رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۴۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۱شهریور

با توجه به این که دیشب ساعت ها رو کشیدیم عقب امروز خیلی زود شب شد و من برای اولین بار از این موضوع خوشحال شدم ولی... جای خالی امیر توی خونه مون بدجور توی ذوق میزنه. امیر برعکس من اصلا بچه شلوغی نیست اتفاقا خیلی هم آروم و متینه ولی انگار از امروز صبح که رفته خونه مون سوت و کور شده. شب ها وقتی همه میخوابیدن یا اون میومد اتاق من یا من میرفتم اتاقش و یه اوقاتی رو با هم میگذروندیم حالا اما چراغ خاموش اتاقش حالم رو بد میکنه. امشب اولین شبیه که امیر تنهایی توی یه شهر دیگه میخوابه. باهاش صحبت کردم .راضی بود اصولا همینطوره و باز کاملا برخلاف من اهل غرغر و شکوه و شکایت نیست زود خودش رو با شرایط تطبیق میده. گاهی به شوخی به مادرم اینا میگم امیر که همه چی تمومه من رو دیگه میخواید چیکار؟! خدایا نگهدار و پشت و پناه همه برادرها باش چه اونهایی که دانشجوان چه اونهایی که سربازن و خلاصه همه و همه ی برادرها رو واسه خواهرهاشون حفظ کن.

رومی زنگی
۳۱شهریور

امروز از ساعت پنج و نیم هوشیار بودم بالاخره 6 بیدار شدم و پریدم تو حموم. چشمام از فرط بی خوابی می سوخت اما محلش نذاشتم. سریع لباس پوشیدم و اومدم که برم صبحانه بخورم دیدم مادرم تازه داره پیازداغ غذای توی راه امیر رو درست می کنه از اونجایی که همیشه آویزون یکی هستم که منو تا مترو ببره رو به امیر و مادرم گفتم دیرم میشه ها مادرم گفت نه بابا نترس خبری نیست حالا خوبه بار اولت هم نیستا خلاصه زد تو پرم . بیچاره امیر  سریع دوش گرفت و گفت صبحانه اش رو توی ماشین میخوره که من دیرم نشه (قربونش برم الهی ) . بالاخره از زیر قرآن رد شدیم و از خونه زدیم بیرون. تا حالا تو زندگیم مترو رو اینقدر شلوغ ندیده بودم. انگار خلق اولین و آخرین تو مترو بودن. بالاخره ساعت هشت و بیست دقیقه رسیدم مترو مقصد ولی معضل بعدی پیدا کردن تاکسی بود🤦‍♀️ بعد از یه ربع بالاخره تاکسی گیر آوردم و موندم توی ترافیک های تاریخی که قبلا هم تجربه اش رو داشتم. خلاصه ساعت 9 رسیدم به محل برگزاری و تازه دو ساعت نشستیم زیر آفتاب. مراسمش واسه یه نوجوون 18 ساله شاید جذابیت داشت ولی برای من نه زیاد. بعد از مراسم رفتیم دانشکده خودمون و با چند تا از بچه ها آشنا شدم بچه های خوبی بودن وقتی رسیدیم به دانشکده جلوی پامون فرش قرمز پهن کرده بودن و در بدو ورودمون برامون اسپند دود کردن و مادر پدرا بچه هاشون رو در آغوش می گرفتن و خلاصه خیلی رمانتیک بود. بعدش راهنمایی مون کردن برای نهار و رفتیم نهار. ثبت نام بچه های بومی فردا انجام می شد اما من رفتم صحبت کنم که اگر بشه ثبت نامم رو امروز انجام بدم اما بعد خودم ترسیدم که نکنه حق بچه های غیر بومی رو یه وقت خدای نکرده ضایع کنم و بی خیالش شدم و راه افتادم سمت خونه. وقتی رسیدم خونه له بودم اما له بودنش خیلی شیرین بود برام. فردا باید برم برای ثبت نام و از پس فردا شروع کلاس هاست... واین بود ماجرای نودانشجوی نه چندان تازه وارد

خدایا به بزرگی و عظمتت و همه اقتدار و قدرتت قسمت میدم که توی راهی که حدسم اینه که تو برام در نظر گرفتی کمکم کنی و دستت رو از پشتم برنداری.

