رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۱خرداد

فردا آخرین آزمون سنجشه و من احساس میکنم که تراز ١٠٦٠٠ آزمون قبلی من رو غره کرده و می ترسم که یک هفته مونده به کنکور این آزمون خدای نکرده خراب بشه و همه معادلاتم بهم بریزه :'((( از ترس دارم سکته میکنم و هیچ جوری نمیتونم خودم رو آروم کنم موضوع اینجاست که دلیل این همه استرس و تشویش رو خودم هم متوجه نمیشم و به هرچی که فکر می کنم تا مُچ خودم رو بگیرم می بینم همه چیز رو بلدم . نمیدونم واقعا این استرس لعنتی از کجا منشا می گیره :((

رومی زنگی
۳۱خرداد
مادرم میگن من خیلی زود دندان درآوردم اگه اشتباه نکنم حول و حوش ٤/٥ ماهگی و میگن که به شدت از همون موقع روی بهداشت همون یکی دو تا دندان حساس بودن و حتی توی مهمونی هایی که به آخر شب ختم میشده مسواک من رو با خودشون می بردن تا من بدون مسواک نخوابم ! من هم از وقتی خودم رو شناختم یاد ندارم شبی رو بدون مسواک خوابیده باشم و مسواک زدن رو پیچونده باشم طوری که همه فامیل وقتی که کوچیک بودم تعجب میکردن از این موضوع . علی رغم همه این مراقبت ها خاطرم هست که وقتی برای اولین بار به دندان پزشک مراجعه کردم گفتن دندان های آسیای تو همگی از ابتدا سوراخ در میان و اگر زود پُر نشن پوسیدگی های عمیق پیدا میکنن :'((( و این بود سرآغاز رفت و آمدهای مکرر من به دندان پزشکی از سنین پایین و در یکی از همین مراجعات به پزشک ارتودنسی ارجاع دادن و ٤ سال هم درگیر ارتودنسی و ماجراهای خاص خودش بودم . خلاصه که رابطه من با دندان پزشک و مطب دندان پزشکی هیچوقت خوب نشد و هنوز هم خوب نیست . یک هفته ای میشه که دندان ٧ بالا چپ که پرکردگی قدیمی داره هر از گاهی درد میگیره و من با آب نمک و مسواک زدن های مکرر سعی در خفه کردن دردش دارم و امیدوارم تا کنکور برام دردسر جدی درست نکنه. چیزی که هنوز برام عجیبه اینه که من با این همه رعایت بهداشت دهان و دندان چرا این همه دردسر دارم و برادرم که هنوز با ١٩ سال سن گاهی یادش میره مسواک بزنه به گفته دندان پزشک خانوادگی مون اوضاع دندان هاش از من بهتره :'(((
رومی زنگی
۳۰خرداد

چند وقت قبل انباری رو زیر و رو کردیم و من کارتن هایی پیدا کردم که توش یه سری از کتاب های نوجوونیام و کودکیام بود یه سری رو برداشتم و با خودم آوردم بالا هم به خاطر  نوستالژی شون و هم اینکه بعضیاشون حاوی مطالبی بودن که به درد همه ادوار زندگی آدم میخورد. یکی از این کتاب ها زندگی نامه دانشمندان بود وقتی داشتم زندگی نامه ماری کوری رو میخوندم به قسمتی از وصیت نامه اش خطاب  به دخترش ایرن رسیدم که نوشته بود " علم پایه حقیقی تمدن نیست ، اخلاق است که انسان را پایدار نگه می دارد و در میان مردم بذر صلح و انسانیت می پاشد . هرگز فراموش مکن که پیشوای تو در زندگی وجدان اخلاقی تو باشد " 

به قدری این جمله به نظر من زیبا و تاثیر گذار بود که ساعت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود . نمیخوام شعار بدم ولی واقعا اگر هرکس تو زندگی فردیش اخلاق و وجدان اخلاقی رو مبنا قراربده قطعا دنیا خیلی جای بهتری میشه واسه زندگی کردن . 

رومی زنگی
۳۰خرداد

یکی از اقوام نه چندان دورمون  دخترخانمیه ٩ ماه از من بزرگتر که دو ماه قبل ازدواج کرد ما از بچگی هم بازی بودیم و هم صحبت  ( ایشون خواهر همون گل پسری هستن که من علوم باهاش کار میکردم ). آخرین بار ٢ هفته قبل میزبان این خواهر و برادر و مادرشون  بودیم و دیشب دیدم که بهم تکست داده که میدونم درس داری و چیزی تا کنکور نمونده ولی میشه بیام خونه تون ناراحتم افسرده ام و . .. :'((( من یه کم تو نه گفتن ضعیف ام و به وضوح مشخص بود که داره از این نقطه ضعف من سو استفاده میشه :(( خلاصه با کلی قربون صدقه و ابراز شرمندگی از جانب من که نمیتونم میزبانش باشم موضوع فیصله پیدا کرد و آخر سر هم یه جواب خشک و خالی دریافت کردم که : وقتی تموم شد بهم بگو :|| یعنی فکر کنم بابت این که کنکور دارم ١٠ روز دیگه یه چیزی هم بدهکار شدم :'(( حالا مهم نیست چون بالاخره من خارج از قاعده دارم کنکور میدم و این برای خیلیا قابل هضم نیست ولی یه درخواست کلی دارم که تو این مدت یه کم هوای کنکوریا رو بیشتر داشته باشیم ؛ راه دوری نمیره ؛)))

رومی زنگی
۲۸خرداد

مادرم میگه این روزا عجیب غریب شدی یهو دارم باهات صحبت میکنم میری تو عوالم خودت بعد یهو از هپروت میای بیرون میپری میری از تو کتاب یه چیزی رو چک میکنی بعد صدات از توی اتاق میاد که بلند بلند داری به خودت میگی اون چیزی که یادت رفته بود . واقعا حق داره مادرم این روزا یه مدل عجیبی شدم مثلا چند روز پیش که رفته بودیم پیک نیک هر مگسی که از کنارم رد میشد با خودم میگفتم : خب این جز جمعیت فرصت طلبه ، تنفس نایی داره ، همولنف داره ، چشم مرکب داره ، جز پرواز کننده هاست و ... سرمو بالا میکردم می دیدم زیر سایه درخت چنار نشستیم و هزار و یک نکته از نهان دانگان و فلان و بهمان میومد تو ذهنم و حتی یه دختر بچه ٥ ساله که باهامون بود رو نگاه میکردم یادم میومد که تا حدود ٥ سالگی هم مغز استخوان های بلند و هم پهن گلبول قرمز می سازن یا مثلا این دختر بچه حدود ٢ میلیون تخمک نابالغ از دوران جنینی داره که در مرحله پروفاز ١ متوقف شدن و موقعی که به خودم میومدم میدیدم ٩٩٪ افراد حاضر تو پارک ( که ١٠-١٢ روز دیگه  قرار نیست کنکور داشته باشن) فارغ از حشره و بازدانه و نهان دانه و مغز زرد و قرمز دارن لذت میبرن از طبیعت پاک و سبز بهار اونوقت من نشستم دارم به چه چیزهایی فکر میکنم :)))

+ نفس های آخره... شدیدا محتاج دعا های سبزتون هستم 

رومی زنگی
۲۶خرداد

زیر لایه های پنهان وجودم دخترکم گوشه ای نشسته، زانوهایش را بغل کرده و مثل ابر بهار اشک می ریزد. می خواهم به او نزدیک شوم ، موهای بلندش را نوازش کنم و به او بگویم دخترک قشنگم هیچ چیز در دنیا ارزش اشک های تو را ندارد؛ اما وا اجازه نزدیک شدن نمی دهد و با حرکاتش به من می فهماند که دوست دارد تنها باشد و به تلخی هایی که دیده و شنیده فکر کند. او احساس می کند روحش مچاله شده و زخم هایی برداشته که حالا حالاها ترمیم نمی شوند. دخترکم غمگین و تنهاست و برای التیام روحش به زمان نیاز دارد؛زمان می برد تا ددمنشی گروهی را هضم کند، زمان می برد تا خودش را میان عده ای که ادعای دوستی دارند اما خنجرشان را از پشت تا دسته در بدنش فرو می کنند پیدا کند و زمان می برد تا یاد بگیرد در این زمانه خوبی و پاکی خصلتی است که می تواند در نهایت به ضررش تمام شود. 

رومی زنگی
۲۵خرداد

برادرکم آزمون سنجش ١١ خرداد رو واقعا خراب کرد طوری که درصد دورقمی یکی دو تا داشت حتی عمومیا رو هم واقعا بد زده بود :'(

کارنامه اش رو هنوز که هنوزه به پدرم نشون نداده. اصولا بچه توداریه از بچگیش هم همینطوری بود ولی من کاملا متوجه میشم که خیلی بی انگیزه شده و هیچ دل و دماغی واسه درس خوندن نداره. خیلی نگران آینده اش ام ولی هرچی هم سعی میکنم بهش انگیزه بدم و تشویقش کنم چندان موثر نیست . عمده ترین اشکالش هم از نظر من اینه که زیادی خوش بینه و هنوز به بی رحمی کنکور پی نبرده با این که جلوی چشماش من پارسال با رتبه ٣٥٠٠ هیچ جا قبول نشدم ولی نمیدونم واقعا منتظر چیه . درست دوهفته تا کنکور زمان باقیه ولی آقا داداش ما دنبال برنامه ریزی واسه تفریح و در و بیرون تو هفته بعد از کنکوره :(( .

