رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۸شهریور

مریم یه دختر موفرفری بود که روز اول تو کلاس بیولوژی دیدمش. از همون روز اول اصرار داشت که من موندنی نیستم و میخوام دوباره کنکور بدم.به نظر بزرگتر میومد هم سن و سالهای خود من بعدا فهمیدیم از من هم بزرگ‌تره. خیلی باهاش مراوده نداشتم تا این اواخر که خودش هی اومد در مورد کنکورش گفت و شنید. رتبه اش هزار و خرده ای شد و در نهایت دانشگاه آزاد قبول شد توی دلم یه وقتایی بدجوری بهش حسودی میکردم تا این که متوجه شدم سالها قبل پدر و مادرش رو از دست داده و الان با خواهرش تنها زندگی میکنن. اینقدر اون لحظه حالم بد بود که از خودم بدم اومد من داشتم چی فکر میکردم و واقعیت چی بود. عبرتم هم نمیشه باز همچنان زود قضاوت میکنم ⁦🤦🏻‍♀️⁩

رومی زنگی
۲۱شهریور

از مزایای تیچر نبودن همین بس که اگر تنبلیت اومد و نخواستی بری با غیبت تو یه دونه دانش آموز اتفاق خاصی نمیفته ولی غیبت تیچر اشتباه بزرگیه و نمیتونی تنبلی کنی و نری مثل همین دیروز که بنده داشتم از خستگی پرپر میشدم اما چاره ای نداشتم جز این که خودمو جمع و جور کنم و برم سر کلاس. البته خوبیش اینه که میرم سر کلاس کلا یادم می‌ره چقدر خسته بودم و با انرژی ام باز جای شکرش باقیه 

رومی زنگی
۱۶شهریور

توی جلسه نویسندگان آقای ب گفت: کدومتون رادیو۷ دیدین تا حالا؟ من و دکتر ز دستمون رو بردیم بالا. با تعجب گفت یعنی تا حالا رادیو۷ هم ندیدین؟! مرضیه گفت مگه رادیو رو هم میبینن؟ آقای ب گفت: بهتره ادامه ندیم. قرار شد برای طرح سوال بریم رادیو۷ ببینیم که با سوالاش آشنا بشیم.

افکارم به آقای ب خیلی نزدیکه حیف که نمیتونم روش کراش بزنم 😅

رومی زنگی
۰۹شهریور

بیشتر از یک هفته از شهریور گذشته. ماهی که همیشه سایه‌اش رو با تیر می‌زدم، اما الان اونقدر دوستش دارم که میخوام بغلش کنم. یاد شهریور پارسال و هرشب و هرشب کابوس های جورواجورش میفتم و خنده ام می‌گیره چقدر زندگی سریع میگذره چندین و چند شهریور برای من ماه ناکامی بودن و غصه و از هم پاشیدن اما بالاخره منم به یه ثبات نسبی رسیدم. دو روز تو هفته میرم کلاس طراحی و بقیه روزهای هفته اگر جلسه نویسنده‌های مستند نباشه میرم دوچرخه سواری و سریال House  M.D. می‌بینم و همش میگم ای کاش من اون همکار فیمیل دکتر هاوس بودم. از جایگاه فعلیم تو زندگی هم ناراضی ام و هم راضی! به یک دلیل راضی و به هزار دلیل ناراضی می‌دونم که هیچکس نمیتونه منو از این برزخ رهاییم بده و فقط و فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم اما نه میتونم از شرایط فعلیم دست بشورم نه این که تبعات بعدی موندن تو این جایگاه  رو بپذیرم. 

رومی زنگی
۰۲شهریور

پنجشنبه ساعت 5 بیدار شدم البته کار خیلی راحتی نبود ولی با هر زحمتی بود بیدار شدم. دوش گرفتم و صبحانه خوردم و روپوش و تگ ام رو برداشتم ساعت 6:40 مترو بودم. از استرس حالت تهوع داشتم. به سارینا گفتم به قطار هفت میرسی گفت اگه راس هفت بره نه گفتم نترس راس هفت نمیره. ساعت 7:05 شد ولی هنوز خبری از سارینا نبود سوار قطار شدم ولی کله ام هنوز از در قطار بیرون بود و چشم چشم میکردم سارینا رو ببینم. در قطار بسته شد و من ناامیدانه شماره سارینا رو گرفتم جواب داد و گفت دوتا واگن اونورتر از واگن خانمها سوار شده نیشم باز شد گفتم پس ایستگاه بعد بدو بیا اینور. فکر کنم سه هفته ای میشد کهندیده بودمش همدیگه رو بغل کردیم. ساعت بیست دقیقه به 8 رسیدیم دانشکده رفتیم روپوش پوشیدیم تگ هامون رو زدیم به مقنعه مون و کوله هامون رو گذاشتیم تو کمد من. راه افتادیم سمت کلینیک اونور خیابون. به جرات هیچکس نبود یه کم تو بخش داخلی چرخیدیم که یه آقایی اومد من خیلی گرم سلام کردم و صبح بخیر گفتم خداییش آقاهه هم خیلی خوش برخورد بود گفت بارک الله چه آن تایم اومدین بشینین تو همین اتاق رزیدنت ها 9 میان. من و سارینا هم یکم عکس گرفتیم یکم هم سرک کشیدیم به جاهای دیگه. ساعت 9 شد یه خانم دکتری اومد همسن و سال من جلوی پاش بلند شدیم. خیلی مهربون و خوش برخورد بود. اما یه خانم دکتر دیگه هم بود که از دماغ فیل افتاده بود. تازه وقتی از یه ژرمن رگ گرفت آنژیوکت رو ننداخت دور و مستخدم نازنین اونجا سوزن رفت تو دستش. اون سگ ژرمن لیشمانیاش مثبت بود خیلی اطلاع ندارم چی میشه ولی امیدوارم اتفاقی نیفته براش. نگفته بودم براتون من همیشه یه فوبیا ریزی از حیوونا داشتم. اون روز هم یه سگ خیلی وحشی اومد و من کم مونده بود برم بالای صندلی وایسم البته رزیدنت ها هم ترسیده بودن خودشون. اما حیوونای دیگه ای هم بودن که عین ماه بودن مظلوم و آروم یه گوشه مینشستن ولی اکثر گربه ها خیلی کولی و لوس بودن اما سگ ها مثل یه تکه دونات بانمک و خوردنی بودن بیشترشون. رزیدنتها تند تند مریض میدیدن و هرکدوم هم باید تو پرونده شون تو کامپیوتر وارد میکردن. اتندینگ شیفت دکتر ر بود که متخصص داخلیه ولی بیشتر اگزوتیک کار کرده. یه خرگوش خیلی بدحال آوردن که ابدامینال کویتی اش پر بود از خون و ادرار همینطور که من و سارینا نشسته بودیم یهو دکتر ر گفت عین مجسمه نشینین اونجا پاشین بیاین کمک. من همون لحظه قالب تهی کردم. گفت پای خرگوش رو بگیر با دست راستت و با دست چپت این لوله رو نگه دار میخوام نمونه ادرار بگیرم کم مونده بود بالا بیارم رو خودم و خرگوشه و تازه خرگوشه خودشو خیس کرده بود و من دستکش دستم نبود دکتر نتونست نمونه ادرار بگیره و گفت ولش کن از اتاق پریدم یرون و نفس عمیق کشیدم و دستهام رو 5 بار شستم سارینا میگفت اوووو پوست دستت رفت. به 10 دقیقه نکشید که یه سگ آروم و مظلوم که داشت سرم تراپی میشد و یکی از بچه های سال بالاییمون میخواست بهش واکسن بزنه بالا آورد رو میز. من اون لحظه داشتم میمردم. حالم وقتی بدتر شد که پسره گفت بیاین یه دقیقه اینجا به من گفت سرش رو تو بغلم نگه دارم و به سارینا گفت پاش رو بگیره سرش رو با مهربونی تو بغلم گرفتم و گفتم چیزی نیست عزیزم الان تموم میشه و سگه یه جوری نگاه میکرد که انگار فهمیده چی میگم واکسنش رو زد اون هم کلاسیمون و دریغ از کوچکترین تکونی که این بچه  بخوره. ساعت 2 بهمون گفتن غش میکینینا پاشین برین یه چیزی بخورین. رفتیم لباس عوض کردیم و رفتیم همون اطراف یه چیزی خوردیم. اصلا فکر نمیکردم با دیدن اون صحنه ها چیزی از گلوم پایین بره ولی رفت! غذا خوردیم و باز برگشتیم کلینیک شلوغتر از صبح بود دو تا رزیدنت آقای خوشتیپ هم اضافه شده بودن روی یکیشون کراش زدم تازه به خانم دکتر و اون آقایون هم تافی دادم و بهشون گفتم خداقوت.  تا ساعت یه ربع به 6 وایسادیم و در حالی که بازم دلمون نمیومد بیایم خداحافظی کردیم و اومدیم. اون روز بیش از 50 تا کیس دیدیم و من اصلا یه حالی بودم خیلی تجربه خوبی بود.

رومی زنگی