رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۹مهر

از کمالات دکتر ز استاد آناتومی هر چقدر بگم کم گفتم. امروز ولی اولین جلسه آناتومی عملی بود و من داشتم از استرس می مردم. بعد از ظهر جلسه عملی مون بود. با هول و اضطراب روپوشم رو عوض کردم و راه افتادم سمت تالار تشریح. در بدو ورودمون به سالن تشریح بوی وحشتناک فرمالین تا مغزم رو سوزوند. گرچه که میتونستیم ماسک بزنیم ولی خب زیاد کمکی نمی کرد. استاد یه دور همه مقاطع sagittal و transverse و اینها رو مرور کردن و چند تا عکس رادیوگراف نشون مون دادن که بگیم از کدوم نماست و اینها. چشمای من دیگه از بس که می سوخت نمیتونستم باز نگه دارم . پایان کلاس مون گفتن هرکس بخواد میتونه بیاد سردخونه رو هم ببینه. توی سردخونه دیگه واقعا داشتم می مردم بوی سردخونه به مراتب بدتر از سالن تشریح بود. با یه حال دگرگون و داغون کلاس تموم شد و بچه ها به طرفة العینی ناپدید شدن. نمیدونم چرا احساس کردم میتونم به دکتر ز اعتماد کنم و باهاشون صحبت کنم گفتم استاد خسته نباشید خیلی عذر میخوام میتونم باهاتون در مورد یه موضوعی صحبت کنم؟ داشتن دست هاشون رو میشستن با یه انرژی عجیبی گفتن بفرمایید من در خدمتتون هستم. براشون گفتم که چی شده چی نشده و من کجا بودم و کجا هستم و.... و دکتر ز تشویقم کردن به مطالعه بیشتر و تحقیق بیشتر و این که عجولانه تصمیم نگیرم و این که علم طب اصلی دامپزشکیه و چقدر صحبت هاشون به دلم نشست چون از دلشون برمیومد و صرفا نمیخواستن نصیحت کنن. بهشون قول دادم که کارایی که گفتن رو انجام بدم. از اونجا که اومدم بیرون زهرا میگفت چی شدی تو آخه گفتم هیچی یه کم فکرم مشغوله و در نهایت وقتی رسیدم خونه بغضم ترکید و تا تونستم گریه کردم و با مادرم درددل. نمیدونم چی شد که زندگیم به اینجا رسیده؟ خیلی خیلی خیلی اوضاع سختیه التماس دعا دارم ازتون 

رومی زنگی
۰۷مهر

اینقدر جو دادم به خودم که قشنگ واسه امروز استرس کشنده گرفته بودم شب ساعت دوازده و نیم خوابم برد و از 5 تا 5:30 رو هم با snooze کردن گذروندم و با هر بدبختی بود بلند شدم ولی چشمم افتاد به مانتوی نخی تابستونیم که روز قبل کنده بودم و انداخته بودم روی صندلیم و چروک چروک بود خلاصه با بی حوصلگی اتورو زدم به برق که دیدم مقنعه ام هم داره چشمک میزنه که داداش قربون دستت حالا که دست به اتو شدی یه حالی هم به ما بده مقنعه رو هم اتو کردم و بعدش خداحافظی با داداش جان و پیش به سوی مترو. 25 دقیقه منتظر قطار شدم و با رسیدن به ایستگاهی که همیشه خط عوض  می کنم گرخیدم اصلا اینقدر جمعیت بود که حتی نمیشد راه بری . ده دقیقه طول کشید تا رسیدم به اون یکی خط. و یک ربع به هشت رسیدم دانشگاه رفتیم سر کلاس آناتومی و دیدم روی میز پر از استخوان های مختلفه خیلی خیلی جالب بود برای منی که یه عمر با حسرت خوندن اینجور چیزا توی فنی پوسیده بودم. استاد اومد سر کلاس و نگم براتون که استاد داریم چه استادی!! جوان باسواد و آپ تو دیت. کلی از رشته مون تعریف کردن و کلی نصیحت در مورد اینکه تا آخر عمر نمیتونین بگین من اگه فلان کارو می کردم بیسار رشته رو قبول می شدم . از همین الان تکلیفتون رو مشخص کنین. و کلاس سنگین ولی شیرین آناتومی گذشت. بعدش به فاصله 5 دقیقه آمار داشتیم رفتیم سر کلاس آمار و دیدیم که یه عده مثل مبصر دارن تفکیک میکنن که دخترا اینور و پسرا اونور بشینن خلاصه که کلی خشمناک شدیم و حرص خوردیم و شیرینی کلاس قبلی با اومدن استاد این درس به کلاس به طور کامل زهر شد به کاممون. بگذریم از اینکه استاد نیم ساعت فقط در مورد کاربرد و اینکه چرا باید چی رو بخونیم صحبت کردن و من برای شروع کلاس اصلی مجبور شدم از استاد اجازه بگیرم و برم دنبال بدبختی های مدرکم. بعد از اون کلی رفتم صحبت کردم و بالاخره برای بار هزارم امیدوارم مدرکم درست بشه. بعدش با مادرم قرار داشتم که یه جایی بریم وقتی رفتیم اونجا جدای از اینکه اونجا اون کله شهر بود ساعت 3 رسیدیم و گفتن اگه دوست دارین منتظر بمونین ولی تا 10 شب احتمالا طول می کشه خلاصه من و مادرم قیدش رو کلا زدیم و تصمیم گرفتیم به جاش بریم دیدن دختر کوچولویی که تازه چهارشنبه  به جمع فامیلی مون اضافه شده بود القصه رفتیم یکتا خانوم رو هم دیدیم و توی اوج ترافیک عصرگاهی برگشتیم خونه. وقتی رسیدم خونه از خستگی میخواستم زمین رو گاز برنم و الان دارم از هوش میرم قشنگ.

رومی زنگی
۰۶مهر

امروز سومین سالگرد از دست دادن م.ژ بود. قرار بود همگی بریم بهشت زهرا توی بهشت زهرا همه به پهنای صورت اشک می ریختن از جمله خود من برای اولین بار بعد کلی گریه تونستم براش یاسین و الرحمان رو بخونم تا به امروز دلم راضی نمی شد حتی براش فاتحه بخونم به عناوین مختلف میخواستم رفتنش رو انکار کنم . مادرم از بس بی تابی کرد غش کرد و تنگی نفس داشت کلی طول کشید تا حالش جا اومد. م.ژ قلبمون رو سوزوند و رفت و یه تکه از وجود همه مون رو با خودش برد زیر خاک . آخه اون همه کسم بود وقتی شبها بیدار میموند و به درددل هام گوش می کرد و میگفت غصه نخور مامان درست میشه . بهترین رفیقم بود وقتی در آستانه در اتاقم ظاهر می شد و میگفت دارم میرم یه دوری بزنم میای؟ و من میجهیدم و ماچش می کردم و میگفتم البته و همه راه با هم گل میگفتیم و گل میشنیدیم و آخر سر هم میگفت من که دلم کافی میخواد تو رو نمیدونم کافی شاپ خوب این ورا سراغ نداری؟ و با هم میرفتیم کافی شاپ و صفا می کردیم . چرا اینقدر خوب بود که با رفتنش آتیش زد به جونمون چرا تنهامون گذاشت تو این دنیای بی رحم و بی در و پیکر ؟ برای چی من رو که تنها نوه دخترش بودم اینقدر لوس میکرد که توی این 3 سال قدر سی سال خلاش رو حس کنم خدایا چرا م.ژ نازنین مون حامی و رفیق روزهای سختمون رو ازمون گرفتی ؟ شاید ما لیاقت موجودی که مثل فرشته ها بود رو نداشتیم و داشتیم اذیتش می کردیم خدایا من حالا حالاها بهش احتیاج داشتم همیشه میگفت تا دستت نرفته توی جیبت اجازه نمیدم ازدواج کنی ولی یواشکی یه چیزایی برای جهیزیه ام کنار گذاشته بود و حتی توی سفر مکه اش برام چادر سفید عروسی گرفته بود و چندین تا سجاده آستر کرده بود. بدجوری دلم هواش رو کرده و کلافه اش هستم کلافه ام واسه فقط یک دقیقه که سرم رو روی پاش بذارم و اون اونقدر موهام رو نوازش کنه تا خوابم ببره. دلم تنگه برای وجود نازنین لبریز از محبتش دلم تنگه واسه اینکه از مادرم پیشش شکایت کنم و اون طرف من رو بگیره. کلافه فقط یک بار دیگه دیدن روی ماهش ام . مگه نمیگن خاک سردی میاره ولی من هرچی بیشتر میگذره بیشتر دلتنگش میشم و کم کم داره یادم میره که وقتی داشتیمش چقدر خوشبخت بودیم و زندگی فقط کنارمون بود چه شکلی بود خدایا قلبم داره از غم میترکه خودت یه رحمی به حالم بکن کمکم کن با این غم بزرگ و سنگین کنار بیام. 

رومی زنگی
۰۴مهر

امروز اولین جلسه زبان بود زبان عمومی. از اونجایی که ممکنه زبان تطبیق نخوره کلاسش رو رفتم. اول کلاس استاد از یه سری اصول کلی صحبت کردن و بعد از تک تک مون خواستن که مختصری خودمون رو معرفی کنیم. از بین 70-80 نفر جمعیت کلاس بالغ بر 50-60 نفر تاکید می کردن که هیچ علاقه ای به این رشته ندارن و صرفا مجبور شدن برای این که پشت کنکور نمونن این رشته رو بزنن. از دل بقیه هم فقط خدا خبر داره. شنیدن این جملات از زبان کسانی که الان تو عنفوان جوونی شون هستن و میتونستن با خوندن یه رشته ای که از ته قلب شون دوست دارن مجبور نشن رنج و غم کنکورهای متوالی رو به جون بخرن تا رشته مورد پذیرش پدر و مادر و جامعه شون رو بیارن و آخریر هم نیارن. یکی شون دفتر طراحیش رو با خودش آورده بود طرح های سیاه قلمی کشیده بود که دهان آدم از حیرت باز می موند و موقع معرفی خودش گفت که به هنر و یه کوچولو به موجودات زنده علاقه داشته و چون والدینش نذاشتن بره هنر اومده این رشته. خلاصه تقریبا همه رو جبر زمانه مجبور کرده بیان این رشته. وقتی نوبت من شد و خودم رو معرفی کردم گفتم که یه رشته دیگه خوندم و الان این رشته رو شروع کردم بعد از کلی تعجب با یه لبخند تصنعی گفتن حالا راضی شدی؟ گفتم نه کاملا ولی تا یه حدودی بله. اون لحظه از خودم و وجدانم می پرسیدم : چند چندی با خودت ؟ ببین تو یا یه چیزی رو دوست نداری یا دوست داری فی ما بینی نمیشه اما الان من در وضعیت فی ما بین گیر کردم خودم هم نمیدونم دوست دارم این رشته رو ادامه بدم یا نه ؟ پرسپکتیوی برای من داره یا نه ؟ به نظرم روحیه الانم خیلی بهتر از پارساله ولی حال روحیم و بلاتکلیفیم به قوت خودش باقیه خدایا میدونم این بهترین چیزیه که برام خواستی ممنون و شکرگزارت هم هستم ولی تو رو خدا توان بده که این راه رو با سرافرازی تموم کنم و سربلند بیرون بیام . وجودم دیگه توان شکستن و ناکامی رو نداره خودت بهتر میدونی.

رومی زنگی
۰۳مهر
دیروز بعد کلاس بیولوژی گفتن که فردا(یعنی امروز) میخوان یه سری توضیح راجع به قوانین آموزش و علوم پایه و کلا مراحل تحصیلی مون بدن گفتن که باید حتما حضور داشته باشین و اینا من از طرفی امروز باید می رفتم دنبال اون کارای اداری کذایی و از طرفی مادرم صبح زود باید می رفت و جواب آزمایش ها و سونوگرافی کبد و ... رو به دکتر نشون می دادن. تقریبا مطمئن بودم که مادرم اگه قرار باشه تنها برن نمیرن اصلا به خاطر همین قرار شد بریم دکتر و از اونجا بریم دنبال کارهای اداری من. توی مطب دکتر قشنگ دو ساعت نشستیم تا نوبت مون شد بعدش هم دیگه ساعت حدودای 11 بود که از کلینیک زدیم بیرون. از وقتی از کلینیک حرکت کردیم تا بریم مدام آیه رب اشرح لی صدری رو میخوندم یه جایی قشنگ حس کردم قلبم داره می ایسته از استرس مادرم هم هی سعی می کرد بهم آرامش بده و میگفت اصلا فدای سرت اگه نشه و اینا ولی خب زورم میومد قشنگ شرق به غرب و جنوب به شمال شهر رو طی کردیم امروز تا یه خرده خاطرجمع شدم که امیدی هست که کارم درست شه از 7 صبح که زدیم بیرون 5 عصر برگشتیم و من بیهوش شدم قشنگ یکی دو ساعت. هنوز هم اون کار اداری که گفتم رو هواست و خدا خدا میکنم تا قبل حذف و اضافه اوکی بشه. امشب برادرم برمیگرده و دارم برای دیدار روی ماهش لحظه شماری می کنم دانشگاه آزاد هم همونی که میخواست رو آورده و الان انتخاب براش سخت شده همش میگفت میام در موردش صحبت کنیم . 
+دعا می کنم پایان شب سیه همه بلاتکلیفی ها سپید باشه 
رومی زنگی
۰۲مهر
دیشب بعد از اون روز کذایی و دلبری که داشتم ساعت 12:30 شب خوابم برد و با استرس اینکه ای وای خواب موندم چهار و نیم بیدار شدم داشتم میمردم از خواب دوش گرفتم و ساعت 5:30 هم حاضر بودم هم صبحانه خورده بودم مادر و پدرم وقتی بیدار شدن تعجب کرده بودن میگفتن چه خبره؟ واسه چی اینقدر زود بیدار شدی؟ هوا یواش یواش داشت روشن می شد با کلی منت کشی مادرم رو راضی کردم که تا مترو ببردم ساعت 6:30 رسیدم مترو انگار نه انگار شش و نیم صبحه همه سرحال و قبراق بودن تو ایستگاه مترو. البته وقتی سوار قطار شدم نظرم عوض شد چون 90% مسافرها داشتن چرت میزدن. ساعت 7:30 رسیدم دانشگاه و شروع کردم طبقات رو گشتن دنبال کلاس مون همه طبقات به جز همکف رو تا عمیق ترین نقاط گشتم ولی کلاس مون نبود! برگشتم جلوی در و راهنمای طبقات رو دیدم دیدم بعله کلاسمون طبقه همکف بوده و من این همه گرد جهان می گشتم ! شاید باورتون نشه ولی کلاس بیولوژی پنج دقیقه به 8 شروع شد و نودانشجویان عزیز جوری گوش میدادن که خود استاد ساعت ده دقیقه به 9 گفتن نمیخواین استراحت کنین؟! و جالب بود که همه به جز من سکوت کرده بودن جوری که استاد بعد 5 دقیقه گفتن خب پس ادامه میدیم و تا خود 10 درس دادن. برام جالب بود این حجم از مثبت بودن از نظر استاد هم عجیب بود حتی و میگفتن شماها داغین هنوز چرا اینجوری این؟! کلاس که تموم شد فقط نیم ساعت داشتم برای همه توضیح می دادم که کلاس های عملی این هفته تشکیل نمیشه من پرسیدم و باز هم همه 50-60 نفری رفتن و دونه دونه پرسیدن که کلاس عملی داریم یا نه؟😐😐😐 خلاصه که یه کم حرص خوردم از دست شون ولی خب بعد بهشون حق دادم منم وقتی 18 سالم بود و پامو گذاشتم توی دانشگاه برای اولین بار همین قدر آماتور بودم و همینقدر شاید بی اعتماد در کل غالب ورودی مون بچه های خوبی ان. وقتی رسیدم خونه تازه باید میرفتم بانک توی بانک هم یک ساعت و نیمی معطل شدم تا کارم انجام شد. نگاه به ساعت کردم دیدم تازه 1 ئه و برام جای تعجب داشت که چرا اینقدر گرسنه ام بعد یادم افتاد ساعت 5:30 صبحانه خوردم تا حالا ! نهار رو که با مادرم خوردیم و همزمان یه فیلم هم دیدیم ( میدونم کار خوبی نیست ولی حوصله ام سررفته بود) بعدش دو سه ساعت قشنگ رفتم تو کما مادرم میگفت به به یه کلاس رفتی و برگشتی هزار ساعت میخوای بخوابی؟! از خواب بیدار شدم یه عصرونه خوردم و درس امروز رو که همش تئوری و مقدمات بود یه نگاه انداختم. الانم باز خوابم میاد متاسفانه  🤦‍♀️
+یه سری کارهای اداریم به مشکل خورده التماس دعا دارم ازتون خیلییییی 
رومی زنگی
۰۱مهر

