رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

یه روز کلینیکی!

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

پنجشنبه ساعت 5 بیدار شدم البته کار خیلی راحتی نبود ولی با هر زحمتی بود بیدار شدم. دوش گرفتم و صبحانه خوردم و روپوش و تگ ام رو برداشتم ساعت 6:40 مترو بودم. از استرس حالت تهوع داشتم. به سارینا گفتم به قطار هفت میرسی گفت اگه راس هفت بره نه گفتم نترس راس هفت نمیره. ساعت 7:05 شد ولی هنوز خبری از سارینا نبود سوار قطار شدم ولی کله ام هنوز از در قطار بیرون بود و چشم چشم میکردم سارینا رو ببینم. در قطار بسته شد و من ناامیدانه شماره سارینا رو گرفتم جواب داد و گفت دوتا واگن اونورتر از واگن خانمها سوار شده نیشم باز شد گفتم پس ایستگاه بعد بدو بیا اینور. فکر کنم سه هفته ای میشد کهندیده بودمش همدیگه رو بغل کردیم. ساعت بیست دقیقه به 8 رسیدیم دانشکده رفتیم روپوش پوشیدیم تگ هامون رو زدیم به مقنعه مون و کوله هامون رو گذاشتیم تو کمد من. راه افتادیم سمت کلینیک اونور خیابون. به جرات هیچکس نبود یه کم تو بخش داخلی چرخیدیم که یه آقایی اومد من خیلی گرم سلام کردم و صبح بخیر گفتم خداییش آقاهه هم خیلی خوش برخورد بود گفت بارک الله چه آن تایم اومدین بشینین تو همین اتاق رزیدنت ها 9 میان. من و سارینا هم یکم عکس گرفتیم یکم هم سرک کشیدیم به جاهای دیگه. ساعت 9 شد یه خانم دکتری اومد همسن و سال من جلوی پاش بلند شدیم. خیلی مهربون و خوش برخورد بود. اما یه خانم دکتر دیگه هم بود که از دماغ فیل افتاده بود. تازه وقتی از یه ژرمن رگ گرفت آنژیوکت رو ننداخت دور و مستخدم نازنین اونجا سوزن رفت تو دستش. اون سگ ژرمن لیشمانیاش مثبت بود خیلی اطلاع ندارم چی میشه ولی امیدوارم اتفاقی نیفته براش. نگفته بودم براتون من همیشه یه فوبیا ریزی از حیوونا داشتم. اون روز هم یه سگ خیلی وحشی اومد و من کم مونده بود برم بالای صندلی وایسم البته رزیدنت ها هم ترسیده بودن خودشون. اما حیوونای دیگه ای هم بودن که عین ماه بودن مظلوم و آروم یه گوشه مینشستن ولی اکثر گربه ها خیلی کولی و لوس بودن اما سگ ها مثل یه تکه دونات بانمک و خوردنی بودن بیشترشون. رزیدنتها تند تند مریض میدیدن و هرکدوم هم باید تو پرونده شون تو کامپیوتر وارد میکردن. اتندینگ شیفت دکتر ر بود که متخصص داخلیه ولی بیشتر اگزوتیک کار کرده. یه خرگوش خیلی بدحال آوردن که ابدامینال کویتی اش پر بود از خون و ادرار همینطور که من و سارینا نشسته بودیم یهو دکتر ر گفت عین مجسمه نشینین اونجا پاشین بیاین کمک. من همون لحظه قالب تهی کردم. گفت پای خرگوش رو بگیر با دست راستت و با دست چپت این لوله رو نگه دار میخوام نمونه ادرار بگیرم کم مونده بود بالا بیارم رو خودم و خرگوشه و تازه خرگوشه خودشو خیس کرده بود و من دستکش دستم نبود دکتر نتونست نمونه ادرار بگیره و گفت ولش کن از اتاق پریدم یرون و نفس عمیق کشیدم و دستهام رو 5 بار شستم سارینا میگفت اوووو پوست دستت رفت. به 10 دقیقه نکشید که یه سگ آروم و مظلوم که داشت سرم تراپی میشد و یکی از بچه های سال بالاییمون میخواست بهش واکسن بزنه بالا آورد رو میز. من اون لحظه داشتم میمردم. حالم وقتی بدتر شد که پسره گفت بیاین یه دقیقه اینجا به من گفت سرش رو تو بغلم نگه دارم و به سارینا گفت پاش رو بگیره سرش رو با مهربونی تو بغلم گرفتم و گفتم چیزی نیست عزیزم الان تموم میشه و سگه یه جوری نگاه میکرد که انگار فهمیده چی میگم واکسنش رو زد اون هم کلاسیمون و دریغ از کوچکترین تکونی که این بچه  بخوره. ساعت 2 بهمون گفتن غش میکینینا پاشین برین یه چیزی بخورین. رفتیم لباس عوض کردیم و رفتیم همون اطراف یه چیزی خوردیم. اصلا فکر نمیکردم با دیدن اون صحنه ها چیزی از گلوم پایین بره ولی رفت! غذا خوردیم و باز برگشتیم کلینیک شلوغتر از صبح بود دو تا رزیدنت آقای خوشتیپ هم اضافه شده بودن روی یکیشون کراش زدم تازه به خانم دکتر و اون آقایون هم تافی دادم و بهشون گفتم خداقوت.  تا ساعت یه ربع به 6 وایسادیم و در حالی که بازم دلمون نمیومد بیایم خداحافظی کردیم و اومدیم. اون روز بیش از 50 تا کیس دیدیم و من اصلا یه حالی بودم خیلی تجربه خوبی بود.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۰۲
رومی زنگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی