رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۶شهریور

انگار همین دیروز بود که من کلاس اول بودم و تو قرار بود به دنیا بیای. اون روز من مدرسه نرفتم و تو درست روز تولد من قدم به این دنیا گذاشتی. به عنوان یه دختر بچه 7 ساله که همیشه مرکز توجه بودم یه کوچولو بهت حسودیم می شد اما ته ته دلم کلی دوست داشتم. یواش یواش قد کشیدی و بزرگ شدی و قدت 5-6 سانتی از من هم بلندتر هم شد اما برای من هنوز همون پسرکوچولویی هستی که موهای لخت و بورت رو باد می برد. اینقدر آروم آروم خودتو توی دلم جا کردی که نفهمیدم کی تو شدی همدم همه تنهایی هام و سنگ صبورم و تکیه گاهی که همه جوره میتونم بهت تکیه کنم. شب ها که همه میخوابیدن و من و تو مورت مون می گرفت و می خندیدیم و از همه این دنیا فارغ می شدیم. امروز رفتیم دانشگاه و ثبت نامت کردیم تو پسر ماخوذ و به حیا و خجالتی حالا قراره دور از ما زندگی کنی و من دل تو دلم نیست. دل تو دلم نیست اگه یکی از گل نازکتر بهت بگه ، دل تو دلم نیست اگه توی خوابگاه اذیت بشی و مثل همیشه با صبر و متانت ویژه خودت دم نزنی، دل تو دلم نیست چون بدجوری بهت وابسته ام و با رفتنت من کلی تنها میشم. دل لا مذهبم فقط یه جور آروم میشه اونم این که بدونم تو آرامشی و داری پیشرفت می کنی پس مراقب همه خوبی های وجود نازنینت باش داداشی که خواهرت بدجوری بهت وابسته است و حالا حالاها به حمایت و استقامتت احتیاج داره.

رومی زنگی
۲۶شهریور

Brother & sister's episode

برادرم تقریبا نه شب آروم و قرار داره نه روز مدام داره از من می پرسه که توی دانشگاه فلان چیز چه جوریه ؟بیسار چیز چه جوریه ؟ اینقدر از خودش شور و شعف نشون داده تو این چند روز که منم به وجد اومدم کمکش کردم ثبت نام غیر حضوریش رو انجام بده دو سه بار باهاش تا کافی نت رفتم که فرم هایی که لازم داره رو پرینت بگیره و من حتی اگه خودم هم قرار نبود دانشجو بشم از شوق و ذوق اون مطمئنم الان همینقدر بی تاب بودم. همین روزا باید بریم برای ثبت نام حضوریش و من وقتی که دور بشه میدونم بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم دلتنگش میشم. علی رغم این که تا 8-7 سال پیش رابطه مون اصلا خوب نبود و دنیاهامون خیلی با هم فرق می کرد اما الان بهترین مونس و همدم منه فکر این که بخوام فقط ماهی چند روز ببینمش دیوانه ام میکنه اما خب اونم باید باید بره دنبال سرنوشتش. 

Mother's episode

مادرم استرسی ترین و دلشوره ای ترین عضو خانواده مون رو فکر نکنم لازم باشه توصیف کنم تو این روزا و موقعیت ها. شب ها نمیخوابه و دائم میگه ای بابا خب زودتر میدادین جوابا رو بچه هام نصفه عمر شدن خب🤗😄خلاصه که همش نگرانه و دلشوره داره ولی در عین حال لبریزه از شوق و ذوق برای هر دومون ولی برای برادرم بیشتر چون خب اولین تجربه اشه

ّFather's episode

پدرم اصولا آدم مغرور قُد و جدی ایه اما همون روز که نتایج سراسری اومد و من و امیر بهش خبر دادیم پای تلفن واضحا صداش از خوشحالی می لرزید. پدرم همچنین خیلی اهل ابراز احساسات نیت و میگه وا خب معلومه که دوستتون دارن مگه شک دارین؟!😅 اما این مورد خیلی فرق داره برای امیر اونقدر خوشحاله که فکر کنم هرکاری بخواد الان براش انجام میده. اما میدونم دوری برادرم برای اون هم میتونه خیلی سخت باشه.


رومی زنگی
۲۶شهریور
دیروز از اونجایی که حدود سه هفته پیش رفته بودم مصاحبه بهم زنگ زدن و گفتن بیا واسه قرار داد. با اینکه اصلا دلم به رفتن نبود ولی با اصرار و همراهی مادرم بالاخره رفتیم اونجا. خلاصه گفتن حالا باید امتحان کتبی بدین 70 تا سوال grammar و vocabulary یک ساعت هم زمان داشتیم. به جز من تقریبا 10 نفر دیگه هم بودن سوالاش از نظر من آسون بودن و من نیم ساعته تموم کردم اما انگار بعضیا داشتن المپیاد اخترفیزیک می دادن چنان متفکرانه به سوالات نگاه می کردن و هی پاک می کردن و یه گزینه دیگه رو میزدن که من یهو به خودم گفتم نکنه من دارم یه جای کارو اشتباه میدم ولی بعدش تصمیم گرفتم به خودم اعتماد کنم. بردم پاسخنامه رو تحویل مسئولش دادم و منتظر نشستم بعد از من هم چند نفر دیگه پاسخ نامه هاشون رو دادن و بعد به همراه یه آقایی فرستادن مون طبقه بالا واسه مصاحبه گروهی . اونجا براساس بالاترین نمره کتبی شروع کردن به مصاحبه کردن و من نفر اول بودم یه خرده راجع به خودم و تجربیاتم صحبت کردم و برام نوشتن که تازه باید demo بدم!(واقعا من نمیدونم ناسا هم می خواد استخدام کنه اینقدر آدما رو از فیلترهای مختلف میگذرونه آیا؟! بابا بی خیال یه آموزشگاه زبانه دیگه 😐 n بار مصاحبه و آزمون کتبی و شفاهی و demo و ... مگه جنگه؟؟

رومی زنگی
۲۵شهریور

بچه ها نتایج دانشگاه آزاد همین الان روی سایتش اومده 

رومی زنگی
۲۵شهریور

از اون جایی که سه هفته پیش رفته بودم مصاحبه زنگ زدن بهم. راستش من امیدوار بودم زنگ نزنن چون حقیقتش زیاد از جو حاکم بر اونجا خوشم نیومد و یه جورایی زیاد تمایل نداشتم توی همچین جایی کار بکنم حالا دوباره باید برم ببینم شرایط کاری شون چطوریه اصلا. با توجه به اینکه نمیدونم توی دانشگاه چی در انتظارمه حدس می زنم برای کار به همون آخر هفته ها اکتفا کنم بهتر باشه . اصولا تدریس رو خیلی دوست دارم ولی تدریس توی آموزشگاه به نظرم یه جور سرگرمیه بیشتر تا کار اینقدر که ریز و درشت از وظایفت بهت میگن و انتظارهای عجیب غریب ازت دارن ولی حقوقی که دریافت میکنی شاید نصف حقوق مسئول ثبت نام اون آموزشگاه هم نباشه 

رومی زنگی
۲۵شهریور

جملاتی با این مضمون رو همه مون بارها و بارها شنیدیم از جمله اینکه لطف زیاد به مرور تبدیل به وظیفه میشه  یا وقتی که همه چیز تو زندگی داری فکر می کنی همیشه by defaultباید اینطوری باشه و قدرشون رو نمیدونی تا یکی شون خدای نکرده کم بشه. اون سال اول وقتی توی 18 سالگی کنکور دادم و قبول شدم اونم توی یکی از بهترین دانشگاه های ایران فکر می کردم که خب مگه جور دیگه ای هم می شد باشه ؟ غافل از این که همون سال کلی از هم سن و سالام به هر دلیلی آتش افتاد به نهال رویاهاشون و معلوم نشد سرنوشت شون چی شد. اما من یه دختر از خود راضی و طلبکار که همیشه همه چیز داشت از گفتنش الان شرم دارم ولی انگار این رو هم از خدا طلبکار بودم. هرچی مادرم و اطرافیان میگفتن خدا خیلی لطف بزرگی بهت کرده من گوشم بدهکار نبود و با نخوت و غرور تمام میگفتم اگه خدا دوستم داشت امسال قبول نمیشدم تا سال بعد کنکور تجربی بدم. تقریبا تمام سال های دانشگاه  رو با ناشکری و غرزدن به خودم زهرمار کردم سال هایی که میتونستن بهترین سال های عمرم باشن. وقتی فارغ التحصیل شدم هرچی بیشتر گذشت بیشتر متوجه شدم که ای دل غافل مثل اینکه خدا واقعا رحمتش شامل حالم شده بودا چه قدر احمق و بی لیاقت بودم من که نمی دیدم. تلاش کردم و تلاش کردم و زمین خوردم و زمین خوردم تا امسال. وقتی قبولی امسالمو توی مانیتور کامپیوتر دیدم باز همون شیطون مغرور و خودخواه تو جلدم رفته بود یه ندایی از درونم با غرغر گفت : وااای نه خدایا بازم یه رشته دیگه ای که دوست ندارم تو همون دانشگاه و بعدش هق هق های بی امانم. توی همون روز اول حتی به یکی دو تا از دوستام گفتم: نمیدونم چرا این دانشگاه لعنتی دست از سر من برنمیداره و همه شون بهم گفتن که این عین ناشکریه و آرزوی خیلیاست ، تو چت شده؟ از خودم بدم میاد از خودم خجالت می کشم که یه همچین آدم مغرور و متکبریم از خدا هم خجالت می کشم که وقتی دستمو میگیره و بغلم می کنه اینطوری ناسپاس و از خودراضی هستم و به حکمت و علم لا یتناهیش بی احترامی می کنم. خدایا خیلی ازت شرمنده ام خیلی زیاد خودت کمکم کن انسان بهتری باشم مغرور نباشم و به حکمت های قشنگت احترام بذارم خدایا دیگه نمیخوام با نشکری و غرغر اوقات خودم و اطرافیانم رو تلخ کنم الان ذوق دارم ذوق دارم ببینم چی برام در نظر گرفتی ذوق دارم توی اونی که تو برام خواستی بدرخشم و بهترین باشم . کمکم کن این اتفاق ها بیفته بدون کمک تو اصلا نشدنیه کمکم کن روز به روز آدم بهتری بشم و صفات بهتری کسب کنم .ممنونم ازت از عمق وجودم ممنونم که با همه بدیام تحملم میکنی و دوستم داری .  

رومی زنگی
۲۳شهریور

از مادرم و هم سن و سال هاش و بزرگترها یه چیزهایی شنیده بودم راجع به زمان جنگ. راجع به این که شیر خشک و پوشک بچه ها و قند و شکر و برنج و ... سهمیه ای بوده و تهیه آزادش مثل تهیه داروهای کمیاب بوده و خیلی سخت و با هزینه گزاف. اون موقع ها حتی نمیتونستم تصور کنم که چه شکلی میشه اگر بگن هرکس فقط فلان قدر از هرچیز میتونه داشته باشه. ما خانواده  اسراف کاری نیستیم ولی تصورم اینه که هرکس هرچقدر دلش بخواد از هرچی میره سوپر و می خره. ولی الان واقعا داره همین شکلی میشه و من قشنگ استرس گرفتم. صبح مادر و پدرم رفتن خرید تو یه فروشگاه زنجیره ای. دستمال کاغذی، دستمال دلسی، دستمال حوله ای و هرکالای بهداشتی دیگه ای که تصور کنین سهمیه بندی شده ! به هرکس فقط 3 بسته از هرکدوم میدن در واقع به هر فیش خرید 😔 و من نمیدونم این موضوع تا کی قراره ادامه داشته باشه و اصلا قراره بهتر بشه یا بدتر فقط میدونم کسانی مثل من که دارم دهه سوم عمرم رو سپری میکنم و قراره یکی از بهترین های دوران های عمرم باشه دارم از استرس تهیه دفتر و خودکار و خیلی از بدیهی ترین اقلام واسه زندگی قالب تهی می کنم و نمیتونم بی خیال باشم و از طرفی هم با تقریب خوبی هیچ کاری از دستم برنمیاد

رومی زنگی
۲۳شهریور

من دائی ندارم اما مادرم 3 تا دایی دارن که یکیشون که از بقیه هم بزرگتر هستن و جذبه خاصی دارن و علیرغم هفتاد و چند سال سن هنوز قامت صاف و بلندشون رو حفظ کردن و خیلی مراقب خودشون و خورد و خوراکشون هستن و ... راستش همه فامیل از صغیر و کبیر و پیر و جوان از جناب دایی جان حرف شنوی و رودربایستی خاصی داریم. دیشب توی مهمونی من دایم در حال فرار بودم از دستشون که نکنه یهو صدام کنن و بگن بیا پیش من بشین خلاصه تو یه موقعیتی یهو بهم اشاره کردن که بیا اینجا پیش من کارت دارم. زیر لب اشهدمو خوندم و پاشدم رفتم پیش شون نشستم. گفتن: تو این رشته رو با آگاهی زدی؟ یعنی منظورم اینه که میدونی چی به چیه ؟ گفتم بله خب من کلا به این فیلد علاقه دارم و خودمو محک هم زدم احساس میکنم میتونم توش موفق باشم. ایشون هم گفتن: خوبه ولی کافی نیست برای موفق شدن باید چنین کنی و چنان باشی و اون لحظه به این فکر می کردم که خدایا پدر پرفکشنیست ام کم بود حالا دایی جان هم لابد هر ترم میخوان بپرسن چی شد و چی نشد و معدلت چند شد و... صحبت هاشون تموم شد ولی تا آخر مهمونی می ترسیدم باهاشون چشم تو چشم بشم.

راستش من خیلی برای بزرگترها ارزش و احترام قائلم و به خصوص کسانی که واقعا خیرخواهانه آدم رو نصیحت می کنن اما معتقدم از حرف تا عمل فاصله خیلی زیادی هست هیچکس با کفش های کس  دیگه ای راه نرفته تا بتونه تو موقعیت و جایگاه اون تصمیم گیری کنه بنابراین به نظرم تو هر سن و تو هر جایگاهی نباید همدیگه رو قضاوت کنیم و واسه همدیگه نسخه های موفقیت تجویز کنیم هرکسی میتونه تجربیاتش رو در اختیار دیگران بذاره ولی نمیتونه بگه فلان کار حتما منجر به موفقیت میشه منظورم تو هر عرصه ای هست کما این که تو حوزه کنکور هم همین اتفاق میفته همه تجربیات خودشون رو به اشتراک میذارن ولی به نظرم به تعداد آدم های کره زمین راه های منحصر به فرد برای موفقیت و شاد زندگی کردن وجود داره 

