رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

پروفسور a , اتاق عمل و چیزهای دیگر

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

سه‌شنبه کلاس جنرال سرجری که تموم شد به محمد اشاره کردم که منو یادت نره رفت به پروفسور گفت و پروفسور گفت که یه دختر برزیلی که هم کلاسی مون هم هست از قبل گفته و این شد که قرار شد من و ژیوانا با هم بریم اتاق عمل 

پروفسور به محمد گفت که به دخترا بگو ساعت ۸ و ربع میدون مرکزی شهر باشن بماند که شبش نخوابیدم عین آدم و هر یک ساعت بیدار شدم ولی صبح که رفتم همه در حال آب و جارو بودن من از هولم ساعت هفت و نیم رسیدم و ژیوانا هشت، بماند که من و ژیوانا داشتیم در مورد ماشین پروفسور که بنز هست یا پورشه تصمیم می‌گرفتیم که پروفسور برامون بوق زد و یه فیات داغون مدل ۲۰۰۲ در بهترین حالت داشت 😁 من جلو سوار شدم و ژیوانا عقب و اومدم که کمربند ببندم که پروفسور گفت نمی‌خواد ببندی 😁 خلاصه رسیدیم به کلینیک خصوصی که پروفسور اونجا عمل می‌کرد ولی متاسفانه جراحی های پروفسور عقب افتادن و ما داشتیم جراحی های دیگه رو تماشا میکردیم اولین جراحی پروفسور دختری بود که دوسال قبل عمل اسلیو انجام داده بود و پنجاه کیلو وزن کم کرده بود و الان باید جراحی کوله سیستکتومی انجام میداد در کمتر از نیم ساعت با شیوه لاپاراسکوپیک جراحی دختره انجام شد ولی کیس بعدی یه آقای ۲۰۰ کیلویی بود که با مصیبت فراوان اینتوبیتش کردن یه عالمه خون از توی گلوش ساکشن کردن فشارش در طول عمل ۲۲۰ روی ۱۲۰ بود و پروفسور و دستیاراش لابه‌لای چربی ها دنبال احشا میگشتن و اوضاع واقعا ترسناک بود تا این که جدا کردن و تموم شد اون روز ۷ تا عمل جراحی دیدیم کاملا از نزدیک و من روی ابرا بودم اما از شدت هیجان و خستگی مریض شدم و از امروز صبح از توی تختم تکون نخوردم 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۰۲
رومی زنگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی