رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰آبان

یادمه همون موقع هم که داشتم علوم پایه میخوندم بیوشیمی از اون درس های به شدت غیر مورد علاقه ام بود نه که دوستش نداشته باشما دوست دارم همینطوری بخونمش و لذت ببرم نه اینکه این همه اطلاعات بخواد آوار بشه رو سرم و تازه برخلاف بچه هامون خبر دارم که ترم بعد که متابولیسمه چه عذاب الیمی در انتظارمونه 😔😔😔 خلاصه اینکه مثل قاشق در عسل گیر کردم واسه بیوشیمی هیچ علاقه ای هم به خوندنش ندارم متاسفانه درست مثل همون موقع که واسه اون امتحان کذایی میخوندم البته این که تا الان 4 تا استاد مختلف عوض کردیم هم تو این سردرگمی من قطعا بی تاثیر نبوده اما آش کشک خاله است بالاخره باید هرطوری هست یه نمره خوب ازش بگیرم برام دعا کنین دوستان خوبم 

رومی زنگی
۲۵آبان

هفته ای که گذشت آخرین هفته ای بود که با دکتر ز کلاس داشتیم البته این ترم و من به شدت دلم براشون تنگ میشه 😔 و از فردا آناتومی مون با دکتر ص ادامه پیدا میکنه که خدا خودش بخیر کنه. این هفته رو فقط به امید آخر هفته اش پشت سر گذاشتم که پنج شنبه رو رفتم کارگاه مقاله نویسی و در راه برگشت از اون موسسه بهم زنگ زدن گفتن جمعه work shop ئه و الزامیه شرکت توش دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه آخه لعنتیا یه روز بذارین مال خودم باشم 😩 جمعه صبح وقتی بیدار شدم از خستگی رو به موت بودم قشنگ سرم درد میکرد و اگر پیگیری های مادرم نبود میپیچوندم اما وقتی تو اون بارون قشنگ زدم بیرون یه کم حالم بهتر شد ورک شاپش هم مفید بود واقعا ولی به محض اینکه رسیدم خونه دوباره تمام خستگی های عالم جمع شد توی جونم و تا غروب خوابیدم و درس بی درس کلا این هفته !😩 الانم خوابم نمیاد اما طبیعتا حس درس هم ندارم خدایا خودت کمکم کن باز دوباره دارم طفلکی میشم 

رومی زنگی
۲۲آبان

دیشب به قدری خسته بودم که ساعت 9 رفتم تو تختم و ده و ربع بیهوش شدم قصد داشتم ساعت 4 بیدار بشم و اندکی مبحث گاسترولیشن جنین شناسی رو بخونم که وقتی دکتر ص یه چی میپرسه مثل بز نگاهش نکنم اما در یک اقدام بی سابقه 10 ساعت خوابیدم و هشت و ربع به زور چشمام رو باز کردم قشنگ دیرم شده بود اما از اون روزهای ریلکسیم بود فت و فراوون صبحانه خوردم و زدم از خونه بیرون ساعت ده دقیقه به 9 بود که رسیدم سر کوچه که تاکسی بگیرم و برم مترو الحمدلله چون هوا بارونی بود تاکسی هم نبود بالاخره بعد کلی وایسادن یه تاکسی اومد و سوار شدم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که اگر من بچه یه دونه از این سوپر مایه دارها بودم احتمالا با هلیکوپتر شخصی میرفتم دانشگاه چون حال نداشتم بمونم تو ترافیک و میخواستم تا آخرین لحظه بخوابم بعد به این فکر کردم که اگر من توی یه همچین ثروت هنگفتی بزرگ می شدم شاید انگیزه گرفتن سیکل رو هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام بعد یه لیسانس دوباره کنکور بدم و بعدش توی 26 سالگی هرروز صبح زود بزنم بیرون . البته من ناشکری نمیکنم من اونطوری نبودم که توی شرایط خیلی سخت بزرگ بشم اما با خودم فکر میکنم همیشه که آیا اگه مطمئن بودم که قراره یه ثروت هنگفت پدرم برام تهیه کنه باز هم انگیزه تلاش داشتم و جوابم همیشه مثبت بوده نمیدونم من معنی زندگی رو توی تلاش و یادگیری میبینم و فکر میکنم این هیچ ربطی به ثروتمند بودن یا نبودن نداشته باشه البته مثال نقضش رو با چشم هام دیدم که بچه هایی که از بچگی شون هرچیزی رو لب تر کردن  همون لحظه داشتن چطور بدعادت شدن و الان واسه هیچی حاضر نیستن تلاش کنن . پدرم وقتی 13 سالم بود حرف جالبی بهم زد میگفت روز مرگت اون روزی نیست که قلبت از تپش بایسته اون روزیه که هیچی به دانشت اضافه نشه و یادگیریت متوقف بشه . نمیدونم من اگه تو شرایط رفاه بیش از حد بزرگ میشدم چطوری میشدم اما الان تا 70-80% راضیم از وضعیتم باقی اش هم باید بسپرم به خدا 