+ دوستانی که برادر دارن ممنون میشم اگر تجربه مشابهی داشتید منو راهنمایی کنید . 

رومی زنگی
۲۳خرداد

امروز از صبح که بیدار شدم حوصله هیچ کاری نداشتم تا ظهر جز اندک مقدار تاریخ ادبیات هیچی نخوندم . نبودن مادرم هم مزید بر علت بود . نهار رو خوردم و دیدم اینجوری نمیشه .خلاصه که جوگیر شدم و گفتم یه کم آشپزخونه رو جمع کنم شاید حالم جا اومد رفتم تو آشپزخونه و با کوهی از ظرف روبرو شدم تقریبا پشیمون شدم و با اینکه از چیدن ظرف تو ماشین متنفرم (چون همیشه تا آرنجم پلو خورشتی میشه ) گفتم میذارم تو ماشین که یه کم اینجاها خلوت بشه بعد بقیه کارا رو می کنم . در ماشین رو باز کردم و دیدم خالی کردن ماشین خودش پروژه است (مدیونین اگه فکر کنین من تنبلم:))منصرف شدم و گفتم میشورم همه رو اینطوری کمتر وقتم گرفته میشه. خودم باورم نمی شد که تو 20 دقیقه اون همه ظرف رو شستم. بعدش تصمیم گرفتم حلوا درست کنم . دستورش رو از اینترنت گرفتم و موادش هم همه رو داشتیم یه 40-45 دقیقه ای طول کشید و آماده شد ولی برگشتم و دیدم روی کانتر آشپزخونه پر از آرده و دیدم مادرم اگه برگرده این صحنه رو ببینه قطعا زنده ام نمیذاره ! و شروع کردم n تا ظرف و قابلمه ای که کثیف کرده بودم رو شستم و برای برادرم افطار آماده کردم و شد افطار .هنوز نشستم سر درسو به شدت عقبم سر یه جوگیر شدن ساده! تازه مادرم هم وقتی برگشت کلی از تمیز کاریام ایراد گرفت و تو ذوقم زد:(( البته از حلوام تعریف کردها ! 

+نتیجه اخلاقی: هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت جوگیر نشین یهو به خودتون میاین میبینین همه کارا رو کردین جز اونی که در ابتدا قرار بود انجام بدین :((

+عید فطر رو پیشاپیش به روزه داران عزیز تبریک میگم (من که قسمتم نشد و فقط 12 روز روزه گرفتم) 

رومی زنگی
۲۲خرداد

این که  میگن آدمی به امید زنده است رو من بارها با گوشت و پوست و استخونم لمس کردم . لحظاتی رو تو زندگیم تجربه کردم که اگر امید به آینده هرچقدرم کم رنگ نداشتم قطعا کم می آوردم و جا می زدم . الان دارم روزهایی رو سپری می کنم که خیلی به کنکور نزدیکن و من احساس می کنم مهم ترین کاری که ازم براومده این بوده که چراغ امیدم رو فروزان و دلم رو گرم نگه دارم به کسی که لحظه به لحظه و قدم به قدم این راه نه چندان کم فراز و نشیب باهام بوده، وقت های دل شکستگی یه نشونه بهم نشون داده و گفته :" آهای هنوز زوده واسه جا زدن " و من ادامه دادم و ادامه دادم و الان در این مختصات از زندگیم ایستادم؛ در آستانه کنکور 97 و امیدوار به آینده .از خود خود خودش می خوام که تو این چند قدم باقی مونده هم مایه آرامش و اطمینان قلبم باشه و تنهام نذاره.

آرزو می کنم مشعل امید توی قبلتون همیشه شعله ور باشه . 

