رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰فروردين
دیروز تولدم بود :) 27 سالم تموم شد و برادرم 20 سالش تموم شد. اصلا باورم نمیشه که سال ها اینقدر سریع میگذرن و من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست انگار تازه تازه بود که تولد 17 سالگیم رو جشن گرفتیم دوستام برام سنگ تموم گذاشتن و خانواده هم همینطور و من هنوز باورم نمیشه که این تعداد آدم هستن که منو دوستم دارن :) خداجونم ممنونم ازت که 27 سال بهم فرصت زندگی دادی فرصت دادی تا زیبایی هایی که آفریدی رو ببینم و صداهای گوش نواز رو بشنوم . ممنونم که بهم یه بدن سالم دادی . بیشتر از هرچیزی به خاطر وجود پدر و مادر نازنینم و برادر مهربونم ازت ممنونم. الان که فکر میکنم میبینم خیلی بیشتر از لیاقتی که من دارم حتی بهم چیز میزهای خوب دادی. مرسی که دوستم داری و منو میبینی. مرسی که توی اغلب لحظات سخت یادم میاری که تو هستی و نمیذاری آب تو دلم تکون بخوره. ازت ممنونم که در مقابل غرولند های ریز و درشت من فقط لبخند میزنی و گوش میدی( یا حداقل من اینطوری فکر میکنم). خدای مهربونم خیلی دوستت دارم منو ببخش اگر تو این 27 سال به اندازه 54 سال نافرمانی کردم و بنده خوبی نبودم برات کمکم کن که بتونم از این به بعد تو بندگی برات سنگ تموم بذارم دلم میخواد بشم اونجوری که تو من رو واسه خودت آفریدی و میخوای.
رومی زنگی
۲۶فروردين

این هفته از شنبه اش شلوغ و پلوغ شروع شد یکشنبه که اصلا یه وضعی تا رسیدم خونه نه و نیم شب بود و یازده و نیم بیهوش شدم. امروز هم که باز کلاس باکتری و دکتر ی.ر که به افتضاح ترین وجه ممکن درس میداد 🤦 بعدش هم مصاحبه اون جایی که پدر جان دستور فرموده بودن برم برای مصاحبه تا رسیدم خونه ۴ عصر بود و دوباره خوابیدم تا ۷ شب که شب لعنتی رو تا صبح بیدار بمونم سر راه ۳ بسته کافی میکس هم خریدم الان منم و بتا اکسیدیشن اسیدهای چرب و شاتل کارنیتین و پورفیرین و گلوکونئوژنز و گلیکوژنولیز و .... بله درست حدس زدید فردا امتحان میدترم بیوشیمی۲ ئه و من مرخص مرخص ام دعا کنین برام لطفا تازه چهارشنبه هم باید برم اون آموزشگاهه دمو بدم 😰😩

رومی زنگی
۲۱فروردين

دیروز سر آناتومی عملی دکتر ز عضلات شکم رو بهمون گفتن بعد هم گفتن فیلم و عکستون رو بگیرین هر ۳ تا گروه تا بگم چیکار کنین. ساعت یه ربع به ۲ بود که گفتن میخواین تا ۲ برید یه استراحتی بکنید ۲ برگردین من و زهرا و سارینا هم همونجا نزدیک سالن تشریح سه تایی رو پله ها نشستیم یهو من گفتم بچه ها بیاین یه عکس بندازیم تلفنم رو دادم دست سارینا و دو سه تا عکس سلفی انداختیم یهو زهرا گفت بچه ها بیاین یه لبخند واید اوپن بزنیم عکس بندازیم بعدش اخم کنیم و دوباره عکس بگیریم عکس لبخندناک مون رو انداختیم و نوبت رسید به عکس اخمو مون که سارینا همش خنده اش می‌گرفت خلاصه که من دیگه داشت اون روم بالا میومد یهو گفتم اَه سارینا مسخره بازی در نیار دیگه یهو دیدم قشنگ مثل تو این فیلما زهرا و سارینا خودشونو جمع و جور کردن روبروم رو نگاه کردم دیدم دکتر ص تمام قد جلوم ایستاده😨😓 با یه سرعت باور نکردنی و خجالت فراوان از جام پریدم و گفتم : سلام استاد ببخشید متوجه نشدم دکتر ص هم برخلاف خشونت همشگیش یه لبخند زد و گفت سلام . همینطور که داشت از پله ها می‌رفت بالا دکتر ز از اتاق رزیدنت ها اومد بیرون گفت استراحت شونه بابا چی کارشون داری ؟ دکتر ص با خنده گفت  اینا آخر سر یه کاری دست خودشون میدن با این سلفی گرفتن شون و رفت 😓😨

+ از دو جلسه بعد آناتومی با دکتر ص کلاس داریم خدا بخیر کنه واقعا هی منو دست نندازه سر یه عکس سلفی خودمو با خاک یکسان کردم 🤦🤦🤦🤦

رومی زنگی
۱۷فروردين

دیشب از استرس و البته ذوق درست حسابی خوابم نبرد همش استرس داشتم که خواب بمونم ساعت ۵ بالاخره بیدار شدم و دوش گرفتم و با طمأنینه شروع کردم کارهام رو انجام دادن از خونه که اومدم بیرون بوی خاک بارون خورده مستم کرد روانیم کرد اصلا و رایحه بهار تا پیاز بویاییم نفوذ کرد. عجیب فصلیه بهار هوا سرده ولی سرماش هم انگار نوازشت می‌کنه بهار نازنین با عطر شکوفه های سفید و صورتیش اومده که بگه بعد از جماد و سرما نوبت حیات و عشقه و گرما امیدوارم بهار توی مناطق سیل زده هم روی خوشش رو نشون بده تا مردم عزیز و شریف اون مناطق هم بتونن از این فصل زیبا لذت ببرن 

رومی زنگی
۱۴فروردين

همانطور که مستحضر بودین ما تا ۲۸ ام کلاس ها رو رفتیم یعنی مجبورمون کردن که بریم در واقع فلذا تعطیلات ما از همون ۲۹ ام شروع و به ۱۶ فروردین ختم شد. توی این ۱۷ روز من قریب به ۱۷۰ ساعت رو فقط خواب بودم. مدیونین اگر فکر کنین خواب به موقع عین آدمیزاد ، ساعت ۳ و نیم ۴ می‌خوابیدم از اونور هم تا لنگ ظهر (حدود ۱۲) خواب بودم و بعد از اون باز عصر هم یکی دو ساعت متوسط می‌خوابیدم دیگه داشت حالم از خودم بهم میخورد. نتیجه این بخور بخواب ها هم یه چند کیلویی اضافه وزن برام داشت متاسفانه 😩🤦 . از نظر درسی هم که نگم براتون اصلا اون اتفاق هایی که میخواستم نیفتاد یه جلسه ویس بافت نوشتم و یه جلسه نصفه و نیمه باکتری و بیوشیمی و مطمئنم که بعد از تعطیلات حسابی قراره خوشحال بشم از فراموش کردن درس ها و یکی توی سر خودم زدن و یکی تو سر اونها. القصه که من از تعطیلاتی مشابه نوروز که فِرت میفتن وسط ریتم زندگی و گند میزنن بهش متنفرم دلم میخواد بعد از تعطیلات با چیزهای تازه ای روبرو بشم- مثل تعطیلات تابستون یا گپ بین دو تا ترم - نه این که اون ریتمی که خودتو کشته بودی دست بگیری تازه از دستت در رفته باشه و مجبور باشی از نو دوباره خودتو بکشی تا اون تنبلی ها و بخور و بخواب ها جای خودشونو به تلاش و فعالیت بده و الله که من حاضر بودم تمام طول عید دانشگاه میرفتم و یه نفس میرفتم تا تابستون ( هرچند که اونم معتقدم خیلی زیاده ۳ ماه تعطیلی همون یک ماه و نیم کافیه) 

رومی زنگی
۱۲فروردين

از عصری باد و بارون میکوبه به شیشه ها و دل تو دل مادرم و عمه ام نیست پدرم و شوهر عمه ام با اضطرابی که ته چهره شونه مادرم و عمه جان رو به آرامش دعوت میکنن اما نگرانی چشم های عمه چیزی نیست که به این راحتی ها از بین بره . دائم داره آیة الکرسی میخونه و به همه مون فوت می‌کنه و هر نیم ساعت یه بار با اضطراب و کلافگی میگه: بهتون گفتم بیاین صبح برگردیم گوش نکردین و پتو رو محکم‌تر دور خودش میپیچه و خوندن آیة الکرسی و ۴ قُل رو از سر میگیره. بغلش میکنم و لبخند میزنم و با آرامش میگم : دورت بگردم عمه جون نگران نباش چیزی نمیشه.آخه تو این باد و طوفان وسط دل طبیعت من و امیر ز غوغای جهان فارغ و به سودای خودمون مشغولیم. انگار نه انگار که طبیعت بدجوری علیه انسان طغیان کرده و ممکنه یه لحظه دیگه ما تو این دنیا نباشیم به امیر میگم فکر کنم این که ما مادر و پدر نیستیم موهبت بزرگیه که باعث شده اینقدر دل گنده باشیم 😊😊😊😊

رومی زنگی
۱۱فروردين

امروز دوباره برگشتیم به اون مکان خوش آب و هوا که براتون گفته بودم برخلاف همیشه که میایم اینجا صفر تا صد مسیر رو بیدار بودم ولی به محض این که ساعت ۸ و نیم صبح رسیدیم و یه چیزی خوردیم من از هوش رفتم تا ساعت ۱ بعد از ظهر. حالم عجیب و غریب بود ولی نمی‌خواستم قبول کنم فیزیولوژی بدنم شمشیرش رو باهام از رو بسته. با ترس و لرز به مادرم گفتم و با عصبانیتش مواجه شدم که گفت: ای بابا وسط این کوه و دشت من چیکارت کنم؟ و من خسته و عصبی و کلافه از دردی که با وجود این که ۱۶-۱۷ ساله دارم تحمل میکنم فقط به این فکر میکنم که تقاص چی رو باید پس بدم که هم اذیت بشم هم به خاطرش حرف بشنوم هم  هیچکس درکم نکنه و هم به خاطرش کلی تو معذوریت هم قرار بگیرم؟ مگه داشتن یه سری کروموزوم xاضافه جرمه؟ 

+ با رنگ و رویی که بیشتر شبیه مرده هاست نشستم و کیف آب جوش رو بغل کردم پدرم میگه این چه ریخت و قیافه ایه؟ سردته؟ میگم بله هم سردمه هم ... یکم دلم آشوبه  

مال سوسیسه حتما معده ات رو اذیت کرده 

میگم بله... شاید... فکر نکنم... نمی‌دونم 

سوالی که من دارم اینه که پدر من متوجه نمیشه الان ۱۶-۱۷ ساله که دخترش بیست و چند ساله اش رنگش مثل گچ میشه و مشت مشت قرص میخوره حتی سوال هم پیش نمیاد یعنی واسش ؟! خدایا چرا واقعا؟! 

رومی زنگی
۰۶فروردين

وقتی نزدیک خونه شدیم پدرم گفت بچه ها داریم به بهترین جای دنیا نزدیک میشیم یه چند دهم ثانیه مکث کردم و بعد یادم افتاد خونه رو میگن . حقیقتا خونه امن ترین و بهترین جای دنیاست حتی اگر مسافرت هتل n ستاره هم رفته باشی باز لحظه ها رو واسه برگشت به خونه میشمری نمی‌دونم چی اینقدر فضای خونه رو خاص می‌کنه ولی هرچی که هست واقعا حس خوبیه یه حس عجیب و غیر قابل وصف 

خونه ها و دل هاتون حسابی گرم باشه تو این نوروز بارونی و سرد 😊

رومی زنگی
۰۵فروردين
این جایی که روز اول فروردین راه افتادیم و اومدیم یکی از ییلاق های اطراف شهره. روز اول که رسیدیم بی اغراق سرما تا  استخونمون نفوذ کرده بود و من که چشمم آب نمی‌خورد گرم بشم اصلا دیگه. یکی دوتا بخاری برقی رو راه انداختیم و با امیر رفتیم دنبال هیزم که توی حیاط آتیش روشن کنیم حداقل اینجا شوفاژ داشت ولی چون گاز لوله کشی نشده شوفاژ خونه اش با گازوییل کار میکرد پدر و شوهر عمه ام رفتن دنبال اینکه ببینن میتونن موتورخونه رو راه بندازن یا نه و خداروشکر حوالی عصر موفق شدن موتورخونه رو راه بندازن و ما یواش یواش یخمون آب شد یکی از اتاق های اینجا علی رغم میلیون بار هواگیری شوفاژش همچنان ولرمه ولی مأمن امن و خوبیه شبها واسه من با یه عالمه لباس و پتو روی دوشم تا ۲-۳ صفا میکنم و هورت هورت چای میخورم  بعد میرم توی اون یکی اتاق که گرمه می‌خوابم دیگران هم زیاد کار به کارم ندارن البته بجز پدرم که معمولا به همه چیز گیر میدن ؛) دارم توی عید سعی میکنم خودمو بیشتر بشناسم و به زوایا و خفایای ذهنم مسلط تر بشم بیست و چند روز دیگه ۲۷ ساله میشم و دلم میخواد حداقل یه خرده بزرگتر بشم و بزرگانه تر با مسائلی که برام پیش میاد برخورد کنم 
هوای اینجا خیلی خیلی سرده و همش بارون و برف میاد اما طبیعت بکر و بی نظیرش و سکوت کرکننده اش خیلی آدم رو به فکر فرو می‌بره و دل آدم رو قرص می‌کنه به این که آفریدگار این همه زیبایی حتما هوای تو رو هم داره شک نکن 
رومی زنگی
۰۴فروردين

از اونجایی که از اول ترم یک جلسه هم جزوه بافت ننوشتم به تکاپو افتادم که تو این تعطیلات یکم از عقب موندگیامو جبران کنم توی هوای بکر و بی نظیر اینجا نشستم و دارم ویس بافت می‌نویسم که میرسم به جایی که دکتر ش تبدیل غضروف به استخوان رو میگن و پشت بندش صدای خودم رو می‌شنوم که میپرسم : استاد طبق چیزی که توی آناتومی ۱خوندیم دو مدل استخوان سازی داریم میشه اون یکی مدلش رو هم لطف بفرمایین توضیح بدین ؟ و به به و چه چه دکتر ش که بارک الله معلومه شما مطالعه دارین( مطالعه چیه؟! تو آناتومی ۱ خونده بودیم خب) و همهمه بچه ها و بلند شدن صدای دکتر ش که گوش کنین دیگه فقط برای یک نفر جالبه این موضوع؟! و بعد از توضیح دکتر صدای مریم ( ورودی ماست ولی حتی از من هم بزرگتره و تمام این مدت پشت کنکور بوده) که با حرص خاصی میگه : همش تقصیر توئه که استادا رو بدعادت می‌کنی اونوقت همش از ما توقع میکنن . منم بهش گفتم که از قصد نبوده و قصدم فقط یادگیری بوده ولی با یه پوزخند گفت خیلی خب تکرار نشه دیگه . 

+ خدا شاهده من خود شیرین نیستم و از این حرکت به شدت بدم میاد ولی اونقدر اونروز مطلب برام جالب بود که سوال کردم از دکتر ش البته این دلیل نمیشه که وقتی استادا ازم تعریف میکنن ته دلم کله قند آب نشه ولی خب اهل خودشیرینی نیستم اصلا :)

رومی زنگی