رومی زنگی
۱۷آبان

کلی با خودم سر و کله زدم که کلاس بیولوژی رو برم از بس که خسته بودم بعد از کلاس رفتیم کتابخونه و بعدش عملی آناتومی 

در بدو ورودم به سالن تشریح چشمم افتاد به سه تا حیوون فیکس شده یه سگ یه گوسفند و یه دونه گاو. قرار بود عضلات صورت این بزرگوارارن رو مطالعه کنیم گویا و خبر نداشتیم 😢😢😢 کل 2 ساعت رو اصلا نفس نگشیدم و رغبت نمیکردم دست بهشون بزنم اما بعدش که یخم آب شد دیگه به زور کشیدنم بیرون از سالن تشریح 😅😅 راستش حس عجیبی رو دوشنبه تجربه کردم و به یکی از یزرگترین ضعف هام غلبه کردم و همین حس خیلی خوبی میداد بهم بعد از اون جلسه درس محور داشتیم تا 7 شب ولی هیچ اثری از خستگی در من نبود ساعت نزدیک 9 شب بود که رسیدم خونه مامان جون و بیهوش شدم تا 7 صبح در حالی که خیلی دیرم شده بود بلند شدم و دیدم خاله ش عزیزدلم داره برام صبحانه آماده میکنه از پشت بغلش کردم و دستاش رو بوسیدم صبحونه رو با مربای آلبالو خاله پز زدم بر بدن و در حالی که فقط یک ساعت تا شروع کلاس جنین وقت داشتم سعی کردم بدوم درست راس 10 رسیدم دانشکده و دکتر ص خداروشکر نیومده بودم هنوز وقتی هم که اومدن مطابق معمول یه تکه جذاب انداختن و درس رو شروع کردن مغزم داشت از انبوه اطلاعات منفجر میشد و عاجزتر از اون بود که بتونه چیزی رو پردازش کنه خلاصه ک درس خیلی سختی بود بعد از جنین اخلاق دامپزشکی داشتیم استادش واقعا عالیه همش میاد میگه بازار کار اشباع شده عزیزان من شماها همگی بیکار خواهید بود 😐😐بعد از کلاس اخلاق باید میرفتم مخابرات زهرا و س هم باید میرفتن تربیت بدنی . رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کارم که مخابرات انجام شد رفتم کتابخونه فنی تا کلاس تربیت بدنی شون تموم بشه و بریم سینما!! مغزهای کوچک زنگزده رو توصیه نمیکنم واقعا فیلم چالش برانگیز و عجیبیه به نظرم ارزش یک بار دیدن رو که داشت بعد از اون اومدم خونه و منتظر شدم تا پدرم بیاد و بتونیم با هم برگردیم خونه خودمون شب که بر می گشتیم بارون میومد و واقعا قشنگ بود دستم رو از پنجره کردم بیرون و لطافت بارون داشت روح زخمی و نابودم رو نوازش می کرد اما خستگی لعنتی نذاشت لذت کافی و وافی رو ببرم از بارون و توی ماشین از حال رفتم تا خونه . 

رومی زنگی
۱۷آبان

یکشنبه صبح زود بیدار شدم و پدرم بردم مترو بیوشیمی تئوریعلی رغم سنگین بودن مطالبش سریع گذشت و بعدش بلافاصله رفتیم آزمایشگاه و دیدیم یه استاد جدید دیگه قراره pre lab رو بگن، آزمایش جالبی بود قرار بود DNA خودمون رو استخراج کنیم از بزاق مون. استاد تاکید داشتن که از یکی دوساعت پیش چیزی نباید میخوردین از اونجایی که من از 6 صبح که صبحانه خورده بودم هیچی نخورده بودم نمونه بزاق رو من دادم شروع کردیم آزمایش رو انجام دادن و بعد یک ساعت و خرده ای رسوبات DNA رو دیدیم و کلی ذوق کردیم. بعدش باید میرفتم ایستگاه مترو کارت مترو دانشجوییم رو بگیرم با زهرا رفتیم و بعد کلی معطل شدن کارت هامون رو گرفتیم بعدش باید میرفتم اون موسسه ای که 80 بار باهام مصاحبه کرده بود و در جریانین رفتم و اونجا هم یه سری فرم رو برای بار nام امضا کردم و بعدش بافاصله باید میرفتم خونه مامان جون تا به ختم برسم ختم ساعت 6 بود از 6 تا هفت و چهل و پنج سرپا بودمو بعدش که اومدیم خونه مامان جون و شام خوردیم با پدرم برگشتیم خونه خودمون من تقریبا بیهوش شدم تا خود صبح 

رومی زنگی
۱۷آبان

شنبه 

ساعت 8 صبح توی سالن آناتومی به قدری داغون بودم که هرکسی رد میشد میگفت خوبی تو ؟! کلاس آناتومی و آمار زیستی گذشت و بعد از 2 ساعت یه ربع رفتیم کلاس عملی آمار دقت کنین فقط یه ربع !! یه BMI با اکسل حساب کردیم والسلام شد تمام. وقتی دانشگاه تموم شد و راه افتادم سمت خونه مامان جون دوباره ظرف وجودم لبریز از غم شد از نبودنش و از اینکه برم اونجا وای نمیسه با واکرش که ازم استقبال کنه 😔😔😔 خدایا خودت بهمون صبر بده 

رومی زنگی
۱۱آبان

مامان جون مادربزرگ خود خودم نبود و من بزرگ ترین نتیجه و تنها نتیجه دخترش بودم از بچگیام یادم میاد حیاط نقلی خونه شون رو که با ن و ث کلی از روزهای کودکی و نوجوونی مون رو اونجا گذروندیم و قد کشیدیم و خانوم شدیم یا مثلا هیچوقت یادم نمیره وقتی 10 سالم بود یه پیرهن سرمه ای با خال های سفید برام دوخت که خیلی قشنگ بود و وقتی میرفتم اسخر تنم می کردم . مامان جون (که در واقع میشدن مادر م.ژ) به شدت خانم اکتیو و فعالی بودن جوونیاشون و با اینکه هزار ماشاءالله 10 تا بچه داشتن آموزشگاه خیاطی داشتن و کلی هنرمند بودن. یادمه موقعی که برای دیدن خاله ها اروپا میرفتن برای ن و ث که نوه هاشون بودن و همسن و سال من و من سوغاتی های یکسانی میاوردن و همیشه از وقتی 14-15 سالم بود میگفتن نمیخوای واسه من نبیره به دنیا بیاری؟ وقتی خونه شون بودیم اینقدر میگفتن بخور مادر و اینقدر خوراکی میچپوندن تو دهنت که احساس ترکیدن بهت دست میداد. مامان جون بعد از رفتن م.ژ محبوب ترین فرزندش کمرش خم شد و دیگه مامان جون سابق نبود گونه های تپلش روز به روز لاغرتر می شد و داغ بچه اش رو دلش هرروز سنگین تر از روز قبل بود فروردین 96 بود که خودش متوجه breast tumor خودش شد و جراحی شد نتیجه پاتولوژی اصلا جالب نبود اما پزشکا گفتن به خاطر سن و سال زیادش شیمی درمانی اصلا به صلاح نیست و یه دوره داروی خوراکی بهشون دادن فقط لاغر شدن و ضعیف شدن مامان جون روز به روز شدت بیشتری پیدا می کرد اما لبخند و شوخی از لب های قیطونی و نازکش محو نمیشد. سه شنبه شب خونه خاله س مامان جون و آقاجون هم بودن مامان جون اصلا نمیتونست راه بره و همونشب کلی دلم تکون خورد و گریه کردم. امروز صبح ساعت 9 تلفن خونه زنگ زد خاله ش دختر ارشد مامان جون گفت مامان جون بیمارستانه به مادرت بگو. سرطان لعنتی سر از پانکراسش درآورده بود. بند دلم پاره شد ولی به روی خودم نیاوردم. مادرم بیدار شد و بهش گفتم. خونه مون ماتم کده شد. مادرم خودش رو میزد و من میون سیل اشک های خودم و آروم کردن مادرم مونده بودم. خونه مامان جون بدون مامان جون برام جهنم بود وقتی نبود که بگه مادر خسته نباشی چای حاضره وقتی دیگه نبود که بگه مادر بشین خستگیت دربره و وقتی دیگه نبود و خلا ش بدجوری حس می شد. مامان جون و همسرش 73 سال زندگی مشترک عاشقانه داشتن آقاجون تا همین آخرین لحظه ها مثل پروانه دور مامان جون میگشت و الان من بیشتر از هرکسی نگران ایشونم نگران بلور نازک 93 ساله وجودشون که مبادا ترک برداره با رفتن مامان جون نگران تنهایی ها شون که از این به بعد قراره داشته باشن و دم نزنن و نگران این که یه وقت زبونم لال نتونن تاب بیارن نبود همدم چندین و چندساله شون رو. قلبم هزار تکه شده و نمیدونم چه کار کنم با این غم بزرگ و چطوری خودمو جمع و جور کنم. میخوام یه اعترافی بکنم هیچوقت فکر نمیکردم از رفتن مامان جون اینقدر غصه دار بشم اما از وقتی رفته خلا م.ژ رو هم بیشتر حس می کنم انگار. خدای مهربونم روح م.ژ و مامان جون مهربونم رو قرین رحمت و آرامش خودت قرار بده 😭😭😭

