رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰مهر

روزهای پاییز دارن تند و تند میگذرن و به جرات شاید بتونم بگم اولین پاییزیه که قلبم شاده و حتی خودم نمیدونم چرا. مشکلاتی که داشتم اغلب شون به قوت خودش باقین، من هم همون آدمم پس چی شده که دیگه احساس بدبختی نمی کنم. زهرا و س دوست های جدیدم هستن. زهرا 5 سال و نیم و س 7 سال و نیم ازم کوچکترن اما من اصلا این اختلاف سنی رو حس نمی کنم گاهی اونقدر بهمون خوش میگذره که موقع برگشتن به خونه احساس می کنم اندورفین خونم چسبیده به سقف. با این که حجم درس ها روز به روز داره زیاد و زیادتر میشه اما من خوشحالم و حتی گاهی نگران از این خوشحالی. دانشگاه این بار خیلی بهتر از پیش فرضیه که داشتم دقیقا برخلاف بار اول که بدجوری تو ذوقم خورد. اون روزهایی که از جلوی در دانشکده دامپزشکی رد میشدم تا به پردیس مرکزی برسم هیچ وقت حتی یک لحظه هم از ذهنم عبور نکرد که شاید یه روزی من توی این دانشکده باشم. خدایا آدم ها رو کجاها که نمی بری ای کاش میدونستم بعدش برام چی در نظر گرفتی ای کاش میفهمیدم حکمت کارهات رو نه همه شون ای کاش حداقل یه راهنمایی می کردی شاید خودم متوجه می شدم 😅

خدایا حال دلم خوبه اما می ترسم این حال خوب پایدار نباشه و نمیتونم مطمئن باشم این حال خوب تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ خدایا دوستم داری اصلا؟! اگه دوستم داری ازت خواهش می کنم یه نشونه فقط یه نشونه بهم بدی حداقل یه سرنخ شاید من کم هوش هم بتونم متوجه گوشه ای از حکمتت بشم 

رومی زنگی
۲۷مهر

بعد از کلی بدو بدو و دوندگی بالاخره دانشنامه ام رسید هرچند که هنوزم باورم نمیشه همه اون کابوس ها تموم شدن ولی حقیقت اینه که الان دانش نامه و ریز نمرات لیسانسم دستمه و واحدهای عمومیم هم تطبیق می خوره😅😅

اینا به کنار امشب به اصرار پدر و مادرم رفتیم مرکز خرید دم خونه مون یه دوری بزنیم یه فروشگاه لباس هست که ایرانیه یعنی منظورم اینه که میون اون همه برند خارجی توی پاساژ این فروشگاه محصولاتش تولید ایرانه و توش از المان های ایرانی مثل قلم کار و اینجور چیزها استفاده میکنه. قبلا برای آتی یه بلوز از اونجا گرفتم که راه به راه می پوشیدش و با خودش برد آمریکا. به پدر و مادرم گفتم بریم تو یه نگاهی بندازیم یه بلوز آستین بلند سرمه ای که سر یقه و آستین هاش راه راه آبی کم رنگ داشت نظرم رو جلب کرد. یه خرده اینور و اونورش کردم و بعد پدرم یواش در گوشم گفت اگه دلت میخواد برش دار گفتم نه مرسی لازمش ندارم چشمک زد و گفت برش دار کادوی دانشنامه ات اینقدر ذوق کردم که همونجا تو فروشگاه پدرمو محکم ماچش کردم. از اونجایی که از شهریور تا الان 5 کیلو لاغر شدم تقریبا سایز 46 اش بهم خورد و امید آن میرود که تا عید به سایز 44 هم برسم 😅😅


رومی زنگی
۲۷مهر

دیروز سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود پدرم با یه دسته گل خیلی قشنگ و یه کادوی کوچیک اومد خونه. مادرم گفت عه! من میخواستم فردا شب بگیرم مراسم رو پدرم گفت اوهوکی رو دست خوردی. کادوی مادرم عطر بود یه عطر خیلی خوش بو اودو پرفیوم. از توی اتاق یواشکی شنیدم پدرم به مادرم میگفت: استفاده کن این عطر ها رو دیگه عزیزم همه عطرهات الکلی میشن. مادرم هم گفت یادم میره آخه! پریدم اون وسط و گفتم مامی راست میگه دیگه استفاده کن از عطرهات پدرم گفت نمیخواد تو جوگیر بشی فعلا. یه خانوم باید توی خونه عطر بزنه فقط در حالی که خون داشت خونم رو میخورد اما نمیخواستم با پدرم بحثم بشه و شب شون رو خراب کنم. فقط سکوت کردم . ما هنوز که هنوزه دارم به این فکر می کنم که آیا یه خانوم فقط باید توی خونه عطر بزنه؟ مسلما نه.   

رومی زنگی
۲۵مهر

پریشب ساعت 11 خوابیدم که صبح ساعت 4 بیدار بشم و درس هایی که عقب افتادم رو بخونم 4 بیدار نشدم که هیچ ساعت 7 با کتک خودمو از تخت خواب پرت کردم بیرون. بلند شدم یه چرخی خوردم حاضر شدم و یادم افتاد برای دمو هم باید برم و هنوز به چز چند تا وویس که خانم ت فرستاده بود برام هیچ آمادگی دیگه ای برای دمو ندارم. اگر اصرارهای مادرم نبود که اصلا نمیرفتم برای دمو و میپیچوندم. یه چند تا مداد رنگی با اون کارتهایی که باهاش فلش کارت درست میکنن برداشتم خلاصه ساعت 8:30 از خونه راه افتادم به سمت دانشگاه به این امید که کلاسمون خالیه و میشینم یه چیزهایی واسه دمو آماده می کنم قبل از کلاس جنین شناسی. ساعت 9:30 رسیدم و با خوشحالی رفتم دم در کلاس با این امید که خالیه صرفا ازسر ادب در زدم و در رو باز کردم و دیدم ای دل غافل سه چهار تا دانشجو و استاد بیوشیمی مون سر کلاسن با عجله عذرخواهی کردم و در رو بستم اومدم ایستاده روی میز توی راهرو شروع کردم نقاشی کشیدن و فلش کارت درست کردن که یهو دکتر ص استاد جنین شناسی رو دیدم که دارن میرن داخل کلاس سلام کردم و گفتم: ببخشید استاد فکر کنم اینجا کلاسه. دکتر ص هم که معمولا اعصاب ندارن در کلاس رو باز کردن و استاد و دانشجوها رفتن یه کلاس دیگه. بعد از دکتر ص وارد کلاس شدم و نشستم . استاد که مشغول وصل کردن تبلتشون به ویدئو پروژکتور با همون لحن بی اعصاب گفتن کلاس همش یک ساعته اینا هم که دیر میان. من خیر سرم برای همدردی با دکتر ص و یه خرده هواداری ازشون گفتم: واقعا استاد چرا درس به این مهمی باید یک ساعت در هفته و یک واحدی باشه؟ هوووف نگم براتون که چطوری دکتر من رو با عصبانیت نگاه کرد و گفت: من چه میدونم این چیزها رو دیگه باید از آموزش بپرسین. اینقدر از این عکس العمل استاد حیرت زده شدم که چند ثانیه فقط نگاهشون می کردم. یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: چشم .ببخشید استاد من قصد جسارت نداشتم. و بلافاصله کم کم بچه ها هم اومدن و درس شروع شد. موقع درس هم استاد انگار مارو جلبک فرض میکنن نمیدونم چرا؟ یه جوری بهمون نگاه میکنن انگار که من که میدونم هیچی متوجه نمیشین ولی حسب وظیفه دارم این مطالب رو براتون میگم 😐😐😐 کلاس جنین تموم شد با مریم اومدیم از کلاس بیرون. به مریم ماجرای اول کلاس رو گفتم میگم دکتر ص چرا اینجوریه؟! مریم خندید و گفت نگران نباش بابا مدلش اینطوریه کلا بای دیفالت فکر میکنه دانشجوها همه بی سواد و خنگن و درس هم نمیخونن. با تعجب گفتم وا این دیگه چه جورشه؟! زد سر شونه ام و گفت اینقدر سخت نگیر اوکی میشی به مرور. بعد از کلاس باید خودمو میرسوندم برای دمو در حالی که داشتم میدویدم تا مترو یهو یه مادر و دختر رو دیدم که ازم خواستن تا مترو راهنمایی شون کنم گفتم چشم وقتی مسیرشون رو بهم گفتن متوجه شدم تا یه جاهایی هم مسیریم اون خانم اونقدر وقتی من میخواستم پیاده بشم من رو دعا کردن که شرمنده شدم اصلا. ساعت 1 باید برای دمو اونجا بودم و 12:25 از قطار پیاده شدم چون هنوز وقت داشتم ریلکس بودم رسیدم اونجا و طبق معمول کلی معطل شدم تا یه خانمی که تا حالا ندیده بودم شون اومدن که از من دمو بگیرن رفتیم تو یه کلاس و بعد یه کم صحبت و آشناشدن با هم دیگه گفتن 15 دقیقه وقت داری خلاصه منم تقریبا همه اون چیزی که تو ذهنم بود رو انجام دادم و نتیجه این بود که از نکاتی که نوشتن 8 تاش مثبت بود و یکیش منفی و باهام قرارداد بستن. برگشتم خونه و مادرم واقعا خوشحال بود اما من اونقدر هم خوشحال نبودم تا شب با مادرم یه کم صحبت کردیم و شب بیهوش شدم به جای اینکه بخوابم. 

