رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
یکی از نیمه شب های بهاری دهه ٧٠ شمسی دختری به دنیا اومد که تا لحظه تولدش کسی نمیدونست که اون دختره یا پسر . با به دنیا اومدنش خیلی ها خوشحال شدن خیلی ها هم ناراحت . از موقعی که به دنیا اومد مادرش باهاش صحبت میکرد و دائم براش قصه میگفت  وقتی اون دختر ٣ ساله شد کتابهاش رو از حفظ بود حتی به ترتیب صفحاتش از بدو ورودش به مدرسه عاشق درس و مدرسه و کتابهای غیردرسیش بود . کم کم دختر بزرگ شد و وارد دوره راهنمایی شد و علاقه اش رو پیدا کرد اما متاسفانه شهامتش رو نداشت که به خانواده اش بگه علاقه واقعیش چیه بنابراین دوره دبیرستان و دانشگاه رو طبق نظر خانواده اش گذروند اما از یه جایی به بعد تصمیم گرفت ایده آل های خودش رو داشته باشه و البته هنوز هم داره تبعاتش رو تحمل میکنه اما امیدواره به فردای روشن 
اون دختر فکرهای بلند بلندش رو تو این وبلاگ مینویسه 
خوش اومدید