شاعر در مصرع دوم میفرمایند:الهی من بمیرم برای زندگیم توصیف منه قشنگ😩😢

امروز صبح از 6 هشیار بودم تا بالاخره 8 تونستم از رختخوابم دل بکنم بلند شدم باhesitation فراوان که دوش بگیرم یا نه روبرو شدم وقت داشتم ولی اینقدر روزی دوبار رفتم این چند وقته حمام که پوستم داره ورقه میشه از خشکی 😅 خلاصه با توجه به این که روز قبلش حمام بودم بیخیال دوش گرفتن شدم رفتم صبحانه بخورم که دیدم مادرم اون معده درد معروف هاش اومده سراغش دوباره 😔 یکم چیز میز و دارو و دوا دادم خورد و بالاخره ساعت نه و نیم از خونه زدم بیرون. متاسفانه کلی معطل شدم تا تاکسی برای مترو پیدا کردم و تا رسیدم مترو ساعت 10 بود. توی سیستم زده بود زمان ثبت نام شما 11:15 پس کلی وقت داشتم هنوز. وقتی رسیدم به دانشگاه ساعت 10:45 بود تازه رفتم سمت میز ثبت نام و تا اومدم بگم که تایم من فلان و بهمان نذاشتن کلامم منعقد بشه گفتن اصل شناسنامه ات رو بده خلاصه دادم و بعدش هم دیپلم و پیش دانشگاهیم. جالبیش این بود که یه لیستی توی سایت دادن یه لیست هم اون روز که میری ثبت نام بهت میگن مثلا ریز نمره ها جز اون چیزی که سایت میخواد نبودش اصلا ولی تعهد گرفتن که باید برامون بیاری 😐. ثبت نام رو که انجام دادن گفتن حالا با تلفنت یا برو پایین توی سایت انتخاب واحد کن. تلفن من که کلا میمیره تصمیم گرفتم خیلی سنگین و رنگین و خانوم برم سایت انتخاب واحد کنم. وقتی وارد سیستم آموزش شدم دیدم اوووه فرم های سلامت و فلان و بیسار رو تا پر نکنی نمیتونی انتخاب واحد کنی اینقدر هول بودم که سوال مربوط به سیگار رو نزدیک بود بزنم به طور مداوم سیگار می کشم 😅🤦‍♀️ حالا اون وسط عددهای ساعت استفاده از موبایل و لپ تاپ و اینا رو که انگلیسی میزدی ارور می داد. با بدبختی بالاخره درست شد و سیستم انتخاب واحد باز شد بالاخره. واحدها معلوم بود فقط من در مورد عمومی ها شک داشتم که اونا رو هم گرفتم بعد که از آموزش پرسیدم گفت نباید میگرفتی 😐 دوباره رفتم حذفش کردم و رفتم دنبال تطبیق واحدام که تایم نهار شد. کلی خیابونا رو متر کردم تا تایم نهار تموم شد و اونجا اشکم رو دراوردن آخر سرم گفتن نمیشه احتمال زیاد تطبیق بدی و من موندم با عمومی هایی که حذف کرده بودم 😭😭😢😢 دوباره برگشتم دانشگاه خودمون و رفتم سایت که عمومیا رو بردارم که برای من و چند تا از بچه ها ارورهای "نیست در جهان" می داد یعنی واقعا اگر نگران آبروم نبودم چهارزانو مینشستم وسط دانشکده زار می زدم و مادرم رو می خواستم 😩😩 بالغ بر 5 دفعه رفتم آموزش و اومدم تا بالاخره ارور درست شد و تونستم عمومی ها رو بردارم . داشتم از خستگی می مردم گفتم ببینم اسنپ چقدر می گیره تا خونه اگه 13-14 تومن بگیره یه اسنپ بگیرم که زدم دیدم 21 تومن میگیره دیدم نخیر ارزشش رو نداره و از طرفی به خودم نهیب زدم که دانشجو که اسنپ نمیگیره! هِلِک و هِلِک پیاده تا مترو رفتم و یک ساعت بعد به ایستگاه مترو دم خونه مون رسیدم یهو یادم افتاد برای تاکسی پول نقد ندارم از اونجایی که شانس من واقعا ستودنیه سه تا دستگاه ATM توی این ایستگاه بود که 2 تاش خراب بود یکیش هم گزینه برداشت وجهش خاموش بود 😩😐😢 چشمم افتاد به یه پلیسه و گفتم ببخشید من الان دقیقا باید چیکار کنم؟ گفت برو سوپرمارکتیه ببین قبول میکنه کارت بکشه و پول بهت بده؟ از ایستگاه که اومدم بیرون به خودم گفتم اتوبوس هم هستا بذار با اتوبوس برم خلاصه نگم براتون که اتوبوسه قشنگ یک ساعت دور محله منو چرخوند و آخر سر هم فرسنگ ها دورتر از خونه مجبور شدم پیاده بشم و با آخرین مولکول های ATP باقی مونده تو میتوکندری سلول هام خودم رو رسوندم خونه. ساعت 5 بعد از ظهر بود که زنگ در رو زدم و با مانتو و مقنعه روی مبل ولو شدم تازه هنوز نهار هم نخورده بودم دیکه نهار و شام رو یکی کردم و پنج و نیم یه غذای مفصلی خوردم بعد از غذا همونجا وسط سالن بی هوش شدم تا 7 حتی نماز ظهر و عصرم هم قضا شد متاسفانه بیدار شدم یه خرده پلکیدم و لباس هام رو ریختم توی ماشین لباسشویی و الان باید برم روی بند پهنشون کنم که تا فردا خشک بشن

+شاید فکر کنید پیاز داغش رو زیاد کردم ولی واو به واو چیزایی که نوشتم امروز برام اتفاق افتاد 

+کلاس هامون از فردا شروع میشه البته فقط تئوری ها عملی ها از هفته بعده 

+ترم 1فردا 8 صبح با کلاس "مبانی بیولوژی سلولی مولکولی " شروع میشه و نمیدونم چی هست اصلا( امیدوارم مثل اولای فیزیولوژی نباشه 😐)

+نمیدونم چرا الان که از بچه ها و محیط دانشکده و آدماش خوشم اومده بازم داره این همه کارم به خِنِس میخوره😔 خدایا بسه دیگه توی اون چهار سال خودت شاهد بودی چقدر اذیت شدم سر همه چیز همیشه باید بلنگه یه جای زندگیم آیا ؟؟

+روی دانشکده مون یه حس مالکیت پیدا کردم انگار مایملک پدریمه مثلا 😅😅😅 و چون از همه بزرگترم توی یه سری چیزها نصیحت های مادرانه می کنم بچه ها رو و راه و چاه نشون شون میدم یه جاهایی که خیلی حس خوبی بهم میده 

رومی زنگی