+دکتر ص و اخلاقاش واقعا رو اعصابمه با توجه به اینکه از یه جایی به بعد قراره به جای دکتر ز عزیز یه سری مباحث آناتومی رو برامون بگن واقعا امیدوارم خدا آخر و عاقبت مون رو با دکتر ص بخیر کنه 😔😒


رومی زنگی
۲۰مهر

با زهرا دوست جدیدم قراره بشینیم یه حرکتایی بزنیم و یه فکرایی بکنیم واسه اینکه چیکار میخوایم بکنیم. دکتر ز معتقد بود نمیشه با یه دست هزار تا هندونه برداشت امیر هم نظرش همینه میگه بس کن دیگه داری اعصابمو خرد میکنی از طرفی بدجوری دارم گرفتار رشته ام میشم هرجوری فکر میکنم دوستش دارم فقط نمیدونم میتونم باهاش کار کنم در نهایت یا نه ؟ خدایا دارم له میشم خودت کمکم کن 

رومی زنگی
۲۰مهر

جمعه قبل ساعت 9 شب:

نماینده اسلایدای اندام حرکتی قدامی رو از استاد گرفته و گذاشته روی کانال بازش کردم scapula و یه قسمتی از radius و ulna رو خوندم و چشمای خسته ام دیگه به مطالعه carp و meta carp نرسید کامپیوترم رو خاموش کردم و خوابیدم 

شنبه صبح ساعت 8-10 کلاس آناتومی:

تا جاهایی که پیش مطالعه کرده بودم خوب بود ولی از یه جایی به بعد هیچی نمیشنیدم دیگه. پنج دقیقه به ده کلاس تموم شد و بدو بدو رفتیم سر کلاس آمار 

راس ساعت 10 کلاس آمار:

استاد نه چندان دلچسب آمار پرسید کیا هفته پیش غائب بودن و من از اونجایی که کلا بلد نیستم دروغ بگم دستمو تمام قد بلند کردم و استاد گرانقدر شروع کردن درس پرسیدن از ماهایی که هفته پیش نبودیم واقعا شانس آوردم که روز قبلش از روی وویس یه چیزهایی نوشته بودم وگرنه آبرو حیثیت نمیموند برام از بین غائبین هفته قبل فقط من یه چیزایی میدونستم بقیه تعطیل تعطیل بودن. کلاس آمار خسته کننده هم بالاخره گذشت 

جلسه عملی آمار ساعت 3 بعد از ظهر:

واقعا درک نمیکنم واسه درس دادن چهار تا فرمول توی اکسل که بچه های دبستانی هم از پسش برمیان لازمه کلاس عملی توی چهار گروه برگزار بشه آیا؟؟!! 

 

جلسه ادامه آناتومی:

اونقدر خسته بودم که استاد گفتن توی این عکس چی میبینین ؟ من همون که پایینش بود رو گفتم گفتم لترال ویو و طبیعتا کلاس رفت رو هوا 


یکشنبه 8 صبح کلاس تئوری بیوشیمی:

بیوشیمی از نظریه دالتونشروع شد هفته قبل ترش و به کربوهیدراتها رسیده. بعد از کلی بحث با استاد هنوز نمیدونیم یه قند خطی رو چطوری حلقویش کنیم؟ 🤔🤔


یکشنبه 10 صبح آزمایشگاه بیوشیمی:

بعد از 5 بار تیتراسیون و محاسبه آخرسر از شدت خستگی یه رقم اعشار کم زدیم 😔


یکشنبه 7 شب:

سمینار سرطان واقعا مفید و جذاب بود 


دوشنبه 8 صبح کلاس فول فان بیولوژی:

رسیدیم به ساختارهای غشا ولی هنوز بعضی بچه ها معتقدن متوجه نمیشن استاد راجع به چی داره صحبت میکنه؟!


دوشنبه ظهر فاصله مابین کلاس ها؛ جلسه استاد راهنما:

همه مون ساعتامون رو نگاه می کردیم چون دکتر ز به شدت آن تایم هستن و هرگونه بی نظمی و اخلال عصبی شون میکنه. با کلی قسم و آیه که به خدا ما کلاس داریم ساعت یک و ربع رسیدیم به کلاس عملی که باید 1 تشکیل میشد دکتر ز گفتن میخوام یه کم دعواتون کنم واسه چی دیر اومدین و ما هرچی توضیح دادیم گفتن خیلی خب ولی دیگه تکرار نشه. تقریبا همه نرسیده بودن اسلایدا رو بخونن ولی شکسته بسته جواب میدادیم ولی فرصت نشد عکس و فیلم بگیریم واسه گزارش کار.


سه شنبه 9:30 صبح:

رسیدم به محل کلاس جنین شناسی کسی نبود اونجا در کلاس هم بسته بود با ترس و لرز در کلاس رو باز کردم و دیدم کسی نیست چراغها رو روشن کردم و نشستم سرکلاس کم کم بچه ها و استاد اومدن استاد از چیزی که تصورم بود جوونتر بودن یه جوری هم منو نگاه کردن که گرخیدم یه لحظه و بعدش پرسیدن انتقالی یا مهمان هستی؟ شرایطم رو براشون توضیح دادم و کلاس شروع شد. یعنی من عاشق اینایی ام که سیلابس و تعداد واحد و اینا رو میچینن. نمیدونم کین ولی از همینجا میگم خسته نباشی دلاور خداقوت پهلوان✋👏آخه درس جنین با اون حجم باید یک واحدی باشه آیا و یک ساعت در هفته کلاس داشته باشه ؟؟!! استاد با سرعت نور درس میدادن و مغزمون اصلا فرصت پردازش نداشت بیچاره. بعد از کلاس شیرین و دوست داشتنی جنین باالاجبار باید میرفتیم کارگاه مهارت های زندگی هوووف که چقدر بیخود بود اطلاعاتی که با یه سرچ میشه پیدا کرد رو 4 ساعت وقت نازنین مون رو گرفتن و به زور توی کله مون فرو کردن تا رسیدم خونه ساعت 7 شب بود 


چهار شنبه ساعت 9:30 کلاس زبان عمومی: 

استاد با نیم ساعت تاخیر بالاخره تشریف آوردن و گفتن من فکر میکردم کلاس ساعت نه و نیمه !! نمیدونم چرا ولی استاد از اون مدل هاست که به صورت خودجوش وقت تف میکنه سر کلاس و به شدت پشیمونم که این درس رو برداشتم بعد از زبان یک ساعت وقت داشتیم که بریم فیلم و عکس های آناتومی رو بگیم بیشترش رو من گفتم و ساعت 1 یه درس اختیاری برداشتم که حدس میزنم بیفتم 😅😔 بیماری های نوزادان و درس شیرینیه اما الان بچه هایی دارنش که دارن فارغ التحصیل میشن و تقریبا همه چیزو میدونن خدا خودش بخیر کنه خلاصه 


پنج شنبه کلاس امیرعلی:

مثل همیشه از سر و کله زدن باهاش لذت میبرم و اینکه اینقدر تشنه یادگیریه روحمو تازه میکنه. مامانش از وضع نابسامان زبان مدرسه اش میگه و اینکه هرلحظه یه تصمیمی میگیرن اما اینم میگه که توی تعیین سطح توی بالاترین سطحی که مدرسه داشته پذیرفته شده. کلاسمون رو با یه سری کلمات در هم ریخته ای که خودم براش طراحی کردم شروع می کنیم و نان استاپ میریم جلو. یه جایی میپرسه what's the meaning of engineer? یه کم فکر میکنم و چون رشته ام رو میدونه در جوابش میگم : I'm a petroleum engineer u از عکس العملش ریسه میرم از خنده وقتی حدس میزنه که معنی engineer میشه دانشمند! برام جالبه که من قطره که چه عرض کنم حتی یه مولکول H2O هم در دریای علم نیستم از نظر امیرعلی دانشمندم 😅😅


رومی زنگی
۱۴مهر

از استرس اینکه مجبور نشم بدون دوش برم دانشگاه ساعت 4 و نیم بیدار شدم نماز خوندم و رفتم حمام امیر میخواست باهام بیاد دانشگاه البته من بیشتر دلم میخواست که بیاد اما تنبلی کرد و گفت خوابم میاد مثل دو هفته قبل به قطار ساعت 7 رسیدم و 7:55 دانشگاه بودم البته با بدو بدو. دکتر ز مرتب و منظم و منضبط راس یک دقیقه به هشت توی کلاس بودن اسلاید های اندام حرکتی قدامی( همون دست توی حیوانات منتها اونا چون روی دستشون راه میرن مثل آناتومی انسانی اندام فوقانی و تحتانی نمیشه میشه قدامی و خلفی) رو شب قبلش داده بودن به نماینده که بذاره توی گروه و ما پیش مطالعه کنیم. منم از سرکنجکاوی کمربند شانه ای و هومروس رو یه نگاه سطحی انداختم ولی ریدیوس و اولنا و کارپ و متاکارپ و اینا رو حوصلم نکشید بخونم. از خود 8 تا خود پنج دقیقه به 10 درس دادن و ما داغون و confused از سر کلاس آناتومی بلند شدیم رفتیم سر کلاس آمار . از کسالت باری و جو مزخرف کلاس آمار هرچی بگم کم گفتم. بعد از کلاس آمار یک ساعت وقت داشتیم تا کلاس نرم افزار آمار باز دوباره نماز خوندیم و نهار خوردیم و اون یک ساعت مثل برق و باد گذشت. جناب آقای نماینده رو توی محوطه دانشکده دیدیم که میگن ساعت 3-5 هم باز برای آناتومی باید بمونیم تا اسلایدها رو تموم کنیم داغون و نابود ساعت 3 بعد از عملی آمار رفتیم دوباره سر کلاس آناتومی و این بار من اونقدر خسته بودم که یه سوتی داغون دادم که نیم ساعت همه داشتن میخندیدن 😔🤦‍♀️(استاد پرسیدن این چه ساختاریه و من نمایی که از اون استخوان رو میبینیم گفتم گفتم لترال مثلا) خلاصه که وقتی ساعت 5 شد له له بودم و غصه دار از اینکه این همه مطلب آناتومی رو کی میخواد یاد بگیره حالا ؟! رسیدم خونه و یه دور دیگه اسلایدا رو سرسری خوندم الانم فکر می کنم هیچی یاد نگرفتم. 

+اگر کسی راهکاری واسه خوندن آناتومی داره خیلی لطف بزرگی در حق من میکنه اگه باهام در میون بذاره 

+امروز روز ملی دامپزشکی بود این روز رو به همه دامپزشک های کشورم که برای اعتلای این سرزمین تلاش میکنن تبریک میگم 


رومی زنگی
۱۳مهر

وسط این همه بلاتکلیفی از اتاق فرمان اعلام میکنن که داروسازی آزاد هم قبول شدی! مرسی واقعا اینو دیگه کجای دلم بذارم . همینجوریش بین زمین و هوا معلق بودم حالا به سبزه هم آراسته شدم!! به هرکس میگم همه میگن خرشانس بدبخت خبر از دل آشوب و طوفانیم ندارن خبر از شب بیداری هایی که به اضطراب می گذره ندارن. رشته دامپزشکی برای منی که عاشق خوندن فیزیولوژی و آناتومی و درس های بالینی ام رشته مناسبی به نظر می رسه و به کسی نگین یه خرده ازش خوشم اومده و همین که ازش خوشم اومده حرصم رو درمیاره به خودم میگم باز با چهار تا کرشمه و ناز خام شدی ؟ باز به همین راحتی عشقت رو فروختی ؟ بعد از 6-7 سال دیگه میخوای باز خونه نشین و منزوی بشی؟ و جوابی ندارم که به خودم بدم و باز درمانده و سرگردون میشم. خدایا این بلاتکلیفی های من چرا تمومی ندارن؟ اصلا مگه من چند سال دیگه زنده ام که بخوام همش مردد و دودل و توی شک و تردید زندگی کنم خدایا اوکی میدونم الان میگی خودت خودتو میندازی تو هچل بلاتکلیفی ولی خب خیر سرم دارم از موهبتی که بهم دادی به نام عقل سعی می کنم استفاده کنم . این روزها با هرکس صحبت می کنم نظرات ضد و نقیضی می شنوم مادرم میگه یکی از مشکلات بزرگت اینه که زیادی مشورت می کنی راست میگه یه جورایی یه وقتایی از اونور بوم میفتم 

رومی زنگی
۱۲مهر

بیمار و رنجور روی تخت بیمارستان بودم حالم عجیب خراب بود ولی هیچ خبری از کولی بازی هایی که معمولا وقتی مریضم درمیارم نبود. خیلی با آرامش یادمه فقط  ذکر میگفتم توی آینه چشمم به خودم افتاد نه مو داشتم نه ابرو و نه مژه و 30-40 کیلو لاغرتر از چیزی که الان هستم. مادرم اینقدر گریه و بی تابی می کرد که من برام عجیب بود چون اونقدر زن قوی و محکمیه که هیچ وقت نمیشکنه. اما اونجا مدام میگفت مریضی تو کمرم رو خم کرد. من همش بهش دلداری میدادم و میگفتم باید راضی باشیم به رضای خدا مادرم هم با گریه میگفت راضیم به رضاش ولی باز گریه رو از سر میگرفت  پزشک ها مدام میومدن بالای سرم و می رفتن و اصرار داشتن که یه چیزی بخورم اما نمیتونستم و با مظلومیت عجیبی بهشون میگفتم میشه نخورم؟ با این که اوضاع خوبی نبود ولی لبریز از آرامش بودم و احساس می کردم لحظه مرگم نزدیکه توی همین حس های خوش بودم که از خواب پریدم و پرت شدم توی دنیای واقعی و مشکلاتش . اگر مرگ قراره اینقدر شیرین و راحت باشه من با آغوش باز پذیراش هستم . 

رومی زنگی
۱۰مهر

حالم داره از خودم بهم میخوره. دیروز که از دانشگاه اومدم گفتم براتون که چقدر داغون بودم اونقدر داغون بودم که نماز ظهر و عصرم قضا شد. امروز هم رفتیم اون دانشگاهی که اسمش رو نگم بهتره و من برای همه عمرم متوجه شدم که آدمی نیستم که توی چنین دانشگاهی درس بخونم و باز وقتی از اونجا برگشتیم تا 6 خوابیدم و نمازم قضا شد باز الان هم هنوز نه قضای دیروزرو خوندم نه قضای امروز. 

معلوم هست چه مرگته؟ فکر کردی خدا به دو رکعت نمازی که میخونی و فکرت هزارجا هست احتیاج داره؟! نه عزیزم این تویی که پس فردا و فرداها بهش احتیاج پیدا می کنی اونوقت روت میشه تو روش نگاه کنی ؟ چت شده آخه؟ فکر میکنی خیلی شاخی ؟ خدایا خودت کمکم کن دست های ناتوان و بی رمقم رو رها نکن خدایا بهم کمک کن بهت نزدیک بشم نمیخوام این فاصله و جدایی رو .نمیخوام زندگی که تو توش نباشی رو. ترجیح میدم بمیرم ولی تو روت رو از من برنگردونی خدایا هوام رو داشته باش دلم بدجور گرفته 

رومی زنگی