رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۵اسفند

تکست داد که از فلان گروه پیداتون کردم میشه آشنا بشیم بیشتر. 

قصدم بیشتر این بود سرکار بذارمش خدا بگذره از سر تفصیراتم 

گفتم بفرمایید. شروع کرد گفت از خودش و من که دور و برم پر شده از پسرهایی که ۵-۶ سال کوچکترن ازم پیچوندمش تا بفهمم چند سالشه بعد سنم رو بگم ۸ سال از من بزرگتر بود متولد اوایل دهه ۶۰. خلاصه من هم سنم رو گفتم و شروع کرد گفتن که من قدم بلنده ها شما قدتون چنده بعد که گفتم گفت: قدتون بلنده ولی میتونم بپرسم چند کیلو هستین؟! گفتم نه متاسفم نباید از یه خانم وزنش رو بپرسین خیلی زشته اگر کسی تا حالا بهتون نگفته من دارم میگم. تعداد معتنابهی خواهر برادر داشت بعد گفت ببخشید من فکر کنم که شما به روابط پایدار فکر میکنین ولی من فقط واسه دوستی (شما بخونید عشق و کیف⁦🤦🏻‍♀️⁩) میخوام با شما باشم. گفتم شرمنده من اهل اینجور روابط نیستم و یه نطق غرایی هم کردم در این باب که یه سری دخترا برخلاف چیزی که شما و برخی آقایون فکر میکنین روح و جسم شون براشون ارزشمنده و مثل کیسه بوکس سر راه نیفتاده که هرکس هر مشت و لگدی میخواد بهشون بزنه و رد بشه و سوسکش کردم که بره‌‌ دم در خونه خودشون بازی کنه.😊

رومی زنگی
۱۹اسفند

آ بغل دستی دبیرستانم بود. خیلی با هم صمیمی بودیم تا سال پیش دانشگاهی که اون رفت یه مدرسه دیگه منم رفتم یه جای دیگه. خلاصه اون یه سال از هم بی خبر بودیم. وقتی جواب های کنکور اومد من مهندسی نفت قبول شدم و اون مهندسی صنایع توی یه دانشگاه! دیگه خلاصه خیلی ذوق کردیم. سال اول بیشتر درسامون یکی بود ولی کم کم که درسا تخصصی شد از هم جدا شدیم. گه گاهی با هم یه چای می‌خوردیم تا این که یه روز گفت من ماشین دارم بیا برسونمت منو رسوند و با اصرار من اومد بالا. چقدر گفتیم و خندیدیم چقدر بهمون خوش گذشت. لیسانس رو که گرفتیم گفت دارم میرم از ایران. پدر و مادرش از هم جدا شده بودن و با پدرش زندگی میکرد حالا مادرش میخواست برای دکترا بره آمریکا و اون رو هم با خودش ببره. دورادور هنوزم در ارتباطیم. امروز توی تلگرام ویس داده که رومی جانم توروخدا خیلی مواظب خودت باش خیلی خطرناکه اوضاع. اونقدر دلتنگش شدم که حد و حساب نداره. از سال ۹۵ ندیدمش. بُعد مسافت مهم نیست ما هنوز دل هامون پیش همه. سَرِت سلامت رفیق جان هرجای دنیا که هستی 🥰🥰🥰

رومی زنگی
۱۸اسفند

به طور حتم همه مون یه تصویر هرچند تار و مبهمی از دوران کودکی مون داریم. مثلا اولین باری که برای عید ماهی قرمز خریدیم یا سبزه سبز کردیم. من از بچگی حس بویاییم بیش از حد قوی بود طوری که مادرم یه وقتا بهم می‌گفت هاپوئه هنوزم گاهی سربه‌سرم می‌ذاره و میگه. روی این حساب من بیشتر بوهای روزهای مختلف تو ذهنم میموند و با استشمام اون بوها خاطره هام زنده میشه. مثلا بوی روز اول مهر یا بوی روز مادر یا پدر. بوی روزهای منتهی به عید که بوی روزنامه یا دستمال خیس و آغشته به شیشه‌پاک‌کن که این روزها توی خونه مون میاد ولی دل خوش سیری چند. به نظرم بوها و مزه‌ها هم با قدیم فرق کرده. ماکارونی هایی که مادرم وقتی ۴ سالم بود درست میکرد و با سس خرسی مهرام می‌خوردیم  بو و طعم دیگه ای داشت. میوه های که با دخترعموها می‌بردیم توی حیاط و زیر درخت انجیر میشستیم و می‌خوردیم طعم دیگه ای داشت. این روزا همه چیز عطر و بوی خودش رو از دست داده یا حداقل من اینطوری فکر میکنم خدا کنه عمر من کفاف بده به روزهایی که بازم بوهایی از جنس دل خوش و مزه هایی از جنس از ته دل خندیدن رو بشنوم و بچشم. خدا کنه بی‌مزگی این روزها زودتر تموم بشه.

رومی زنگی
۰۷اسفند

حبس شدیم توی خونه و اخبار ناامیدکننده احاطه مون کرده من درراستای اون تصمیم کبری ای که عرض کردم خدمتتون برنامه دارم همین توی خونه هم ولی در کل حس خیلی بدیه برای هم دیگه دعا کنیم که از این بحران به سلامت عبور کنیم و منم جواب تصمیم کبرام رو بگیرم 😅😅😅

رومی زنگی