رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۰شهریور

از صبح و بعد از اون خوابی که دیدم کلاف سر در گم بودم رفته بودم توی آشپزخونه مادرم هم توی حمام طبق معمول داشت می سابید یهو امیر بلند صدام کرد با خشونت خاصی جوابشو دادم و دیدم بیچاره میخواد بگه نتایج اومده. امیر داشت پای کامپیوترخودش اطلاعات خودشو وارد می کرد عین ترقه نشستم و برای بار n ام سایت سنجش رو refresh کردم چشمم به کدرشته قبولیم که تنها چیزی که فکرشو نمی کردم بود خشک شده بود که دیدم امیر پرید توی اتاقم به مانیتور نگاه کرد و گفت:دکتری عمومی دامپزشکی؟! با شنیدن این کلمه بغضم ترکید و حالا گریه نکن کی گریه کن مادرم طفلکی از حمام پرید بیرون گفت چی شده امیر بهش گفت: همون دانشگاه قبلیش دامپزشکی. مادرم رو بغل کردم و هق هق افتادم اون لحظه نمیدونم اون همه اشک رو از کجا میاوردم. اینقدر کولی بازی دراوردم که قبولی امیر که روزانه هم بود گم شد میون اشک و ناله های من. مادرم شماره پدرمو گرفت و باهاش صحبت کرد کلی با همدیگه خوشحالی کردن و گفتن خیلیا همین رشته و از همه مهمتر دانشگاه آرزوشونه و بعد من گوشی رو گرفتم صدام دیگه درنمیومد واقعا پدرم گفت بازم که همون دانشگاه قبول شدی خدا میدونه تو در سطح این دانشگاه هستی و کلی حرف زدن باهام تا آخرسر با لب خندون گوشی رو دادم مادرم. راستش خودمم دچار پارادوکس عچیبی شدم هنوزم هستم البته دچارش و درست نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. از بعدازظهر خیلی بهترم ولی هنوزم یه ته امیدی به آزاد دارم راستش من دامپزشکی ها رو به این امید زدم که کار اصلا به اونجاها نمیرسه و به ترتیب تهران زده بودم و مشهد و تبریز و یکی دو جای دیگه . که همون اولیش قبول شدم نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه. فعلا باید برم داخلش تا ببینم چی میشه. خلاصه که ما پیش پدر و مادرمون موندگارشدیم.

 
+به همه کسانی که به خواسته قلبشون رسیدن از اعماق قلبم تبریک میگم و براشون بهترین ها رو آرزو میکنم.
رومی زنگی
۲۰شهریور

وقتی 18 سالم بود و خاله کوچیکم که فقط 12 سال از من بزرگتره می دید که من چقدر به پزشکی علاقه دارم توصیه کرد که این سریال رو ببین حتما عمو ف (شوهر خاله ام) میبینه خیلی جالبه و اینا گذشت و گذشت و من درگیر یه ماجراهایی شدم که کلا از ذهنم رفت. الان که تقریبا 8 سال از اون موقع میگذره این سریال رو کشف کردم و دارم میبینمش خوبیش اینه که حاشیه های غیر پزشکیش از Grey's Anatomy کمتره و بیشتر تمرکز سریال روی رمزگشایی کیس های پیچیده پزشکیه. خلاصه که دارم افسوس می خورم چرا زودتر کشفش نکردم و اگر فیلم ها و سریال های معمایی و problem solving دوست دارین میتونه براتون جالب باشه . 

رومی زنگی
۲۰شهریور

خواب دیدم پزشکی قبول شدم اما یه بیماری لاعلاج دارم که یک ماه بیشتر زنده نیستم. پدرم که هیچوقت چه تو خواب چه تو بیداری ندیدم هق هق کنه هق هق می کرد و میگفت خدایا چرا دختر من؟ به منم میگفت هرکاری رو که دوست داشتی تجربه کنی و نکردی رو بکن به هیچی هم فکر نکن و دست و پام رو می بوسید یادمه خودش با گریه موهامو از ته زد و صورت و سر بدون موم رو غرق بوسه کرد من بغض لعنتیم نمی ترکید فقط بی صدا اشکام میومد و بهش میگفتم: نکن پدر نکن اینجوری شاید من اینطوری قراره به آرامش برسم و اون بدتر گریه می کرد. با حس خفگی از خواب پریدم و دیدم بالشم از اشک خیسه و همونجا توی بیداری دوباره بغضم ترکید و اشک ریختم خدایا هرجور که خودت صلاح میدونی شاید با این خواب میخواستی بگی چیزی رو به زور از من نخواه باشه نمیخوام به زور نمیخوام فقط یه قدرتی بهم بده که بتونم بپذیرم صلاحی که تو واسم خواستی رو😢😢😢 

