رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۱مرداد

رومی زنگی
۳۰مرداد

مادرم خیلی عقیده  دارن که همه چیز باید نزدیک خونه آدم باشه به خصوص با این ترافیک های سنگین و خب لطمات زیادی هم از این موضوع خوردن من جمله نزدیک بودن آرایشگاه که یکی از آرایشگاه های نزدیک مون چنان بلایی به سرابروهامون  آوردن که .... بگذریم . در راستای سیاست های مادر محترم امروز میخواستن برن مجددا یکی دیگه از این آرایشگاه ها رو امتحان کنن به منم گفتن بیا بریم یه خرده موهاتو کوتاه کن یه تنوعی هم میشه خلاصه بماند که دقیقا 4 ساعت وقت گران بها مون رو گرفتن ولی بدترین قسمت ماجرا این بود که من به خانم آرایشگر گفتم مدل لِیِر و گفتن اصلا مد نیست الان مدل های یکدست مده یه مدل جدید  می زنم خیلی قشنگتره و موهای تا کمرم رو تا سرشونه ام آورد بالا :| تازه جلوهاش رو هم در حد چتری کوتاه کرد :'( خلاصه منم نمیدونستم واقعا چی باید بگم ولی الان با این چتری ها چند ماهی رو مصیبت عظمی دارم که از روسری نیان بیرون و یه خرده بلندبشن و من باشم که دیگه همینطوری پا نشم برم یه جای ناآشنا البته مادرم از کارشون راضی بود ولی من واقعا توقع نداشتم قیچی رو بذاره رو موهام و خرچ تا جایی که از دستش برمیاد کوتاه کنه :/ 

رومی زنگی
۳۰مرداد

دوستان عزیز کنکوری همین الان شبکه خبر اعلام کرده که مهلت انتخاب رشته با آزمون آزاد  تا 6 شهریور تمدید شده . پس شلوغی امشب سایت نگرانتون نکنه .

با آرزوی موفقیت برای همه کنکوری ها 

عید همگی مبارک:)

رومی زنگی
۳۰مرداد

اون رژیمی که گفتم شروع کردم ، هفته اولش باید فقط و فقط و فقط پروتیین می خوردم نه میوه نه سبزی نه برنج نه نون نه هیچ چیز دیگه روز اول نزدیک بود سرم لازم بشم یعنی در واقع من برخلاف خیلی ها روی این کره خاکی خیلی صبحونه ای ام یعنی اگه صبحونه خوب بخورم روزم ساخته میشه و در غیر این صورت خدا تا شبش رو بخیر کنه و روز اول صبحانه فقط یه دونه تخم مرغ پخته خوردم و تا شب به شدت بداخلاق بودم و توی تنم همش رو ویبره بود و می لرزیدم خلاصه دیدم یه جورایی غیر اصولیه اصلا چنین رژیمی و قوانین رو شکستم و برگشتم به همون رژیم همه چیز خوری کم خوری خودم مادرم طفلکی هنوز که هنوزه معده اش ناراحته.از پریروز خلاصه که به هیچ کس توصیه نمیکنم از این رژیم های بی پایه و اساس بگیره پدر من همیشه میگه شماها چقدر خودتون رو عذاب میدین از همه چیزکم بخورین ، راست هم میگه واقعافقط مشکل من وقتایی که هیجان یا اضطراب دارم اینه که مقدار خوردنم واقعا از دستم در میره متاسفانه و نمیتونم کنترلش کنم . در نهایت این که اگر یه وقتی خواستین رژیم بگیرین رژیم اصولی و علمی بگیرین چون عوارض رژیم های الکی بعضی وقتا خدای نکرده جبران ناپذیره .

