مریم یه دختر موفرفری بود که روز اول تو کلاس بیولوژی دیدمش. از همون روز اول اصرار داشت که من موندنی نیستم و میخوام دوباره کنکور بدم.به نظر بزرگتر میومد هم سن و سالهای خود من بعدا فهمیدیم از من هم بزرگتره. خیلی باهاش مراوده نداشتم تا این اواخر که خودش هی اومد در مورد کنکورش گفت و شنید. رتبه اش هزار و خرده ای شد و در نهایت دانشگاه آزاد قبول شد توی دلم یه وقتایی بدجوری بهش حسودی میکردم تا این که متوجه شدم سالها قبل پدر و مادرش رو از دست داده و الان با خواهرش تنها زندگی میکنن. اینقدر اون لحظه حالم بد بود که از خودم بدم اومد من داشتم چی فکر میکردم و واقعیت چی بود. عبرتم هم نمیشه باز همچنان زود قضاوت میکنم 🤦🏻♀️