رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۰۴مهر

امروز اولین جلسه زبان بود زبان عمومی. از اونجایی که ممکنه زبان تطبیق نخوره کلاسش رو رفتم. اول کلاس استاد از یه سری اصول کلی صحبت کردن و بعد از تک تک مون خواستن که مختصری خودمون رو معرفی کنیم. از بین 70-80 نفر جمعیت کلاس بالغ بر 50-60 نفر تاکید می کردن که هیچ علاقه ای به این رشته ندارن و صرفا مجبور شدن برای این که پشت کنکور نمونن این رشته رو بزنن. از دل بقیه هم فقط خدا خبر داره. شنیدن این جملات از زبان کسانی که الان تو عنفوان جوونی شون هستن و میتونستن با خوندن یه رشته ای که از ته قلب شون دوست دارن مجبور نشن رنج و غم کنکورهای متوالی رو به جون بخرن تا رشته مورد پذیرش پدر و مادر و جامعه شون رو بیارن و آخریر هم نیارن. یکی شون دفتر طراحیش رو با خودش آورده بود طرح های سیاه قلمی کشیده بود که دهان آدم از حیرت باز می موند و موقع معرفی خودش گفت که به هنر و یه کوچولو به موجودات زنده علاقه داشته و چون والدینش نذاشتن بره هنر اومده این رشته. خلاصه تقریبا همه رو جبر زمانه مجبور کرده بیان این رشته. وقتی نوبت من شد و خودم رو معرفی کردم گفتم که یه رشته دیگه خوندم و الان این رشته رو شروع کردم بعد از کلی تعجب با یه لبخند تصنعی گفتن حالا راضی شدی؟ گفتم نه کاملا ولی تا یه حدودی بله. اون لحظه از خودم و وجدانم می پرسیدم : چند چندی با خودت ؟ ببین تو یا یه چیزی رو دوست نداری یا دوست داری فی ما بینی نمیشه اما الان من در وضعیت فی ما بین گیر کردم خودم هم نمیدونم دوست دارم این رشته رو ادامه بدم یا نه ؟ پرسپکتیوی برای من داره یا نه ؟ به نظرم روحیه الانم خیلی بهتر از پارساله ولی حال روحیم و بلاتکلیفیم به قوت خودش باقیه خدایا میدونم این بهترین چیزیه که برام خواستی ممنون و شکرگزارت هم هستم ولی تو رو خدا توان بده که این راه رو با سرافرازی تموم کنم و سربلند بیرون بیام . وجودم دیگه توان شکستن و ناکامی رو نداره خودت بهتر میدونی.

رومی زنگی
۰۳مهر
دیروز بعد کلاس بیولوژی گفتن که فردا(یعنی امروز) میخوان یه سری توضیح راجع به قوانین آموزش و علوم پایه و کلا مراحل تحصیلی مون بدن گفتن که باید حتما حضور داشته باشین و اینا من از طرفی امروز باید می رفتم دنبال اون کارای اداری کذایی و از طرفی مادرم صبح زود باید می رفت و جواب آزمایش ها و سونوگرافی کبد و ... رو به دکتر نشون می دادن. تقریبا مطمئن بودم که مادرم اگه قرار باشه تنها برن نمیرن اصلا به خاطر همین قرار شد بریم دکتر و از اونجا بریم دنبال کارهای اداری من. توی مطب دکتر قشنگ دو ساعت نشستیم تا نوبت مون شد بعدش هم دیگه ساعت حدودای 11 بود که از کلینیک زدیم بیرون. از وقتی از کلینیک حرکت کردیم تا بریم مدام آیه رب اشرح لی صدری رو میخوندم یه جایی قشنگ حس کردم قلبم داره می ایسته از استرس مادرم هم هی سعی می کرد بهم آرامش بده و میگفت اصلا فدای سرت اگه نشه و اینا ولی خب زورم میومد قشنگ شرق به غرب و جنوب به شمال شهر رو طی کردیم امروز تا یه خرده خاطرجمع شدم که امیدی هست که کارم درست شه از 7 صبح که زدیم بیرون 5 عصر برگشتیم و من بیهوش شدم قشنگ یکی دو ساعت. هنوز هم اون کار اداری که گفتم رو هواست و خدا خدا میکنم تا قبل حذف و اضافه اوکی بشه. امشب برادرم برمیگرده و دارم برای دیدار روی ماهش لحظه شماری می کنم دانشگاه آزاد هم همونی که میخواست رو آورده و الان انتخاب براش سخت شده همش میگفت میام در موردش صحبت کنیم . 
+دعا می کنم پایان شب سیه همه بلاتکلیفی ها سپید باشه 
رومی زنگی
۰۲مهر
دیشب بعد از اون روز کذایی و دلبری که داشتم ساعت 12:30 شب خوابم برد و با استرس اینکه ای وای خواب موندم چهار و نیم بیدار شدم داشتم میمردم از خواب دوش گرفتم و ساعت 5:30 هم حاضر بودم هم صبحانه خورده بودم مادر و پدرم وقتی بیدار شدن تعجب کرده بودن میگفتن چه خبره؟ واسه چی اینقدر زود بیدار شدی؟ هوا یواش یواش داشت روشن می شد با کلی منت کشی مادرم رو راضی کردم که تا مترو ببردم ساعت 6:30 رسیدم مترو انگار نه انگار شش و نیم صبحه همه سرحال و قبراق بودن تو ایستگاه مترو. البته وقتی سوار قطار شدم نظرم عوض شد چون 90% مسافرها داشتن چرت میزدن. ساعت 7:30 رسیدم دانشگاه و شروع کردم طبقات رو گشتن دنبال کلاس مون همه طبقات به جز همکف رو تا عمیق ترین نقاط گشتم ولی کلاس مون نبود! برگشتم جلوی در و راهنمای طبقات رو دیدم دیدم بعله کلاسمون طبقه همکف بوده و من این همه گرد جهان می گشتم ! شاید باورتون نشه ولی کلاس بیولوژی پنج دقیقه به 8 شروع شد و نودانشجویان عزیز جوری گوش میدادن که خود استاد ساعت ده دقیقه به 9 گفتن نمیخواین استراحت کنین؟! و جالب بود که همه به جز من سکوت کرده بودن جوری که استاد بعد 5 دقیقه گفتن خب پس ادامه میدیم و تا خود 10 درس دادن. برام جالب بود این حجم از مثبت بودن از نظر استاد هم عجیب بود حتی و میگفتن شماها داغین هنوز چرا اینجوری این؟! کلاس که تموم شد فقط نیم ساعت داشتم برای همه توضیح می دادم که کلاس های عملی این هفته تشکیل نمیشه من پرسیدم و باز هم همه 50-60 نفری رفتن و دونه دونه پرسیدن که کلاس عملی داریم یا نه؟😐😐😐 خلاصه که یه کم حرص خوردم از دست شون ولی خب بعد بهشون حق دادم منم وقتی 18 سالم بود و پامو گذاشتم توی دانشگاه برای اولین بار همین قدر آماتور بودم و همینقدر شاید بی اعتماد در کل غالب ورودی مون بچه های خوبی ان. وقتی رسیدم خونه تازه باید میرفتم بانک توی بانک هم یک ساعت و نیمی معطل شدم تا کارم انجام شد. نگاه به ساعت کردم دیدم تازه 1 ئه و برام جای تعجب داشت که چرا اینقدر گرسنه ام بعد یادم افتاد ساعت 5:30 صبحانه خوردم تا حالا ! نهار رو که با مادرم خوردیم و همزمان یه فیلم هم دیدیم ( میدونم کار خوبی نیست ولی حوصله ام سررفته بود) بعدش دو سه ساعت قشنگ رفتم تو کما مادرم میگفت به به یه کلاس رفتی و برگشتی هزار ساعت میخوای بخوابی؟! از خواب بیدار شدم یه عصرونه خوردم و درس امروز رو که همش تئوری و مقدمات بود یه نگاه انداختم. الانم باز خوابم میاد متاسفانه  🤦‍♀️
+یه سری کارهای اداریم به مشکل خورده التماس دعا دارم ازتون خیلییییی 
رومی زنگی
۰۱مهر

