یکی از نیمه شب های بهاری دهه ٧٠ شمسی دختری به دنیا اومد که تا لحظه تولدش کسی نمیدونست که اون دختره یا پسر . با به دنیا اومدنش خیلی ها خوشحال شدن خیلی ها هم ناراحت . از موقعی که به دنیا اومد مادرش باهاش صحبت میکرد و دائم براش قصه میگفت وقتی اون دختر ٣ ساله شد کتابهاش رو از حفظ بود حتی به ترتیب صفحاتش از بدو ورودش به مدرسه عاشق درس و مدرسه و کتابهای غیردرسیش بود . کم کم دختر بزرگ شد و وارد دوره راهنمایی شد و علاقه اش رو پیدا کرد اما متاسفانه شهامتش رو نداشت که به خانواده اش بگه علاقه واقعیش چیه بنابراین دوره دبیرستان و دانشگاه رو طبق نظر خانواده اش گذروند اما از یه جایی به بعد تصمیم گرفت ایده آل های خودش رو داشته باشه و البته هنوز هم داره تبعاتش رو تحمل میکنه اما امیدواره به فردای روشن
اون دختر فکرهای بلند بلندش رو تو این وبلاگ مینویسه
خوش اومدید