رومی زنگی
۲۰شهریور
از اونجایی که پنج شنبه مراسم شب سال دعوت شدم با مامان امیرعلی تماس گرفتم و ازشون عذرخواهی کردم که پنج شنبه نمیتونیم کلاس داشته باشیم و اعلام آمادگی کردم که توی این هفته هرروزی ایشون آمادگی داشته باشن جلسه جایگزین رو بذاریم. خلاصه هماهنگ کردیم و قرار شد امروز کلاس مون رو داشته باشیم. امیر علی برای این جلسه یه homework باید انجام میداد، باید سیاره های منظومه شمسی رو به ترتیب روی یه مقوا می چسبوند و زیر هرکدوم یکی دو خط راجع به اون سیاره می نوشت. معمولا سابقه خوبی تو انجام دادن homework نداره البته منم بیشتر سعی می کنم همه کارهامون رو توی تایم کلاس انجام بدیم ولی هر از گاهی هم سعی می کنم یه homework مفرحی براش درنظر بگیرم که همش خشک نباشه کلاسمون و رابطه مون. باورم نمیشد این homeworkش رو اینقدر خوب انجام بده. کلاس من با امیرعلی سال 94 شروع شد اون موقع که فقط کتاب کار می کردیم متوجه شدم این پسر بچه پرانرژی و خوش انرژی و super genius مثل همه شاگردایی که تا اون موقع داشتم نیست برای همین سعی کردم از منابع متنوعی استفاده کنم تا بتونم تمرکز و توجهش رو جلب کنم. رفته رفته کلاسمون رو به 3-4 قسمت مختلف تقسیم کردم و دیدم که اینطوری بهتر نتیجه میگیریم هردومون. الان بعد از گذشت تقریبا 3 سال از کلاس مون احساس می کنم بهش وابسته شدم و نمیدونم چرا امروز حس کردم اون هم بهم وابسته شده. در صورتی که من شهر دیگه ای قبول بشم دل کندن از امیرعلی یکی از دغدغه هام محسوب میشه ، پسر بچه ای که به جرات میتونم بگم 10 برابر همسن و سالاش مطالعه داره و میدونه؛ هرچند که مهم نیست من معلمش باقی بمونم یا نه مهم اینه که این بچه آینده روشن و درخشانی داشته باشه که مطمئنم همینطوره 


+روزنامه دیواری solar system داره راجع بهش توضیح هم میده 😅

رومی زنگی
۱۸شهریور

خب از طریق بهار جان خبر رو گرفتم و دیدم که بعله سنجش هم مثل این که زحمت کشیده اطلاعیه داده . از اون لحظه قلبم داره هزار تا در دقیقه میزنه. مادرم میگه خودت رو برای هرچیزی آماده کن. نیم درصد احتمال بده نشه من دیگه نمیتونم داغون شدن و فروریختنت رو ببینم. من میگم نمیتونم نمیتونم خودم رو واسه یه شکست دیگه آماده کنم . خدایا دل پوست پیازیم رو فقط میسپرم به خودت خودت هوای دل نازک نارنجی این بنده حقیرت رو داشته باش.:((

رومی زنگی
۱۸شهریور

طبق معمول هنوز ماه شهریور به نیمه نرسیده بود که اوضاع جیب همایونی رو به بحرانی شدن رفت. این ماه با خریدن چادرهای مشکی و گل من گلی و خرید سرراهی واسه مسافرمون شروع شد و به قسط های دانشگاه و قبض نجومی موبایلم و اینترنت اضافه بر سازمان مصرفی من و امیر ختم شد. خلاصه که یه سری کتاب تو سبد خریدمه منتظر نهایی شدن خریده اما بودجه اش نیست، توی ذهنم بود که برای امیرعلی یه  کادوی کوچیک back to school بگیرم ولی بودجه اونم ندارم . متاسفانه منم آدمی هستم که روحیه ام رو میزان پول توی جیب و کارتم تعیین میکنه هیچی دیگه الان استرس نتایج کنکور و اوضاع بحرانی جیب همایونی دست به دست هم دادن و من ترجیح میدم همش بخوابم چون دست و دلم به هیچ کاری نمیره. باز امیر یه کلاس زبان میره 4 نفر رو میبینه یه کم روحیه اش عوض میشه. منم که عاشق کلاس و یادگیری دلم میخواست امسال یه کلاسی میرفتم تابستون اما خب کلاس زبان امیر واجب تر بود و اصلا به زبون هم نیاوردم حتی . خوب میدونم که دلم برای همین روزا هم تنگ میشه 

رومی زنگی
۱۸شهریور

راستش من خیلی دنبال نسخه فیزیکی این کتاب گشتم ولی خب پیداش نکردم آخر سر با اینکه به کتاب خوندن مجازی اعتقاد ندارم توی فیدیبو پیداش کردم پارسال. چند روز پیش برای بار دوم این کتاب رو خوندم. نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی من آدمیم که کار تکراری یا کتاب تکراری یا فیلم تکراری یا مطلب تکراری و کلا هر چیز تکراری کلا رو مخمه البته یه استثنای بزرگ هم وجود داره و اون کلا علم موجودات زنده است و در راس شون علم پزشکی و هرچیز مرتبط باهاش. یعنی اون موقعی که کلاس های علوم پایه رو می رفتم تا به امروز جز بهترین و طلایی ترین روزهای زندگیم بودن یعنی 99% درسا از قبیل جنین بافت آناتومی باکتری و ویروس و انگل و فیزیولوژی رو تا میتونستم واسه خودم تکرار می کردم (دلیل اینکه گفتم 99% این بود که بیوشیمی رو همیشه با کتک میخوندم:( ) خب از بحث اصلی خیلی خارج شدم این کتاب مورتالیته و جیغ سیاه برای این که spoilاش نکنم فقط در همین حد بگم که خاطرات یه خانم دکتر رزیدنت زنانه اینطور که خودشون گفتن به جز اسم خودشون و اعضای خانواده شون بقیه اسامی خیالی هستن. من که قلم شون رو خیلی دوست داشتم به نظرم توصیفاتشون خیلی گیرا بود و آدم رو قشنگ می برد به اون فضا. راستش در مورد چیزی که از خیلی از دانشجوهای پزشکی شنیده بودم مثل اینکه رزیدنت سال یک رو خیلی تحقیر میکنن و این چیزا به وضوح توی این کتاب به چشم می خورد.البته بگم که توصیف یه سری صحنه های چندش و ترسناک هم داشت اما در کل به نظرم برای کسی به حوزه پزشکی علاقه منده میتونه کتاب جالبی باشه. 