رومی زنگی
۳۰مرداد

من توی یه خانواده نسبتا مذهبی به دنیا اومدم. از 8 سالگی نماز خوندم و روزه گرفتم و روسری سرم کردم؛ نمازو روزه همیشه با عشق و خلوص به خاطر خودم و خدای خودم بود ولی در مورد حجاب یه تردیدهایی همیشه همراهم بوده و هست و دچار همون میلیاردگانگی معروف هستم . مادرم بعد از ازدواج با پدرم قبول کرده که باحجاب بشه ولی زیر بار چادر نرفته چون به قول خودش دلش باهاش نبوده. ولی خودش میگه بعدها اونقدر خودش دوست داشته حجاب رو که میگه حتی اگه الان بهش بگن بی حجاب بشه خودش دوست نداره این اتفاق بیفته . مادرم همیشه تو مسائل دینی جدی بود ولی هیچوقت سختگیر نبود و گیر نمی داد . اونقدر نرم نرمک من رو به نماز خوندن عادت داد که خودم هم متوجه نشدم از کی اینقدر ارادت پیدا کردم به نماز. از همون 8-9 سالگی همیشه روزهای عاشورا و تاسوعا که مسجد می رفتیم چادر سرم می کردم. الان چند ماهی میشه که هرروز چادرم رو سرم می کنم توی خونه و ساعت ها جلوی آینه به خودم نگاه می کنم و نمیدونم چرا وقتی چادر سرم می کنم این قدر احساس آرامش بهم دست میده از طرفی من همیشه مانتوهایی می پوشم که یکی دو سایز برام بزرگ هستن و اهل مانتو تنگ پوشیدن نیستم و بنابراین احساس می کنم چادر خیلی آراسته تر از مانتوی گشاد باشه و دلم میخواد به عنوان پوشش برای بقیه عمرم انتخاب کنم ولی یه ترس ها و تردیدهایی دارم که مانعم میشه یه تصمیم قطعی بگیرم شاید به این دلیل که می ترسم نتونم پاش بایستم و خدای نکرده زبونم لال یه وقت حرمت این وسیله گرانبها رو از بین ببرم .

خدایا شب و روز عرفه واقعا شب و روز بزرگی هستن به حق این شب و روز مبارک و گران قدر خودت کمکم کن که بهترین تصمیم رو بگیرم و تصمیمی رو نگیرم که یه وقت خدای نکرده پشیمان بشم. 

رومی زنگی
۲۹مرداد

گفت: بارم خیلی زیاد بود ولی چند تا چیز کوچیک برات گرفتم

گفتم: کوچکترین چیزی که تو رو یادم بیاره به غایت ارزشمنده 

خندیدیم و همدیگرو محکم بغل کردیم 

+ و مگه زندگی چیزی به جز همین دل خوشی های کوچیکه؟!

رومی زنگی
۲۸مرداد

امان از وقتی که آدم جوگیر بشه. من تا حالا از این رژیم های عجیب غریب نگرفتم . سال 95 که 12 کیلو وزن کم کردم ، یه خرده کم خوری کردم با ورزش نه چندان منظم البته الانم حدود یک ساله که روی همون وزن هستم تقریبا ولی پایینتر نتونستم بیام. یکی از دوستانمون دخترشون گفتن که یه رژیم پروتیین و پروتیین سبزیجات گرفته و 12 کیلو لاغر شدن و اینا مادر منم عاشق این رژیم های عجیب غریب گیر دادن به من که بیا با هم دیگه بگیریم این رژیمه رو! از صبح حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم ضمن این که معده ام هم به طرزافتضاحی درد میکنه و کلا نابود شدم :( نمیدونم بتونم ادامه بدم یا نه ولی احساس می کنم بعضی وقتا اهدافی که حالا تو هر زمینه ای  واسه خودم تعیین می کنم افراطی ان و بعضی وقتا باعث میشن از خیلی جنبه های مهم چشم پوشی کنم و فقط مقصد رو ببینم که این در مورد مهمی مثل سلامتی شوخی بردار نیست و فکر کنم باید یه تجدید نظری روش بکنم.

رومی زنگی
۲۸مرداد
در آستانه 5 سالگی متوجه شدم خاله ام قراره اولین فرزندش رو به دنیا بیاره . شرایط خاله ام ولی خیلی خاص بود 9 ماه تمام استراحت مطلق و همه حاشیه هاش رو دقیق یادمه. بالاخره پسرخاله کاکل به سرم به دنیا اومد و من که اون موقع هیچ خواهر یا برادری نداشتم کلی باهاش بازی می کردم و مثل برادرم بود . زمان گذشت و ما بزرگ شدیم و اون بهم نامحرم شد ولی هنوز هم مثل برادرم دوستش دارم . دیشب برای همیشه از ایران رفت و من کلی کلافه بودم آرزو میکنم هرجای این کره خاکی موفق باشی و دست خدا به همراهت باشه .
رومی زنگی
۲۶مرداد