رومی زنگی
۰۸آبان

دیروز کلاس آناتومی عملی در بدو ورودمون قبل از اومدن استاد دیدیم رزیدنتها یه سگ و یه گاو فیکس شده درسته رو گذاشتن رو دو تا میز مجزا و با اسکالپل افتادن به جون شون بگذریم از در سردخونه که وقتی باز شد دوباره حال همه مون رو خراب کرد. از سر کنجکاوی رفتیم بالاسر گاوه که داشتن عضلات سر و صورتش رو جدا می کردن و مرتبش میکردن برای درس یکی دوهفته بعد ما. آقای رزیدنت با یه حالتی که نه شماها اینکاره نیستین گفتن دامپزشکی رشته کثیفیه بوهای خوبی رو قرار نیست استشمام کنین از الان که ترم یکین حواستون باشه یهو نیاین ترم 5-6 بگین ما نمیدونستیما 😐😐 همونجا دست و دلم یخ کرده بود ده بار حس کردم الاناس که حالم بهم بخوره اما بازم خودم رو کنترل کردم خیلی .همه متوجه حال داغونم شده بودن بچه ها میگفتن چی شدی تو آخه یهویی و من فقط لبخندهای سرد تحویل شون می دادم. در گوش زهرا گفتم آموزش تا ساعت چند بازه ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت واسه چی ؟ تا سه و نیم فکر کنم هستن. گفتم میخوام همین الان پاشم برم انصراف بدم. زهرا گفت: برو بابا دیوونه تو هم یه چیزیت میشه ها!! آخه واسه چی گفتم خودم هم نمیدونم حالم خرابه. با هر بدبختی بود کلاس تموم شد و اومدیم دیدیم بعله زهرا و س که با هم کمد دارن کلید کمد رو گذاشتن توی کوله پشتی هاشون و کوله پشتی ها رو توی کمد و ... خلاصه از انتشارات تونستیم یه چکش بزرگ بگیریم از بوفه هم یه دم باریک و یه پیچ گوشتی. هرکاری که به ذهنتون برسه کردیم اما قفله باز نشد هی بهشون میگم پاشید بیاید بریم با هم الان مسئله اصلی پوله که من دارم مشکلتون چیه؟ اما اونا گفتن تا در کمد باز نشه نمیایم خلاصه بعد یک ساعت ور رفتن با قفل و امتحان همه روش هایی که توی اینترنت بود و زنگ زدن به کلید ساز خانم دکتری که اتاق شون پشت کمد مذکور بود زنگ زدن به یه آقایی که بیان برای کمک بهمون آقاهه نجار بودن گویا خلاصه اومدن و ایشون هم که کلی اکسپرت بودن یه نیم ساعتی طول کشید تا تونستن بشکنن قفل در رو. بعد از یک ساعت و نیم بالاخره در کمد باز شد و بچه ها تونستن وسیله هاشون رو بردارن و بریم سمت خونه هامون رسیدم خونه مثل انار بغضم ترکید و اونقدر حالم خراب بود که مادرم کلافه فقط نگاهم میکرد و میگفت چی شده آخه ؟ ساعت 9 با مادرم داشتیم شیدایی میدیدیم که من روی مبل خوابم برد و نمیدونم کی مادرم بیدارم کرد که برم سر جام بخوابم. خوابیدم تا 8 صبح ولی تا صبح هم همش خواب های اعصاب خرد کن دیدم نمیدونم باز چه مرگمه. 

رومی زنگی
۰۶آبان

احساس میکنم تک تک بیت های حافظه ام پرشده و دیگه جایی برای کسب کردن و به خاطر سپردن اطلاعات جدید نداره. از درس های این ترم فقط آناتومی رو تا اینجا با کلاس پیش اومدم اونم از بس که دوستش دارم ، بیوشیمی فصل ها داره یکی پس از دیگری pile up میشه و بیولوژی و آمار رو هم ای بگی نگی خوندم. امروز کلاس بیوشیمی داشتیم و یهو دیدیم که یه استاد کاملا جدید اومد تو کلاس یکم شبیه معلم های مدرسه بود تا استاد. درس دادن شون هم چندان تعریفی نداشت وقتی توی آزمایشگاه استاد اصلی که از اول ترم اومده بودن رو دیدیم ازشون پرسیدیم که شما دیگه تشریف نمیارین و گفتن که خیر و یه چیز عجیب دیگه هم گفتن و اون اینکه تا آخر ترم علاوه بر خانم دکتر 2 تا استاد دیگه هم برای ندریس اضافه میشن 😢 واقعا نمیدونم چنین درسی رو چه شکلی قراره امتحان بدیم آخر ترم ؟! بیوشیمی در عین جذاب بودن اصلا جذبم نمیکنه برم بخونمش لعنتی رو 😒 تازه یک ماه از ترم گذشته و من نمیدونم این همه مطلب تو ذهنم میمونه تا آخر ترم یا نه ؟ درس های دامپزشکی خیلی با مهندسی متفاوته و راستش رو بخواین یه کم هول برم داشته از طرفی تقریبا همه تو دانشکده میدونن من یه لیسانس دارم و این یه کم معذبم میکنه چون احساس میکنم توقع شون تو هر زمینه ای از من بالا میره. 

+امروز تو آزمایشگاه بیوشیمی ر برگه اکسل که نمودار جلسه قبل رو پرینت گرفته بودم دستم دید یه چشم غره رفت زل زد تو چشمام و گفت: ششش ازت متنفرررم 😐 با یه لبخند حرص درآر برو به جهنم نگاهش کردم و احساس میکنم دارن دشمنام یواش یواش زیاد میشن 😢

رومی زنگی
۰۲آبان

امیر یکشنبه هفته ای که گذشت ارایه شیمی داشت در باب مبحث انتالپی و انتروپی البته با 3 نفر از هم گروهی هاش. خلاصه نمیدونم رفته بود چی گفته بود به هم گروهی هاش راجع به من که یه نقطه هم میخواستن تو پاور پوینت هاشون بذارن زنگ میزدن با من مشورت میکردن که آقا این نقطه هه رو بذاریم یا نذاریم؟! القصه که یه سری گذاشت رو اسپیکر و من کلی با همه گروه صحبت کردم که اسلایداتون رو چنین و چنان بسازید و خودم هم کلی تو پیدا کردن عکس و مطلب کمک شون کردم. استاد سوپر سختگیرشون بهشون گفته بود اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوب اسلاید بسازید و در مورد پرزنتیشن شون هم گفته بوده آقای فلانی یعنی همون امیر از بقیه مسلطتر بوده و در حالی که به گفته بچه های ترم قبل به همه گروهها 0.25 میداده به گروه امیر اینا داده 3 از 5 و گفته اگه گروه های دیگه سطحشون پایینتر باشه به نمره تون یه خرده دیگه اضافه می کنم . 

الان به عنوان عوامل پشت صحنه میگین من ذوق نکنم آیا؟!😅

رومی زنگی