شاعر در مصرع دوم میفرمایند:الهی من بمیرم برای زندگیم توصیف منه قشنگ😩😢

امروز صبح از 6 هشیار بودم تا بالاخره 8 تونستم از رختخوابم دل بکنم بلند شدم باhesitation فراوان که دوش بگیرم یا نه روبرو شدم وقت داشتم ولی اینقدر روزی دوبار رفتم این چند وقته حمام که پوستم داره ورقه میشه از خشکی 😅 خلاصه با توجه به این که روز قبلش حمام بودم بیخیال دوش گرفتن شدم رفتم صبحانه بخورم که دیدم مادرم اون معده درد معروف هاش اومده سراغش دوباره 😔 یکم چیز میز و دارو و دوا دادم خورد و بالاخره ساعت نه و نیم از خونه زدم بیرون. متاسفانه کلی معطل شدم تا تاکسی برای مترو پیدا کردم و تا رسیدم مترو ساعت 10 بود. توی سیستم زده بود زمان ثبت نام شما 11:15 پس کلی وقت داشتم هنوز. وقتی رسیدم به دانشگاه ساعت 10:45 بود تازه رفتم سمت میز ثبت نام و تا اومدم بگم که تایم من فلان و بهمان نذاشتن کلامم منعقد بشه گفتن اصل شناسنامه ات رو بده خلاصه دادم و بعدش هم دیپلم و پیش دانشگاهیم. جالبیش این بود که یه لیستی توی سایت دادن یه لیست هم اون روز که میری ثبت نام بهت میگن مثلا ریز نمره ها جز اون چیزی که سایت میخواد نبودش اصلا ولی تعهد گرفتن که باید برامون بیاری 😐. ثبت نام رو که انجام دادن گفتن حالا با تلفنت یا برو پایین توی سایت انتخاب واحد کن. تلفن من که کلا میمیره تصمیم گرفتم خیلی سنگین و رنگین و خانوم برم سایت انتخاب واحد کنم. وقتی وارد سیستم آموزش شدم دیدم اوووه فرم های سلامت و فلان و بیسار رو تا پر نکنی نمیتونی انتخاب واحد کنی اینقدر هول بودم که سوال مربوط به سیگار رو نزدیک بود بزنم به طور مداوم سیگار می کشم 😅🤦‍♀️ حالا اون وسط عددهای ساعت استفاده از موبایل و لپ تاپ و اینا رو که انگلیسی میزدی ارور می داد. با بدبختی بالاخره درست شد و سیستم انتخاب واحد باز شد بالاخره. واحدها معلوم بود فقط من در مورد عمومی ها شک داشتم که اونا رو هم گرفتم بعد که از آموزش پرسیدم گفت نباید میگرفتی 😐 دوباره رفتم حذفش کردم و رفتم دنبال تطبیق واحدام که تایم نهار شد. کلی خیابونا رو متر کردم تا تایم نهار تموم شد و اونجا اشکم رو دراوردن آخر سرم گفتن نمیشه احتمال زیاد تطبیق بدی و من موندم با عمومی هایی که حذف کرده بودم 😭😭😢😢 دوباره برگشتم دانشگاه خودمون و رفتم سایت که عمومیا رو بردارم که برای من و چند تا از بچه ها ارورهای "نیست در جهان" می داد یعنی واقعا اگر نگران آبروم نبودم چهارزانو مینشستم وسط دانشکده زار می زدم و مادرم رو می خواستم 😩😩 بالغ بر 5 دفعه رفتم آموزش و اومدم تا بالاخره ارور درست شد و تونستم عمومی ها رو بردارم . داشتم از خستگی می مردم گفتم ببینم اسنپ چقدر می گیره تا خونه اگه 13-14 تومن بگیره یه اسنپ بگیرم که زدم دیدم 21 تومن میگیره دیدم نخیر ارزشش رو نداره و از طرفی به خودم نهیب زدم که دانشجو که اسنپ نمیگیره! هِلِک و هِلِک پیاده تا مترو رفتم و یک ساعت بعد به ایستگاه مترو دم خونه مون رسیدم یهو یادم افتاد برای تاکسی پول نقد ندارم از اونجایی که شانس من واقعا ستودنیه سه تا دستگاه ATM توی این ایستگاه بود که 2 تاش خراب بود یکیش هم گزینه برداشت وجهش خاموش بود 😩😐😢 چشمم افتاد به یه پلیسه و گفتم ببخشید من الان دقیقا باید چیکار کنم؟ گفت برو سوپرمارکتیه ببین قبول میکنه کارت بکشه و پول بهت بده؟ از ایستگاه که اومدم بیرون به خودم گفتم اتوبوس هم هستا بذار با اتوبوس برم خلاصه نگم براتون که اتوبوسه قشنگ یک ساعت دور محله منو چرخوند و آخر سر هم فرسنگ ها دورتر از خونه مجبور شدم پیاده بشم و با آخرین مولکول های ATP باقی مونده تو میتوکندری سلول هام خودم رو رسوندم خونه. ساعت 5 بعد از ظهر بود که زنگ در رو زدم و با مانتو و مقنعه روی مبل ولو شدم تازه هنوز نهار هم نخورده بودم دیکه نهار و شام رو یکی کردم و پنج و نیم یه غذای مفصلی خوردم بعد از غذا همونجا وسط سالن بی هوش شدم تا 7 حتی نماز ظهر و عصرم هم قضا شد متاسفانه بیدار شدم یه خرده پلکیدم و لباس هام رو ریختم توی ماشین لباسشویی و الان باید برم روی بند پهنشون کنم که تا فردا خشک بشن

+شاید فکر کنید پیاز داغش رو زیاد کردم ولی واو به واو چیزایی که نوشتم امروز برام اتفاق افتاد 

+کلاس هامون از فردا شروع میشه البته فقط تئوری ها عملی ها از هفته بعده 

+ترم 1فردا 8 صبح با کلاس "مبانی بیولوژی سلولی مولکولی " شروع میشه و نمیدونم چی هست اصلا( امیدوارم مثل اولای فیزیولوژی نباشه 😐)

+نمیدونم چرا الان که از بچه ها و محیط دانشکده و آدماش خوشم اومده بازم داره این همه کارم به خِنِس میخوره😔 خدایا بسه دیگه توی اون چهار سال خودت شاهد بودی چقدر اذیت شدم سر همه چیز همیشه باید بلنگه یه جای زندگیم آیا ؟؟

+روی دانشکده مون یه حس مالکیت پیدا کردم انگار مایملک پدریمه مثلا 😅😅😅 و چون از همه بزرگترم توی یه سری چیزها نصیحت های مادرانه می کنم بچه ها رو و راه و چاه نشون شون میدم یه جاهایی که خیلی حس خوبی بهم میده 

رومی زنگی
۳۱شهریور

با توجه به این که دیشب ساعت ها رو کشیدیم عقب امروز خیلی زود شب شد و من برای اولین بار از این موضوع خوشحال شدم ولی... جای خالی امیر توی خونه مون بدجور توی ذوق میزنه. امیر برعکس من اصلا بچه شلوغی نیست اتفاقا خیلی هم آروم و متینه ولی انگار از امروز صبح که رفته خونه مون سوت و کور شده. شب ها وقتی همه میخوابیدن یا اون میومد اتاق من یا من میرفتم اتاقش و یه اوقاتی رو با هم میگذروندیم حالا اما چراغ خاموش اتاقش حالم رو بد میکنه. امشب اولین شبیه که امیر تنهایی توی یه شهر دیگه میخوابه. باهاش صحبت کردم .راضی بود اصولا همینطوره و باز کاملا برخلاف من اهل غرغر و شکوه و شکایت نیست زود خودش رو با شرایط تطبیق میده. گاهی به شوخی به مادرم اینا میگم امیر که همه چی تمومه من رو دیگه میخواید چیکار؟! خدایا نگهدار و پشت و پناه همه برادرها باش چه اونهایی که دانشجوان چه اونهایی که سربازن و خلاصه همه و همه ی برادرها رو واسه خواهرهاشون حفظ کن.

رومی زنگی
۳۱شهریور

امروز از ساعت پنج و نیم هوشیار بودم بالاخره 6 بیدار شدم و پریدم تو حموم. چشمام از فرط بی خوابی می سوخت اما محلش نذاشتم. سریع لباس پوشیدم و اومدم که برم صبحانه بخورم دیدم مادرم تازه داره پیازداغ غذای توی راه امیر رو درست می کنه از اونجایی که همیشه آویزون یکی هستم که منو تا مترو ببره رو به امیر و مادرم گفتم دیرم میشه ها مادرم گفت نه بابا نترس خبری نیست حالا خوبه بار اولت هم نیستا خلاصه زد تو پرم . بیچاره امیر  سریع دوش گرفت و گفت صبحانه اش رو توی ماشین میخوره که من دیرم نشه (قربونش برم الهی ) . بالاخره از زیر قرآن رد شدیم و از خونه زدیم بیرون. تا حالا تو زندگیم مترو رو اینقدر شلوغ ندیده بودم. انگار خلق اولین و آخرین تو مترو بودن. بالاخره ساعت هشت و بیست دقیقه رسیدم مترو مقصد ولی معضل بعدی پیدا کردن تاکسی بود🤦‍♀️ بعد از یه ربع بالاخره تاکسی گیر آوردم و موندم توی ترافیک های تاریخی که قبلا هم تجربه اش رو داشتم. خلاصه ساعت 9 رسیدم به محل برگزاری و تازه دو ساعت نشستیم زیر آفتاب. مراسمش واسه یه نوجوون 18 ساله شاید جذابیت داشت ولی برای من نه زیاد. بعد از مراسم رفتیم دانشکده خودمون و با چند تا از بچه ها آشنا شدم بچه های خوبی بودن وقتی رسیدیم به دانشکده جلوی پامون فرش قرمز پهن کرده بودن و در بدو ورودمون برامون اسپند دود کردن و مادر پدرا بچه هاشون رو در آغوش می گرفتن و خلاصه خیلی رمانتیک بود. بعدش راهنمایی مون کردن برای نهار و رفتیم نهار. ثبت نام بچه های بومی فردا انجام می شد اما من رفتم صحبت کنم که اگر بشه ثبت نامم رو امروز انجام بدم اما بعد خودم ترسیدم که نکنه حق بچه های غیر بومی رو یه وقت خدای نکرده ضایع کنم و بی خیالش شدم و راه افتادم سمت خونه. وقتی رسیدم خونه له بودم اما له بودنش خیلی شیرین بود برام. فردا باید برم برای ثبت نام و از پس فردا شروع کلاس هاست... واین بود ماجرای نودانشجوی نه چندان تازه وارد

خدایا به بزرگی و عظمتت و همه اقتدار و قدرتت قسمت میدم که توی راهی که حدسم اینه که تو برام در نظر گرفتی کمکم کنی و دستت رو از پشتم برنداری.

رومی زنگی
۳۰شهریور

این بنر آیین وروری نودانشجویان دانشگاه ماست. اولش کلی ذوق داشتم براش ولی پدرو مادرم اون چنان زدم تو ذوقم که الان صرفا چون الزامیه فردا میخوام برم. وقتی با ذوق و شوق بهشون گفتم یه همچین مراسمی هست شروع کردن گفتن تو که پیش کسوتی دیگه و این مراسم رو رفتن نداره و فلان و بهمان و چشمه ذوقم رو کلا خشک کردن. از طرفی رفتن امیر هم شده مزید برعلت واسه اینکه هی بشینم و غصه بخورم. اما من به نظرم فردا شروع یه فصل تازه است تو کتاب زندگیم. شروع راهی که شاید چند سال پیش باید آغازش می کردم و می پیمودمش اما تا به خودم جنبیدم شد 26 سالم و به قول مادرم اینا پیش کسوت. هنوز هم با تردید دارم وارد این راه میشم ولی دلم روشنه و به فرداها امیدوارم. دلم میخواد اتفاقی که دو سال قبل توی خواب دیدم بیفته و براش با همه وجودم تلاش می کنم. 

رومی زنگی
۳۰شهریور

از صبح که بیدار شدیم همه خانواده مشغولیم ؛ خودش رفت از زیر زمین چمدون آورد ، مادرم رخت خوابش رو با وسواس براش جور می کرد و من لباس هاش رو اتو می کردم . چندین بار اومد دستش رو دور گردنم انداخت و گفت خسته نباشی دستت درد نکنه. گفتم خواهش می کنم . پدرم هم میگفت هروقت وسایل رو جمع کردین بدین من بچینم مرتب توی چمدون. چمدونش رو بستیم بلیتش رو گرفتیم ولی هرچی داریم به غروب لعنتی جمعه نزدیک میشیم من دیوونه تر و دلتنگ تر میشم. هیچوقت نتونستم فلسفه جدایی رو درک کنم و همیشه حتی از وقتی خیلی کوچیک بودم خداحافظی ساده هم برام سخت بود و بارها به خاطرش تنبیه شدم اما هنوز که هنوزه دل کندن برام سخته. سرم درد میکنه و احساس می کنم شقیقه هام دارن آتیش میگیرن. خدایا خودت پشت و پناهش باش خدا جونم هواش رو داشته باش نکنه یه وقت غصه بخوره نکنه یه وقت دلتنگی کنه خدایا توی شهر غریب همه کسش باش .