رومی زنگی
۱۷شهریور
عمه م عمه مادرم بود. خیلی نمی دیدم شون ولی همون دو سه بار در سالی که میدیدم شون اونقدری بهمون خوش میگذشت که همیشه جز لیست انسان های به یادماندنی توی ذهنم بمونن. هیچ وقت تولد 50 سالگی شون یادم نمیره که بچه ها براشون گرفته بودن و سورپرایزشون کردن و من اون موقع 12 سالم بود و ویلای شمال شون که دو سه باری ما رو دعوت مرده بودن و من چقدر بهم خوش گذشت توی اون سفرها. آخرین باری که دیدم شون رو تقریبا هیچوقت فراموش نمی کنم توی امتحان نهایی های سوم دبیرستان بود که یه روز اومدن خونه مون .از تابستونش که کلاس های کنکورم شروع شد تقریبا نه تنها شب و روز نداشتم بلکه با تقریب خوبی توی هیچ مهمونی شرکت نمی کردم. تیرماه 89 بعد از کنکور بهمون خبر رسید که عمه خانم به دلیل آنفلوانزا با تب و لرز بیمارستان بستری شدن و از اونجایی که خانواده شون خیلی اصول خاصی برای ملاقات داشتن تقریبا همه منتظر بودن که مرخص بشن و بعد به دیدنشون برن. حدود یک ماه گذشت اما عمه هنوز بیمارستان بستری بودن و دختر و پسرهاشون میگفتن دکترها هنوز تشخیص قطعی ندادن. اون سال اسمم برای رشته برق و کامپیوتر دانشگاه شاهد اومده بود و درست روزی که مادرم و م.ژ میخواستن به ملاقات شون برن من با پدرم باید می رفتم واسه مصاحبه. توی مصاحبه همه فکر و ذکرم توی  بیمارستان بود. بعد از اونم بچه هاشون به همه فامیل گفتن که عمه ممنوع الملاقات هستن. حدود سه هفته بعد از ایام مصاحبه جواب های نهایی کنکور اومد و من هم نمیگم اصلا خوشحال نبودم ولی اونجوریم نبود در پوست خودم نگنجم ولی پدرم مادرم و م.ژ خیلی خوشحال بودن و درصدد براومدن که یه جشن کوچیک خانومانه توی پارک تبریک بدن. اما از طرفی از وضعیت عمه هم مطمئن نبودن و یه تناقض و فضای عجیبی بود. بالاخره دلشون رو زدن به دریا و تصمیم گرفتن که جشن رو برگزار کنن. الهی بگردم م.ژ با ذوق میرفت خرید می کرد و میگفت اولین نوه ام و تنها نوه دخترم دانشگاه قبول شده الکی نیستش که! یه عالمه طرف های یک بار مصرف و قشنگ خریدیم با رستوران برای غذا هماهنگ کردیم و یه کیک به شکل کتاب سفارش دادیم. اونقدر مادرم و م.ژ ذوق داشتن که منم سر ذوق اومده بودم. وقتی رفتیم دانشگاه برای ثبت نام اگر اشتباه نکنم بیست و هشتم شهریور بود. از همونجا گفتن که میخوایم دو روز ببریم تون اردوی لواسان من هیچ تمایلی به رفتن نداشتم ولی همه بچه ها خیلی ذوق می کردن. باهاشون صحبت کردم که اگر بشه نرم ولی گفتن کارت دانشجویی ها اونجا توزیع میشه و اجباریه شرکت توی این اردو با بی میلی تمام ساکم رو از مادر و پدرم گرفتم و راهی شدیم. اونجا به قدری سرد بود که همون شب اول من سرما خوردم . شب دوم هم به دلیل سرمای بیش از حد هوا برمون گردوندن و آخر شب رسیدیم جلوی موسسه ژئوفیزیک . توی این تقریبا دو روز به اندازه یک سال دلتنگ م.ژ و مادرم شده بودم. قرار جشن مون پس فردای همون شب بود. فردا صبحش وقتی بیدار شدم مادرم و م.ژ خونه نبودن رفته بودن دیگه قرار نهایی رو  با رستوران و قنادی فیکس کنن. هنوز درست حسابی ویندوزم بالا نیومده بود که تلفن خونه زنگ خورد. جواب دادم یکی از عمه هام بود صداش مثل سرماخورده ها بود سراغ مادرم رو گرفت گفتم خونه نیستش تا اومدم بگم عمه جون سرما خوردین؟ سریع گفت مادرت اومد بگو حتما بهم زنگ بزنه. حدود نیم ساعت بعد مادرم و م.ژ اومدن تا بهش گفتم عمه س زنگ زد مادرم یهو گفت: یا علی! خدا خودش بخیر کنه. مادرم زنگ زد و فقط زد توی سرش و نشست و اشک از چشماش جاری شد. همه چیز عوض شد و من فقط حسرت می خوردم که چرا نتونستم برای آخرین بار ببینمشون. جشن و همه چیز بهم خورد و من یک هفته بعد با چشمان گریان و قلب شکسته راهی شهر غریب شدم. وقتی الان یادم میفته خنده ام میگیره اما اون موقع یادمه میخواستم از دانشگاه انصراف بدم و بشینم خونه  تئوریم هم این بود که وقتی زندگی اینقدر کوتاهه واقعا ارزش نداره آدم واسه درس از عزیزترین کسانش دور بشه.
+بیماری عمه رو یه نوع لنفومای به شدت مهاجم تشخیص اده بودن اینو بعدها متوجه شدیم در عرض 2 ماه همه جای بدنشون رو گرفته بود و حتی چشمان شون رو هم نابینا کرده بود.
++از دوستان خوبم میخوام که اگر میتونن برای شادی روح عمه م دعا کنن. 
+++دلیل این که یاد این خاطره تلخ افتادم اینه که توی هفته بعد دخترشون براشون مراسم یادبود گرفتن و داغ دلم انگار دوباره تازه شد.
رومی زنگی
۱۶شهریور

