برادرکم...
انگار همین دیروز بود که من کلاس اول بودم و تو قرار بود به دنیا بیای. اون روز من مدرسه نرفتم و تو درست روز تولد من قدم به این دنیا گذاشتی. به عنوان یه دختر بچه 7 ساله که همیشه مرکز توجه بودم یه کوچولو بهت حسودیم می شد اما ته ته دلم کلی دوست داشتم. یواش یواش قد کشیدی و بزرگ شدی و قدت 5-6 سانتی از من هم بلندتر هم شد اما برای من هنوز همون پسرکوچولویی هستی که موهای لخت و بورت رو باد می برد. اینقدر آروم آروم خودتو توی دلم جا کردی که نفهمیدم کی تو شدی همدم همه تنهایی هام و سنگ صبورم و تکیه گاهی که همه جوره میتونم بهت تکیه کنم. شب ها که همه میخوابیدن و من و تو مورت مون می گرفت و می خندیدیم و از همه این دنیا فارغ می شدیم. امروز رفتیم دانشگاه و ثبت نامت کردیم تو پسر ماخوذ و به حیا و خجالتی حالا قراره دور از ما زندگی کنی و من دل تو دلم نیست. دل تو دلم نیست اگه یکی از گل نازکتر بهت بگه ، دل تو دلم نیست اگه توی خوابگاه اذیت بشی و مثل همیشه با صبر و متانت ویژه خودت دم نزنی، دل تو دلم نیست چون بدجوری بهت وابسته ام و با رفتنت من کلی تنها میشم. دل لا مذهبم فقط یه جور آروم میشه اونم این که بدونم تو آرامشی و داری پیشرفت می کنی پس مراقب همه خوبی های وجود نازنینت باش داداشی که خواهرت بدجوری بهت وابسته است و حالا حالاها به حمایت و استقامتت احتیاج داره.