رومی زنگی
۲۳شهریور

قشنگ یه وقتایی احساس می کنم که توی خونه کپک زدم نه مهمونی دعوت میشم نه فرصت بیرون رفتن پیش میاد همه دوستام هم به نحوی درگیرن و نمیشه باهاشون قرار گذاشت اما یه روزایی مثل امروز صبح یه جا و شب یه جای دیگه باید باشی و خیلی سخته اینطوری به نظر من. صبح ساعت ده و نیم کلی کش و قوس اومدم و بالاخره بیدار شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم ولی مادر همیشه مضطربم کلی استرس وارد کرد که وااای دیر شد مگه نمیدونی اینا چقدر خودشون آن تایمن و فلان و بهمان منم حین گوش دادن به خطابه های مادرم از این طرف خونه به اون طرف خونه میدویدم و وسایل برمیداشتم. خلاصه سوار ماشین شدیم و توی راه هم همچنان مادرم میگفت وای دیر شد و اینا من آدم صبوری نیستم اصلا و ابدا برای خودمم عجیب بود که چرا با یه "ای بابا بسه دیگه قربونت برم" بحث رو تموم نکردم و فقط گوش دادم. رسیدیم اونجا و میزبان که خودشون هم امسال یه دوقلوی کنکوری داشتن (انسانی و هنر)-و اونا هم چیزهای خوبی قبول شدن خداروشکر- مادرم رو بغل کردن و حالا مادرم تبریک میگفت ایشون تبریک میگفتن. بالاخره دل کندن از همدیگه و راستش من معذب شدم یه خرده از اینکه همه قبولیم رو متوجه شدن یه جوری نگاهم میکردن که معذب میشدم اصلا. وقتی از اونجا برگشتیم توی ماشین قشنگ چرت میزدم از خستگی اما حتی ترسیدم که فکر نرفتن به مهمونی شب از ذهنم رد بشه. وقتی رسیدیم خونه لباس های مهمونی ظهر رو کندم به معنای واقعی و لباس های مهمونی شام رو پوشیدم اونجا هم همه کلی تبریک و بابا تو دیگه کی هستی و خانم دکتر خانم دکتر کردن که بدتر معذب شدم آخرسر بهشون گفتم بابا لااقل بذارین من 40-50 تا واحد پاس کنم بعد بگین خانم دکتر ! راستش من اصلا هیچوقت هدف و نیتم این نبوده و نیست و نخواهد بود که به خاطر اینکه خانم دکتر صدام بزنن به این رشته ها تمایل پیدا کرده باشم خدا رو شاهد میگیرم که اینطوری نیست واسه همین وقتی "کافر همه را به کیش خود می پندارد" یه خرده آزرده میشم. بالاخره اونجا رو هم تحمل کردم هرجوری بود و الان پتانسیلش رو دارم 12 ساعت بخوابم قشنگ.  

رومی زنگی
۲۱شهریور

دیروز بلافاصله بعد از اعلام نتایج باید با مادرم میرفتم دکتر بگذریم از سیل تلفن هایی که به موبایل خودم یا مادرم میشد و تعجب خیلیا از اینکه باز من توی همون دانشگاه قبول شدم و اینکه همه تا میشنیدن صحبت کنکوره شاخک هاشون تیز می شد. همین طور که توی سالن انتظار کلینیک بیمارستان نشسته بودیم بعد از اینکه من با صدای فوق آروم با یکی دو نفر صحبت کردم یه خانمی که کنار من و مادرم نشسته بودن یهو به من که سرم توی موبایلم بود گفتن: دخترم شما انگار از پزشکی و اینا سررشته داری من پوست گردنم شل شده میدونی چی واسش خوبه؟ قیافه من اون موقع قشنگ این شکلی :| و خیره به دوربین بود ! گفتم شرمنده راستش من نمیدونم از چی باید استفاده کنین. یه جوری نگاهم کرد که باشه حالا نمیخوای اطلاعاتت رو مجانی در اختیارم بذاری نذار و تشکر کرد. از بیمارستان تا خونه قشنگ 2 ساعت توی ترافیک بودیم بعد از رسیدن به خونه و یه جشن کوچیک خانوادگی دامن اینترنت رو گرفته بودم و ول نمی کردم و تا تونستم راجع بهش سرچ کردم و امیر هم همینطور بود راجع به رشته اش خلاصه اون میرفت و میومد و یه چی راجع به رشته اش یه چی میگفت من می رفتم و میومدم ویه چی میگفتم پدر و مادرم دیگه میگفتن اووو کشتین مارو بسه دیگه. تنها پوینت منفی ماجرا شهریه است که چون دوره قبلیم روزانه بوده طفلک پدرم باید پرداخت کنه دو میلیون و ششصد هزار علی الحساب به اندازه شهریه شبانه ! به مادرم گفتم میخوای من نرم دانشگاه اصلا؟ اینطوری خیلی سخت میشه .مادرم گفت حرف بیخود نزن درست میشه این همه عذاب وجدان و استرس به خودت وارد نکن بست نبود این همه سال تحت فشار بودی ؟یه کم از زندگیت لذت ببر . بغلش کردم و بوسیدمش. خلاصه که همیشه یه چی هست که استرس به آدم وارد کنه. 

رومی زنگی