رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۲۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۵خرداد

توی اینترنت دنبال یه هدیه تولّد خلاقانه و علمی  و در عین حال جذاب میگشتم برای اون شاگرد به غایت باهوشم که قبلا راجع بهش صحبت کرده بودم که کاملا اتفاقی وارد سایتی شدم که وقتی خودم بچه بودم همه اسباب بازی های فکریم ساخت اون شرکت بود و من هنوز دارمشون اون اسباب بازی ها رو . چشمم خورد و دیدم که سایتش مدل های آناتومی هم داشت و ناگفته پیداست  که من مثل توی کارتون ها از ذوق چشمام ستاره ای شد ^_^ 

چند وقتی بود که میخواستم یه دونه مغز گوسفند بخرم و تشریح کنم چون اولا برای کنکور لازم بود جای اجزای مغز رو بدونم و ثانیا خودم به شدددت علاقه مندم به شناخت زیر و بالای مغز . چند روز به خودم فرصت دادم و گفتم اگه دختر خوبی باشی مدل آناتومی مغز رو برات میخرم و چون دختر خوبی بودم دیروز سفارش دادم اینترنتی و در کمال تعجب امروز به دستم رسید . 

+ امروز آغاز هفته خوبی بود برای من و به قول مادرم من اینو به فال نیک می گیرم و برای همگی هفته پر از موفقیت و شادمانی آرزو میکنم . 

رومی زنگی
۰۵خرداد
چند روز قبل داشتم با خودم فکر می کردم که چرا چند سال قبل همه چیز انگار آسون تر و سهل الوصول تر بود و من انگار چقدر راحت تر به اون اهدافی که داشتم می رسیدم ، خوب که فکر کردم و ریشه یابی کردم دیدم کلید طلایی فقط یک عبارت  بوده : صبر و شکیبایی. 
به قدری توی دو سه سال اخیر ناشکیبایی و بی تابی کردم برای رسیدن به اهداف ریز و درشتی داشتم  که الان که یادش میفتم کلی شرمنده میشم از خودم و خدای خودم . خدایا تو خودت منو بهتر از من می شناسی کمکم کن که بتونم توی لحظه های سخت آرامش و ایمانم رو حفظ کنم و قلب کوچک ولی امیدوارم رو لبریز از شکیبایی و آرامش کن خدای خوب من . کمکم کن جز گروهی باشم که طبق کلام ارزشمند خودت" از صبر یاری می جویند ". 
رومی زنگی
۰۳خرداد

مادرم معمولا خیلی کم آش درست میکنه چون واقعا موقعی که درست میکنه براش سنگ تموم میذاره و خب بالتبع خیلی باید زحمت بکشه البته من کمک میکنم ولی خب در نهایت مسئولیت اصلی با خودشونه . 

دیروز قرار شد که برای امروز افطار مهمون داشته باشیم مادرم گفت خوبه یه کم آش درست کنم و کشمکش من و خان داداشم شروع شد . چون من آش جو دوست دارم و برادرم آش رشته . آخر سر مادرم گفت اینقدر بحث نکنین جفتش رو درست میکنم دو سری حبوبات پختم من و برادرم به هم نگاه کردیم و پریدیم بغلش کردیم . 

دیشب وقتی که مادرم از خستگی دیگه نمیتونست چشمان نازنینش رو باز نگه داره دست هاش رو بوسیدم و به شوخی  گفتم : خدا رحم کرده دو تا بچه بیشتر نداریا وگرنه تصور کن ما یه خواهر یا برادر دیگه هم داشتیم که اونم مثلا میگفت من آش دوغ اردبیلی میخوام اونوقت میخواستی چیکار کنی ؟! مادرم خسته لبخند زد و گفت من خوشم به خوشی شماها هر کاری میکنم که شاد باشید و اون لحظه من فقط بغض گلوم رو گرفت و محکم در آغوشم کشیدمش . 

+ مادرها واقعا موجودات فرازمینی هستن که با همه رنجی که میکشن باز هم عشق شون به بچه شون از بین نمیره 

خدای عزیزم خودت خوب میدونی که همیشه چه خواسته ای ازت داشتم باز هم خواستم تاکید کنم که خودت خوب میدونی من طاقتش رو ندارم پس این لطف رو در حق من بکن . 

رومی زنگی
۰۱خرداد

انگار این اضغاث احلام لعنتی دست بردار نیستن از سر ما ! 

امروز دوباره وقتی در حال خواب بی وقت نیمروزی بودم خواب دیدم با یه کوله پشتی پر از کتاب و چند تا از کتاب های قطور کنکوریم تو دستم رفتم آموزشگاهی که سال آخر دانشگاه کلاس زیست شناسی میرفتم اونجا چون برای زبان انگلیسی  کنکور کلاس ثبت نام کرده بودم !! :'((( خلاصه توی راهروها دنبال کلاسم میگشتم که آقای معلم زیست رو دیدم بهشون سلام کردم ایشون هم جوابم رو دادن و کشون کشون منو بردن سر کلاسشون و گفتن بچه ها خانم فلانی رو ببینید از فلان سال داره کنکور میده ولی ناامید نمیشه پشتکار رو از ایشون یاد بگیرید حالا من هرچی میخوام براشون توضیح بدم که قصه اش مفصله و اونطور که شما فکر میکنید نیست بهم اجازه نمیدن خلاصه نا امیدانه یه لبخند مصنوعی زدم و کلاس ایشون رو ترک کردم و دنبال کلاس زبان انگلیسی گشتم که چند دقیقه ای بود شروع شده بود . علیرغم اینکه اونجا آموزشگاه دخترونه بود ٣ تا آقا پسر هم سر کلاس بودن خلاصه من نشستم اما هیچی متوجه نمیشدم :'(( کتاب درسی زبان پیش دانشگاهی رو داشتن کار میکردن کتابم رو در آوردم و یکی از آقا پسرها با وقاحت گفت : کتابتو یه جوری بذار ما هم ببینیم ما کتاب نداریم وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی خلاصه منم کتابم رو گرفتم تو دستم ولی اون وسط یهو همون آقا پسر بهم حمله کرد و دستم رو گاز گرفت و گفت : چرا زبون نمیفهمی میگم یه جور بگیر کتابتو ما هم ببینیم منم زدم تو گوشش و در حالی که گریه میکردم  وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون و با صدای ناله های خودم از خواب پریدم. 

واقعا متوجه نمیشم چرا اینقدر خواب های بی سر و ته و پریشون میبینم برام دعا کنید 

+ من از هفت سالگی کلاس زبان میرفتم و قبل از گرفتن دیپلمم زبان انگلیسیم کامل شده بود اما توی خواب صفر صفر بودم اصلا :'(((


رومی زنگی
۰۱خرداد

یه آزمایش خون کامل داده بودم برای چکاپ معمولی . ده روز طول کشید تا جوابش آماده بشه و تو این ده روز خود خدا میدونه که از استرس چی کشیدم که نکنه خشی به سلامتم افتاده باشه . خداروشکر همه چیز خوب بود ولی واقعا از اعماق قلبم خداروشکر کردم و باز از همون اعماق قلبم دعا کردم که خدا توی این ماه نقره ای و ستاره بارون به همه کسانی که به هر نحوی بیمارن رو کمک کنه که بتونن با بیماری شون مبارزه کنن و دوباره سلامتی شون رو بدست بیارن . 

رومی زنگی