رومی زنگی
۳۰شهریور

این بنر آیین وروری نودانشجویان دانشگاه ماست. اولش کلی ذوق داشتم براش ولی پدرو مادرم اون چنان زدم تو ذوقم که الان صرفا چون الزامیه فردا میخوام برم. وقتی با ذوق و شوق بهشون گفتم یه همچین مراسمی هست شروع کردن گفتن تو که پیش کسوتی دیگه و این مراسم رو رفتن نداره و فلان و بهمان و چشمه ذوقم رو کلا خشک کردن. از طرفی رفتن امیر هم شده مزید برعلت واسه اینکه هی بشینم و غصه بخورم. اما من به نظرم فردا شروع یه فصل تازه است تو کتاب زندگیم. شروع راهی که شاید چند سال پیش باید آغازش می کردم و می پیمودمش اما تا به خودم جنبیدم شد 26 سالم و به قول مادرم اینا پیش کسوت. هنوز هم با تردید دارم وارد این راه میشم ولی دلم روشنه و به فرداها امیدوارم. دلم میخواد اتفاقی که دو سال قبل توی خواب دیدم بیفته و براش با همه وجودم تلاش می کنم. 

رومی زنگی
۳۰شهریور

از صبح که بیدار شدیم همه خانواده مشغولیم ؛ خودش رفت از زیر زمین چمدون آورد ، مادرم رخت خوابش رو با وسواس براش جور می کرد و من لباس هاش رو اتو می کردم . چندین بار اومد دستش رو دور گردنم انداخت و گفت خسته نباشی دستت درد نکنه. گفتم خواهش می کنم . پدرم هم میگفت هروقت وسایل رو جمع کردین بدین من بچینم مرتب توی چمدون. چمدونش رو بستیم بلیتش رو گرفتیم ولی هرچی داریم به غروب لعنتی جمعه نزدیک میشیم من دیوونه تر و دلتنگ تر میشم. هیچوقت نتونستم فلسفه جدایی رو درک کنم و همیشه حتی از وقتی خیلی کوچیک بودم خداحافظی ساده هم برام سخت بود و بارها به خاطرش تنبیه شدم اما هنوز که هنوزه دل کندن برام سخته. سرم درد میکنه و احساس می کنم شقیقه هام دارن آتیش میگیرن. خدایا خودت پشت و پناهش باش خدا جونم هواش رو داشته باش نکنه یه وقت غصه بخوره نکنه یه وقت دلتنگی کنه خدایا توی شهر غریب همه کسش باش .

رومی زنگی
۳۰شهریور
از وقتی یادم میاد روزهای تاسوعا وعاشورا کل فامیل پدریم توی منزل مادربزرگ و پدربزرگ پدریم جمع می شدیم و دسته جمعی می رفتیم عزاداری. کم کم که بزرگ تر شدیم و پدربزرگ و مادربزرگم به رحمت خدا رفتن منزل عمه کوچکترم جمع می شدیم و این رسم همچنان ادامه داره.
پارسال بعد از اعلام نتایج عجیب اوضاعم تو هم پیچیده بود نه فقط نسبت به خودم که نسبت به همه یه خشم وحشتناکی داشتم متاسفانه خدا و امام ها هم شامل این خشم می شدن الان که اینو میگم از بچه بازی و ناپختگی خودم خجالت می کشم اما خب اون موقع گلوله آتش بودم. پارسال عاشورا و تاسوعا حدود یکی دوهفته از اعلام نتایج نهایی کنکورگذشته بود منم قاطی و عصبانی اعلام کردم من امسال حتی اگه بمیرم هم از توی خونه جُم نمی خورم ! پدرم یه کم ناراحت شد ولی مادرم گفت هرطور راحتی. روز تاسوعا شد پدر مادر و برادرم رفتن و من موندم و حوضم. مثلا خیر سرم می خواستم اون روز بترکونم و 12 ساعت درس بخونم 4-5 ساعتی خوندم ولی در و دیوارهای خونه داشت من رو در خودش می بلعید نشستم تا تونستم زار زدم و همونجا وسط سالن روی زمین خوابم برد. با صدای گومب گومب وحشتناکی از خواب پریدم و سردرد شده بودم وحشتناک دو سه ساعتی اون صدای مبهم ادامه داشت و من دیگه واقعا داشتم دیوانه می شدم یه زنگ به مادرم زدم مادرم گفت: خوبی؟ چند ساعت خوندی؟ گفتم 5 ساعت خندید و گفت من می دونستم امروز کارایی نداری فقطمی خواستم خودت بهش برسی بغض داشت گلوم رو مچاله می کرد به سختی قورتش دادم و گفتم: کی بر می گردین خونه؟ مادرم گفت 11-12 شب. گفتم باشه و قطع کردم تا بیشتر از این رسوای جهان نشم. تلویزیون رو روشن کردم و یه خرده واسه خودم عزاداری کردم و نذر کردم ، نذر سرباز 6 ماهه ای که نه گناهی داشت و نه حتی میتونست آسیبی به دشمنان برسونه اما به اون هم رحم نکردن. 
فضای روزهای عاشورا و تاسوعا سنگینه جوری سنگینه که انگار یه ردیف آجر میچینن روی سینه آدم اما توی تنهایی این حس به نظرم غیر قابل تحمل میشه واقعا. امسال همون روزها اومدن و رفتن اما من حس و حال بهتری داشتم نمیدونم چرا ولی عزاداریها باعث شد دلم سبک بشه یه آرامش وصف ناپذیری گرفتم اصلا. آرزو می کنم همه و همه احساس آرامش کنن و هیچ کس حس خشمی که من تجربه کردم رو تجربه نکنه. 
رومی زنگی
۲۷شهریور

حتما همه کسانی که توی مسیر کنکور قرار گرفتن بارها این جمله رو از آشنا و غریبه شنیدن "تو تلاشت رو بکن و بقیه اش رو بسپار به خدا" منم از بقیه مستثنی نبودم و این جمله رو بارها و بارها شنیدم. نمیدونم چرا فکر می کنم این جمله بهترین راه واسه اینه که کم کاری هام رو خیلی راحت بندازم گردن خدا و وجدان خودم رو آسوده کنم. شایدم غلط فکر می کنم اصلا در مقام قضاوت نیستم ولی دیدم کسانی که اعتقاد چندانی به خدا نداشتن و راه به راه موفقیت های رنگ و وارنگ توی زندگی شون اتفاق افتاده، همین باعث شده فکر کنم که خدایی که من می شناسم شاید با خدای واقعی کیلومترها فاصله داره و خدا واسه من شاید فقط دستاویزیه که باهاش کم کاری هام رو توجیه کنم. وقتی از همه می شنوم که نمیشه به جنگ سرنوشت رفت و شاید خدا برات اینطور خواسته نمیتونم بپذیرم که خدایی که به همه انسان ها عقل و اختیار داده چطوری میتونه دستشون رو بذاره تو پوست گردو؟ در واقع مرز باریک جبر و اختیار رو نمیتونم درک کنم. نمیتونم درک کنم که تا کجاش دست منه و از کجا به بعد اسمش میشه قسمت و سرنوشت؟ امروز رفتم دانشکده ای که ققبول شده بودم که یه سوال بپرسم با برادرم برادرم که میگفت مثل راهروهای پزشکی قانونیه و بی روح اما من در مجموع خوشم اومد اما وقتی با یک نفر که معلوم نبود از کجا سر راهم سبز شد صحبت کردم مثل یخ وا رفتم و همه روز رو کسل بودم. یه ویژگی خیلی بد من اینه که ناخودآگاه حرف دیگران روم تاثیر میذاره دست و دلم یخ کرد و با خودم گفتم: یعنی این راهی که انتخاب کردم درسته اصلا؟ یعنی من دارم زندگیم رو خراب می کنم ؟ نکنه بعد از چند سال متوجه اشتباهم بشم؟ و طوفان به پا شد توی ذهنم و هنوزم ادامه داره. فکر کنم سرچشمه مشکل همون مرز باریک جبر و اختیاره که من هنوزم نتونستم پیداش کنم.

رومی زنگی
۲۶شهریور

انگار همین دیروز بود که من کلاس اول بودم و تو قرار بود به دنیا بیای. اون روز من مدرسه نرفتم و تو درست روز تولد من قدم به این دنیا گذاشتی. به عنوان یه دختر بچه 7 ساله که همیشه مرکز توجه بودم یه کوچولو بهت حسودیم می شد اما ته ته دلم کلی دوست داشتم. یواش یواش قد کشیدی و بزرگ شدی و قدت 5-6 سانتی از من هم بلندتر هم شد اما برای من هنوز همون پسرکوچولویی هستی که موهای لخت و بورت رو باد می برد. اینقدر آروم آروم خودتو توی دلم جا کردی که نفهمیدم کی تو شدی همدم همه تنهایی هام و سنگ صبورم و تکیه گاهی که همه جوره میتونم بهت تکیه کنم. شب ها که همه میخوابیدن و من و تو مورت مون می گرفت و می خندیدیم و از همه این دنیا فارغ می شدیم. امروز رفتیم دانشگاه و ثبت نامت کردیم تو پسر ماخوذ و به حیا و خجالتی حالا قراره دور از ما زندگی کنی و من دل تو دلم نیست. دل تو دلم نیست اگه یکی از گل نازکتر بهت بگه ، دل تو دلم نیست اگه توی خوابگاه اذیت بشی و مثل همیشه با صبر و متانت ویژه خودت دم نزنی، دل تو دلم نیست چون بدجوری بهت وابسته ام و با رفتنت من کلی تنها میشم. دل لا مذهبم فقط یه جور آروم میشه اونم این که بدونم تو آرامشی و داری پیشرفت می کنی پس مراقب همه خوبی های وجود نازنینت باش داداشی که خواهرت بدجوری بهت وابسته است و حالا حالاها به حمایت و استقامتت احتیاج داره.

رومی زنگی
۲۶شهریور

Brother & sister's episode

برادرم تقریبا نه شب آروم و قرار داره نه روز مدام داره از من می پرسه که توی دانشگاه فلان چیز چه جوریه ؟بیسار چیز چه جوریه ؟ اینقدر از خودش شور و شعف نشون داده تو این چند روز که منم به وجد اومدم کمکش کردم ثبت نام غیر حضوریش رو انجام بده دو سه بار باهاش تا کافی نت رفتم که فرم هایی که لازم داره رو پرینت بگیره و من حتی اگه خودم هم قرار نبود دانشجو بشم از شوق و ذوق اون مطمئنم الان همینقدر بی تاب بودم. همین روزا باید بریم برای ثبت نام حضوریش و من وقتی که دور بشه میدونم بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم دلتنگش میشم. علی رغم این که تا 8-7 سال پیش رابطه مون اصلا خوب نبود و دنیاهامون خیلی با هم فرق می کرد اما الان بهترین مونس و همدم منه فکر این که بخوام فقط ماهی چند روز ببینمش دیوانه ام میکنه اما خب اونم باید باید بره دنبال سرنوشتش. 

Mother's episode

مادرم استرسی ترین و دلشوره ای ترین عضو خانواده مون رو فکر نکنم لازم باشه توصیف کنم تو این روزا و موقعیت ها. شب ها نمیخوابه و دائم میگه ای بابا خب زودتر میدادین جوابا رو بچه هام نصفه عمر شدن خب🤗😄خلاصه که همش نگرانه و دلشوره داره ولی در عین حال لبریزه از شوق و ذوق برای هر دومون ولی برای برادرم بیشتر چون خب اولین تجربه اشه

ّFather's episode

پدرم اصولا آدم مغرور قُد و جدی ایه اما همون روز که نتایج سراسری اومد و من و امیر بهش خبر دادیم پای تلفن واضحا صداش از خوشحالی می لرزید. پدرم همچنین خیلی اهل ابراز احساسات نیت و میگه وا خب معلومه که دوستتون دارن مگه شک دارین؟!😅 اما این مورد خیلی فرق داره برای امیر اونقدر خوشحاله که فکر کنم هرکاری بخواد الان براش انجام میده. اما میدونم دوری برادرم برای اون هم میتونه خیلی سخت باشه.


رومی زنگی
۲۶شهریور
دیروز از اونجایی که حدود سه هفته پیش رفته بودم مصاحبه بهم زنگ زدن و گفتن بیا واسه قرار داد. با اینکه اصلا دلم به رفتن نبود ولی با اصرار و همراهی مادرم بالاخره رفتیم اونجا. خلاصه گفتن حالا باید امتحان کتبی بدین 70 تا سوال grammar و vocabulary یک ساعت هم زمان داشتیم. به جز من تقریبا 10 نفر دیگه هم بودن سوالاش از نظر من آسون بودن و من نیم ساعته تموم کردم اما انگار بعضیا داشتن المپیاد اخترفیزیک می دادن چنان متفکرانه به سوالات نگاه می کردن و هی پاک می کردن و یه گزینه دیگه رو میزدن که من یهو به خودم گفتم نکنه من دارم یه جای کارو اشتباه میدم ولی بعدش تصمیم گرفتم به خودم اعتماد کنم. بردم پاسخنامه رو تحویل مسئولش دادم و منتظر نشستم بعد از من هم چند نفر دیگه پاسخ نامه هاشون رو دادن و بعد به همراه یه آقایی فرستادن مون طبقه بالا واسه مصاحبه گروهی . اونجا براساس بالاترین نمره کتبی شروع کردن به مصاحبه کردن و من نفر اول بودم یه خرده راجع به خودم و تجربیاتم صحبت کردم و برام نوشتن که تازه باید demo بدم!(واقعا من نمیدونم ناسا هم می خواد استخدام کنه اینقدر آدما رو از فیلترهای مختلف میگذرونه آیا؟! بابا بی خیال یه آموزشگاه زبانه دیگه 😐 n بار مصاحبه و آزمون کتبی و شفاهی و demo و ... مگه جنگه؟؟

رومی زنگی
۲۵شهریور

بچه ها نتایج دانشگاه آزاد همین الان روی سایتش اومده 

رومی زنگی