یکشنبه شب ساعت یک ربع به 9 رسیدم خونه از کلاس زبان در حالی که مثل بید میلرزیدم عصرش قبل از کلاسم رفته بودم دکتر و داروهام رو هم گرفته بودم ولی نخورده بودمشون. سریع یه چیزی خوردم که بتونم آنتی بیوتیک ام رو بخورم و نماز نخونده مسواک زدم و شب بخیر گفتم و با کلاه و جوراب پشمی و سوییشرتی که تا بینیم زیپش رو کشیده بودم بالا رفتم زیر 2 تا پتو . تب و تیر کشیدن استخونام کلافه ام کرده بود که از فرط خستگی بیهوش شدم . صبح ساعت 7 مادرم صدام زد گفتم امروز فقط کلاس باکتری دارم و میشه نرم و به جاش استراحت کنم مادرم فکر کرد مشکل مغزی پیدا کردم با تعجب گفت واقعااا؟! گفتم آره به خدا اصلا توان ندارم برم دانشگاه . مادرم که کم کم داشت باورش میشد که منم دارم کلاس رو میپیچونم گفت: نه میخوای پاشو برو خودتو هلاک کن قشنگ ! خلاصه که در جالی که هنوزم حالم سنگین بود خوابیدم تا 11 . 11 از گرسنگی بیدار شدم ولی بازم حالم خیلی سنگین بود دیگه گریه ام گرفته بود که چرا خوب نمیشم با اصرار مادرم دوباره از 12 تا 4 و نیم خوابیدم خداروشکر 4 و نیم که بیدار شدم کلی حالم بهتر شده بود که مادرم گفت پاشو بریم خرید یه هوایی به اون کله ات بخوره
+ کلاس باکتری رو که امروز نرفتم کلی واسش غصه دارم
+ من اصولا معتقدم هیچی نباید آدم رو خونه نشین کنه ولی مریضی هام معمولا بهم غلبه میکنن و دست کم یک روز خونه نشینم میکنن و متنفرم از این وضعیت