رومی زنگی
۲۰خرداد
سه شنبه 7 صبح وقتی رسیدیم شیراز حُرم گرمایی که احساس کردم نوید این رو می داد که قراره سخت بگذره چون من به شدت گرمایی ام و گرما عجیب روی اعصاب و خلق و خوم تاثیر میذاره دیگه شما حسابش رو بکنین تو دمای 40 درجه من چه جوری میشم :)
در بدو ورود راننده تاکسی که ما رو از راه آهن به هتل رسوند کاملا آب پاکی رو روی دستمون ریخت و گفت: چه موقع بدی اومدین کلا همه جا تعطیله .  اون لحظه بدجوری وا رفتم و پکر شدم و البته خب مدام به خودم دلداری میدادم که حتما آقای راننده داره اشتباه میکنه . وقتی رسیدیم به هتلی که قبلا رزرو کرده بودیم از پذیرش هتل پرس و جو کردیم و گفتن طبق اطلاعاتی که میراث فرهنگی به ما دادن امروز جز تعطیلات مصوب نیست ولی باز هم اجازه بدین مطمئن بشم. واقعا خداروشکر که اون روز هم تخت جمشید و هم آرامگاه حافظ و سعدی باز بودن. علی رغم گرمای بسیار زیاد هوا من گل از گلم شکفت وقتی متوجه شدم که حداقل این 3 جا قابل بازدید هستن. ساعت 9 روانه تخت جمشید شدیم و من واقعا لحظه شماری می کردم برای دیدن این بنای باشکوه . عظمت و جلال و جبروت این بنا رو واقعا نمیتونم در قالب کلمات توصیف کنم ولی همینقدر بگم که اینقدر هوشمندانه ساخته شده بود که حیرت آدم رو بر می انگیخت. ستون هایی که بیش از نیمی از اونها تخریب شده بود ولی استواری و شکوهی داشتن که آدم رو به تحسین وا میداشت. تخت جمشید همیشه به من یاداوری میکنه که اجداد من چه کسانی بودن و باعث میشه به ایرانی بودنم افتخار کنم . یک موضوع جالبی که من اون روز متوجه شدم این بود که وجه تسمیه این بنا به نام تخت جمشید نامی بوده که عوام روی اون گذاشتن وگرنه اون کسی که تصویرش روی سنگ ها حکاکی شده در حقیقت داریوش بزرگ هست و نه جمشید که فردوسی در شاهنامه نامش رو ذکر کرده. بازدید از تخت جمشید درست یک ساعت و نیم طول کشید و من واقعا از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم که تونستم این بنا رو از نزدیک ببینم و اجزاش رو با بند بند وجودم لمس کنم. عصر اون روز به آرامگاه سعدی رفتیم که غلغله  بود واقعا ولی برای من که شیفته ادبیات شیرین سعدی و حافظ هستم قطعا شلوغی عامل بازدارنده نبود .به سفارش نلی جان حوض آرزوها رو پیدا کردم و برای همه دوستانی که میشناسم از صمیم قلبم آرزوهای خوب کردم به خصوص برای کنکوری ها :) بعد از آرامگاه سعدی حوالی غروب راهی حافظیه شدیم . آرامگاه حافظ آرامشی رو به روح و روان من تزریق کرد که هیچوقت تا حالا تجربه نکرده بودم . اگر زمان و یک سری معذوریت ها اجازه می دادند من حاضر بودم تا پایان مدت اقامت مون در شیراز در حافظیه بمونم و هواش رو استنشاق کنم . به سختی از حافظیه دل کندم و اون شب به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. فردای اون روز همه جا بسته بودو ما اجبارا تمام وقت در هتل بودیم . صبح روز سوم جوری برنامه ریزی کردیم که ساعت 8 صبح مسجد نصیرالملک باشیم .  کاشی های دست ساز به غایت زیبا و خوش رنگ و لعاب و شیشه های رنگی و زیبایی که وقتی نور خورشید بهشون می تابه تلالو بی مانندی دارن ما رو مسحور خودش کرده بود. در راه بازگشت از مسجد نصیرالملک  چرخی توی بازار وکیل زدیم و یک مقدار بهار نارنج برای سوغات تهیه کردیم . هتل رو تحویل دادیم و توی مدت زمان باقی مونده به باغ ارم رفتیم باغ ارم باغ گیاه شناسی بود و موزه تاریخی اش قابل بازدید نبود . بعد از بازدید از باغ ارم به هتل برگشتیم بارها رو تحویل گرفتیم و راهی شهر خودمون شدیم .
شیراز شهری بود که از کودکی همیشه آرزو داشتم بهش سفر کنم و تا این سن مجال سفر به شیراز پیش نیامده بود . اگر بخوام شیراز رو در یک جمله توصیف بکنم میگم شهر راز، شهر حافظ شیرین سخن و سعدی سخن دان با مردمی خون گرم و مهمان نواز . 
+من تا بحال سفرنامه ننوشته بودم کمی و کاستی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید . 

رومی زنگی