راستش از 12-13 سالگی همیشه شغل ها و فعالیت های زیادی بودن که برام جالب بودن ولی 3 تا از این ها واقعا برام جذاب بودن همیشه و دلم میخواست و هنوزم میخواد که یه روزی حتی شده به عنوان فعالیت جانبی دنبالشون کنم . میدونین دلم میخواد مثلا توی 20 سال آینده یه مغازه نانوایی، یه کافه و یه مغازه ی کتاب فروشی-لوازم تحریری داشته باشم . این 3 تا چیز همیشه جز بزرگترین فانتزی هام بودن و هستن . مثلا این که هروقت وقت خالی داشتم بعد از کار 2-3 ساعتی رو برم مغازه کتاب فروشیم و از قدم زدن بین کتاب ها و بودن توی اون فضا لذت ببرم یا این که توی تعطیلاتم برم  کافه و چند ساعتی دور از هیاهوی زندگی ریلکس کنم یا از کنار نونواییم رد بشم و بوی خوش نون تازه تا توی مغزم نفوذ کنه و البته برای همه اینها باید ناشناس بمونم چون یه کارای دیگه ای هم مد نظرم هست که در صورت شناس شدن اونوقت نمیتونم انجامش بدم .

 یکی دیگه از فانتزی های همیشگیم این بوده که مدرسه بسازم این رو از دوم دبستان توی ذهنم دارم. چون خودم همیشه عاشق مدرسه بودم و وقتی بچه بودم به نظرم نشدنی میومد وققتی تلویزیون جایی رو نشون می داد که مدرسه نداشتن و تو عالم بچگی فکر می کردم که بای دیفالت همه جا مدرسه دارن و موقعی که مادرم برام توضیح داد این چیزهایی که توفکر میکنی خیلی بدیهیه که همه تو زندگی شون داشته باشن برای بعضی ها آرزوی دست نیافتنی به نظر می رسه همون روز با خودم عهد بستم که اگه یه روزی به جایی رسیدم و توان مالی داشتم حتما مدرسه بسازم . 

یک فانتزی دیگه ای که دارم داشتن یه خونه با دو تا اتاق مازاد بر نیاز اعضای خونه است که هردو رو هم تا سقف طبقه بزنم و کتاب های بی شمارم رو توشون بچینم و همیشه جلوی چشمم باشن نه مثل حالا که دو سوم شون توی کارتن دارن خاک میخورن . 

+فانتزی بافی های ذهن من تمومی ندارن و گاهی فکر می کنم نکنه اینها تا آخر عمرم  فقط در حد فانتزی باقی بمونن و هیچوقت عملی نشن و این من رو خیلی می ترسونه و یه جورایی مصمم ترم میکنه تا یه آینده خوبی رو بسازم برای خودم 

رومی زنگی
۲۶مرداد

دمدمه ی امتحان های ترم 5 دانشگاه یه روز مادرم بهم گفت که پ داره از آمریکا میاد ایران. بهم گفت دوره افسردگی شدیدی رو پشت سر گذاشته و از اونجایی که تو تنها عضو فامیل هستی که همسن و سالش هستی تا میتونی باهاش گرم بگیر و یه کاری کن حسابی بهش خوش بگذره سعی کن سلایق و علایقش دستت بیاد و خلاصه اینجور چیزها. پ درست یک سال و چند روز از من کوچکتره البته تفاوت جثه هامون خیلی بیشتر از این حرفاست! قدش تا سر شونه من هم نمیرسه و کلا ریز نقشه. تا قبل از 5 سال پیش آخرین باری که دیده بودمش 4 سالم بود که قاعدتا چیز چندانی یادم نمیومد اما وقتی دیدمش خیلی خوب با هم تونستیم ارتباط برقرار کنیم.خیلی جاها با هم رفتیم و اون یک ماه و خرده ای که ایران بود جز بهترین خاطرات عمرم بود. پ برگشت آمریکا و من احساساتی تا یه هفته فقط گریه می کردم. حدود یک سال پیش پدرو مادرش از هم جدا شدن و خانواده 6 نفره شون تقریبا از هم گسیخت. پ و برادرش با پدرشون توی آمریکا موندن، خواهر بزرگترش بین ایران و چند تا کشور اروپایی در رفت و آمده و خواهر کوچکترش هم با مادرش از آمریکا رفتن. ارتباطی باهاش نداشتم از اون سال تا به امروز ولی دورادور شنیدم که باز هم افسرده است و باز هم نیاز به ریکاوری داره منتها حدس خودم اینه که این باد جدی تر از بار قبله چون الان احتمالا یک سالی هست که مادرش رو ندیده و خانواده اش اینطور از هم پاشیده. امروز رسیده و من قراره برم ببینمش و درست نمیدونم چه رفتاری باید بکنم اصولا تو این جور موقعیتا من هیچ حرفی از شرایط پیش اومده نمی زنم و اجازه میدم اگر اون طرف دلش خواست خودش برام تعریف کنه . امیدوارم که بتونم رفتار درستی داشته باشم و این بار هم کاری کنم که بهش حسابی خوش بگذره.


رومی زنگی