خواب پریشان شب قبل از نتایج
خواب دیدم پزشکی قبول شدم اما یه بیماری لاعلاج دارم که یک ماه بیشتر زنده نیستم. پدرم که هیچوقت چه تو خواب چه تو بیداری ندیدم هق هق کنه هق هق می کرد و میگفت خدایا چرا دختر من؟ به منم میگفت هرکاری رو که دوست داشتی تجربه کنی و نکردی رو بکن به هیچی هم فکر نکن و دست و پام رو می بوسید یادمه خودش با گریه موهامو از ته زد و صورت و سر بدون موم رو غرق بوسه کرد من بغض لعنتیم نمی ترکید فقط بی صدا اشکام میومد و بهش میگفتم: نکن پدر نکن اینجوری شاید من اینطوری قراره به آرامش برسم و اون بدتر گریه می کرد. با حس خفگی از خواب پریدم و دیدم بالشم از اشک خیسه و همونجا توی بیداری دوباره بغضم ترکید و اشک ریختم خدایا هرجور که خودت صلاح میدونی شاید با این خواب میخواستی بگی چیزی رو به زور از من نخواه باشه نمیخوام به زور نمیخوام فقط یه قدرتی بهم بده که بتونم بپذیرم صلاحی که تو واسم خواستی رو😢😢😢