رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰آذر

امروز صبح طبق قرار قبلی که داشتیم رفتیم خونه ای که یکی از عمه هام ییلاق شمال شهر اجاره کردن توی راه جاده برفی بود و من ذوق مرگ اونجا که رسیدیم علاوه بر بچه ها و نوه های عمه ام یکی دیگه از عمه هام هم بودن. جایی که اجاره کردن در حد دوتا اتاق خیلی کوچیک و یه آشپزخونه نُقلیه ولی عمه و دخترعمه هام اونقدر به ما محبت دارن که من اونجا رو خیلی دوست دارم. علاوه بر 3 تا بچه کلاس اولی دختر عمه هام حسام یک ساله و یکتای 3 ماهه هم توی جمع مون بودن که باعث میشد صدا به صدا نرسه ولی به قول کریستینا که به مردیت میگفت بچه ها toxic اند و مسمومت میکنن منم با دیدن بعضی از بچه ها (من جمله حسام و یکتا) قشنگ مفهوم اون جمله اش رو متوجه میشم 😅 از اول تا آخر یا یکتا بغلم بود و داشتم باهاش بازی میکردم یا حسام و اینجور موقع ها به سرم میزنه که کلا بیخیال هرچی که تا الان خوندم بشم و شوهر کنم و با عشق برای 4 تا بچه مادری کنم فقط که البته با چیزی که همیشه درسرم پروروندم متفاوت خواهد بود. 

وقتی برگشتیم خونه فال حافظ گرفتیم و حافظ جان فرمودند که غصه نخورو حل میشه هرچند که تا الان برات خیلی سخت بوده 😅😄


رومی زنگی
۲۸آذر

کل دیشب رو داشتم خواب های استرس آور از قبیل اینکه جای کمدها رو عوض کردن و من آناتومی عملی دارم و به کلاس نرسیدم و دارم اشک میریزم و دنبال کمدم می گردم دیدم 😩😩 صبح که بیدار شدم انگار کوه کنده بودم یواش یواش امیر و مادرم رو هم بیدار کردم و رفتیم بیرون که یه سری کارها انجام بدیم علیرضا تازه برگشته بعد از 4 ماه و دلم واقعا برای دیدنش پرکشیده بود رفتیم دیدیمش و اونقدری برامون از خاطره های اون کشور تعریف کرد که مرده بودیم از خنده عضلات زایگوماتیکوس مون دیگه تو حالت منقبض باقی مونده بود کلی روحیه مون عوض شد و برگشتیم خونه دوباره منم و یه اتاق نامرتب و یه عالمه بیوشیمی و جنین نخونده 

رومی زنگی
۲۵آذر

از دانشگاه و بعدش هم کلاس زبان تا رسیدم خونه ساعت 7 شب بود پیژامه عزیزدلم رو پوشیدم و همینطور که روی مبل دراز کشیده بودم شروع کردم خوندن جزوه مغز. همینطور که داشتم پروزنسفال و مزنسفال و رومبنسفال و بخش های مختلفش رو واسه خودم توضیح میدادم اصلا نمیدونم چطور شد که خوابم برد خواب دیدم توی یه کنفرانس نوروساینس شرکت کردم و دارم یه مقاله پرزنت میکنم اینقدر خوابم واضح بود که همونجا هم میگفتم وااای اگه قسمت های مختلف رو فراموش کنم چی ؟ من تازه اینا رو خوندم اما به خوبی و تازه به زبان انگلیسی ! پرزنت کردم و همه ایستاده برام دست زدن 😅😅😅 با صدای زنگ در 6 متر از جام پریدم و شاهد دود شدن و به هوا رفتن رویای شیرینم بودم 😑😑😑😑😑


+نوروآناتومی درسی است بسیار پیچیده با این حال بازم خیلی دوستش دارم 

رومی زنگی
۲۳آذر
امروز علی رغم میل باطنیم و صرفا به خاطر احترامی که برای عمه پدرم قائل هستم مجبور شدم به مهمونی که برگزار کرده بودن برم. حتما همه تون متوجه میشین وقتی میگم یه جو awkward و عجیبی حاکم شد و مادرم هم اون طرف مشغول صحبت بود که دختر دایی پدرم من رو گیر انداخت و با یه لبخند wide open - شما دانشجویی؟
-بله.
-چه رشته ای؟
-دامپزشکی.
-اونوقت کدوم دانشگاه؟
_فلان دانشگاه مثلا (اصلا مگه فرقی هم میکنه😑😑)
-سال چندمی؟(پتانسیلش رو داشتم بزنمش اینجا)
- من لیسانسم رو گرفتم مجددا دارم میخونم 
- وا؟! حالا چرا رفتی این رشته اصلا بهت نمیومد اهل اینجور رشته ها باشی 
-😐😐😐😫😫😫😡😡😡😡  
سوال اول: شما اصلا من رو گاهی وقتا سالی یک بار هم نمیبینی و موقعی که میبینی این همه باید منو بازجویی کنی آیا؟
سوال دوم: مگه رشته مون چشه ؟ 
سوال سوم: منظورتون از اینجور رشته ها چیه ؟! 
سوال چهارم: من توی عمر 26 ساله ام کلا 5 تا برخورد هم در مجموع با شما نداشتم چطوری متوجه شدین من به درد چه رشته ای میخورم یا نمیخورم آخه؟!
+دهن آدمو باز میکنن 😒😒😒😡😡😡
رومی زنگی
۲۱آذر

ای کسانی که توانایی بیان تون زیر خط فقره و همش ام ام میکنین شما رو به هرچی میپرستین قسم میدم که معلم یا استاد دانشگاه نشین please 😢😢😢 آخه دانش آموز یا دانشجوی بدبخت چه گناهی کرده که بعد از گوش دادن شش دنگ سر کلاس و پس از گوش دادن ویس شما باز هم نمیتونه دوزار مطلب یاد بگیره بس که شما قشنگ و دست هم مطالب رو بیان میکنید 😩😩😩

رومی زنگی
۱۵آذر

وقتی از سالن تشریح اومدیم بیرون من یکراست رفتم سمت سرویس های بهداشتی که دستام رو بشورم با این که دستکش دستمون میکنیم ولی خب من بعدش حتما دستم رو میشورم . همین که پام رو گذاشتم توی سرویس بهداشتی داخل یکی از اتاقک ها یه دونه سوسک بزرگ دیدم یهو از وحشت داد زدم سووووسک همون لحظه نگین یکی از همکلاسی های دیگه مون وارد شد و گفت کوش نیستش سوسکه کجا بود گفتم همینجا همینجا بود لبه ی ... لبه ی قدامی چاه بود گفتن این جمله برای منفجر شدن نگین و یکی دو نفر دیگه که اونجا بودن کافی بود خلاصه که سوژه شدیم رفت🤦‍♀️  

رومی زنگی
۱۴آذر

امروز با دکتر صاد کلاس جنین داشتیم من از قبل کلاس داشتم آزمون آنلاینم رو میزدم که دیگه کلاس شروع شد به دکتر صاد گفتم و بیرون کلاس نشستم آزمون رو زدم و با 10 دقیقه تاخیر رفتم سر کلاس درس رسیده بود به تشکیل لوله عصبی و اپی تلیوم عصبی و اینها یواش یواش نخاع داشت شکل می گرفت که همه مون به صورت هنگ طور داشتیم دکتر صاد رو نگاه می کردیم که یهو گفتن آقای خ (آقای خ گویا بهشون گفته بودن استاد ما می ترسیم از شما سوال بپرسیم اگه میشه یه کم خشونت تون رو کمتر کنین 😅) شما که اینقدر به مسائل نگاه انتقادی دارین بگین مغز از چه قسمت هایی ساخته می شددوران جنینی؟ اون طفلک هک قفل کرده بود  اصلا استاده یه خرده شروع کردن به گفتن اینکه پس چکار میکنین شماها درس چرا نمیخونین و تموم شد یکم دیگه درس دادن یهو پرسیدن زوج 3 اعصاب مغزی کدوم بود؟ من یادم بود تصادفا گفتم occulomotor استاد گفتن شماها دو ترم پیش تو آناتومی من نگفتم اینا رو براتون؟ (من با ورودی های 96 جنین دارم) و دوباره شروع کردن که میرین تو کلینیک میمونین و دوباره یه سری صحبت ها که جمع بندیش این بود هفته بعد کسی اعصاب رو نخوند نیاد سر کلاس این در حالیه که ما سه هفته بعد اعصاب رو میخونیم تازه 😔

+یه حسی بهم میگه اینا همه کان سیکوئنس های اون انتقاد ساده است 😐

رومی زنگی
۱۱آذر

وقتی عصر خسته و هلاک و گرسنه  از دانشگاه میرسم خونه و میبینم مادرم آش جو ی محبوب من رو پخته و خواسته من رو سورپرایز کنه ذوق مرگ میشم میپرم ماچش می کنم و دست های  سفیدش که در آستانه پنجاه سالگی داره کم کم چروک میشه و هرسری با فکر کردن بهش قلبم میلرزه رو میبوسم و به این فکر کردم که مادرم فرشته خوشبختی منه و از خدا خواستم عمرش رو هزار ساله کنه چون نفسم به نفسش بنده 

رومی زنگی
۰۹آذر

روزی که تصمیم گرفتم کلا مسیر زندگیم رو عوض کنم نمیدونم چندم اسفند بود ولی اسفندماه 91 بود و اون موقع ترم 6 بودم فروردین بعدیش تازه 21 سالم می شد و هنوز درست و حسابی نمیدونستم زندگی یعنی چی ؟ وقتی یه نگاه گذرا و سریع به اتفاقاتی که توی این چند سال افتاد و فراز و نشیب هاش نگاه می کنم و میبینم چه اتفاقات ریز و درشتی رو پشت سر گذاشتم میبینم واقعا زندگی خیلی با اون چیزی که اون سالها فکر می کردم فرق داره نمیدونم اگر اون موقع میدونستم این همه بلا قراره سرم بیاد بازم هوس می کردم راهم رو کج کنم یا نه ؟ راستش تنها چیزی که لحظه ای هم نسبت بهش تردید نداشتم تو زندگیم همین هدفی بود که برای خودم تعیین کرده بودم اما حالا بعد از گذشت 6 سال نمیدونم چی باعث شده که یه لحظه هایی مردد بشم نسبت به تصمیمی که گرفتم و کاری که بازندگیم کردم. الان یکی از همون لحظه هاست که نمیدونم دارم راه درستی رو میرم یا زدم به بیراهه ؟ معمولا اینجور موقع ها سعی میکنم خودمو بزنم به کوچه علی چپ چون بهرحال تصمیمی بوده که خودم برای زندگیم گرفتم و باید تا آخرش بایستم پاش. 

+ای کاش خدا حداقل یه راهنمایی می کرد که آخر و عاقبت مون به کجا قراره ختم بشه 😑

رومی زنگی
۰۸آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رومی زنگی