دیشب داشتم خواب می دیدم که دونفر از دخترای فامیل بدون این که حتی به پدر یا مادرم بگن با یکی از پسرهای فامیل صحبت کردن و ازش خواستن با من صحبت کنه برای ازدواج. من بی خبر از همه جا یهو دیدم من و م رو انداختن توی یکی از اتاق های خونه  مادربزرگ و در رو بستن و گفتن حالا با هم صحبت کنید شاید به تفاهم رسیدین ! هر چی به اون دخترا  گفتم که به خدا من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم اونا هم گفتن حالا یه صحبتی بکنین با هم شاید تفاهم داشتین. جالبه که من با م توی عالم واقعیت تا حالا هیچوقت هم کلام نشدم در حد سلام و خداحافطی محض. توی خواب یادمه جفتمون معذب و عصبانی بودیم. من یه نگاهی بهش انداختم و گفتم ببخشید شما متولد چه سالی هستین ؟ گفت 65 و بعدش تحصیلاتش رو ازش پرسیدم با اینکه یه چیزایی میدونستم و درنهایت برگشت بهم گفت باید قول بدی که هر دومون خوش بخت بشیم . من دیگه داشت اشکم درمیومد گفتم آخه چه تضمینی وجود داره؟ گفت من نمیدونم دیگه. بلند شدم از اتاق بیام بیرون و گفتم به هرحال من باید یکی دوروز فکر کنم و با پدر و مادرم مشورت کنم. عصبانی شد و گفت : اَه از همین لوس بازیا بدم میاد دیگه مشورت کیلو چنده بابا. گریه می کردم و گفتم تو رو خدا بذار من برم یه فکری می کنم حالا. تو همین حالت های ترسناک بودم که از خواب پریدم موهام از عرق خیس بود و قلبم تند تند می زد امیدوارم هیچ کس خواب پریشان نبینه :(((

رومی زنگی
۱۵شهریور

خسته شدم از اینکه به خاطر کوچکترین رفتاری باید توضیح بدم. خسته شدم از بس که واسه چیزهای کوچیک توبیخ شدم . خسته شدم از بس که دلم برای خودم سوخت. خسته ام به خاطر اینکه همش توی خونه خودم هم زیر ذره بینم و همزمان همه دارن رفتارهای ریز و درشتم رو آنالیز می کنن این که علاقه ام رو میدونن و مدام نشونه و دلیل جور میکنن که به هزار و یک علت پزشک خوبی نمیشی چون فلانی و بهمانی. یه جورایی حدس می زنم این عصبانیت و کم طاقتی بیش از حدمن به خاطر PMS باشه ولی آخه کار امروزودیروزشون نیست. یه چیزایی رو به یه چیزهایی ربط میدن و موقعی که من میگم واقعا ربطی نداره سرم داد میزدن که تو متوجه نیستی خیلیم ربط داره. از این که موقع ظرف شستن با دست کفی یه لیوان از دستت سر بخوره در حالی که داری تو عالم خودت سیر میکنی اصلا و بهت بگن حواست کجاست؟ دکتر سر به هوا به هیچ دردی نمیخوره. خدایا دلم میخواد یه کم از شرایط الانم فاصله بگیرم میدونم که زندگی مستقل تو یه شهر کوچیکتر شاید سختتر باشه اما شاید بتونم خودمو پیدا کنم شاید اینطوری قدر فرشته های زندگیم رو بیشتر بدونم خدایا حتی اگر حق باهاشون نیست یه کاری کن صبر و تحملم رو بالا ببرم و چیزی نگم که دل بلوری شون رو خدای نکرده بشکنم. خدایا هرجور که خودت صلاح میدونی یه سرو سامانی به حال و زندگی بی سر و سامانم بده . 

رومی زنگی