رومی زنگی
۳۰شهریور
از وقتی یادم میاد روزهای تاسوعا وعاشورا کل فامیل پدریم توی منزل مادربزرگ و پدربزرگ پدریم جمع می شدیم و دسته جمعی می رفتیم عزاداری. کم کم که بزرگ تر شدیم و پدربزرگ و مادربزرگم به رحمت خدا رفتن منزل عمه کوچکترم جمع می شدیم و این رسم همچنان ادامه داره.
پارسال بعد از اعلام نتایج عجیب اوضاعم تو هم پیچیده بود نه فقط نسبت به خودم که نسبت به همه یه خشم وحشتناکی داشتم متاسفانه خدا و امام ها هم شامل این خشم می شدن الان که اینو میگم از بچه بازی و ناپختگی خودم خجالت می کشم اما خب اون موقع گلوله آتش بودم. پارسال عاشورا و تاسوعا حدود یکی دوهفته از اعلام نتایج نهایی کنکورگذشته بود منم قاطی و عصبانی اعلام کردم من امسال حتی اگه بمیرم هم از توی خونه جُم نمی خورم ! پدرم یه کم ناراحت شد ولی مادرم گفت هرطور راحتی. روز تاسوعا شد پدر مادر و برادرم رفتن و من موندم و حوضم. مثلا خیر سرم می خواستم اون روز بترکونم و 12 ساعت درس بخونم 4-5 ساعتی خوندم ولی در و دیوارهای خونه داشت من رو در خودش می بلعید نشستم تا تونستم زار زدم و همونجا وسط سالن روی زمین خوابم برد. با صدای گومب گومب وحشتناکی از خواب پریدم و سردرد شده بودم وحشتناک دو سه ساعتی اون صدای مبهم ادامه داشت و من دیگه واقعا داشتم دیوانه می شدم یه زنگ به مادرم زدم مادرم گفت: خوبی؟ چند ساعت خوندی؟ گفتم 5 ساعت خندید و گفت من می دونستم امروز کارایی نداری فقطمی خواستم خودت بهش برسی بغض داشت گلوم رو مچاله می کرد به سختی قورتش دادم و گفتم: کی بر می گردین خونه؟ مادرم گفت 11-12 شب. گفتم باشه و قطع کردم تا بیشتر از این رسوای جهان نشم. تلویزیون رو روشن کردم و یه خرده واسه خودم عزاداری کردم و نذر کردم ، نذر سرباز 6 ماهه ای که نه گناهی داشت و نه حتی میتونست آسیبی به دشمنان برسونه اما به اون هم رحم نکردن. 
فضای روزهای عاشورا و تاسوعا سنگینه جوری سنگینه که انگار یه ردیف آجر میچینن روی سینه آدم اما توی تنهایی این حس به نظرم غیر قابل تحمل میشه واقعا. امسال همون روزها اومدن و رفتن اما من حس و حال بهتری داشتم نمیدونم چرا ولی عزاداریها باعث شد دلم سبک بشه یه آرامش وصف ناپذیری گرفتم اصلا. آرزو می کنم همه و همه احساس آرامش کنن و هیچ کس حس خشمی که من تجربه کردم رو تجربه نکنه. 
رومی زنگی
۲۷شهریور

حتما همه کسانی که توی مسیر کنکور قرار گرفتن بارها این جمله رو از آشنا و غریبه شنیدن "تو تلاشت رو بکن و بقیه اش رو بسپار به خدا" منم از بقیه مستثنی نبودم و این جمله رو بارها و بارها شنیدم. نمیدونم چرا فکر می کنم این جمله بهترین راه واسه اینه که کم کاری هام رو خیلی راحت بندازم گردن خدا و وجدان خودم رو آسوده کنم. شایدم غلط فکر می کنم اصلا در مقام قضاوت نیستم ولی دیدم کسانی که اعتقاد چندانی به خدا نداشتن و راه به راه موفقیت های رنگ و وارنگ توی زندگی شون اتفاق افتاده، همین باعث شده فکر کنم که خدایی که من می شناسم شاید با خدای واقعی کیلومترها فاصله داره و خدا واسه من شاید فقط دستاویزیه که باهاش کم کاری هام رو توجیه کنم. وقتی از همه می شنوم که نمیشه به جنگ سرنوشت رفت و شاید خدا برات اینطور خواسته نمیتونم بپذیرم که خدایی که به همه انسان ها عقل و اختیار داده چطوری میتونه دستشون رو بذاره تو پوست گردو؟ در واقع مرز باریک جبر و اختیار رو نمیتونم درک کنم. نمیتونم درک کنم که تا کجاش دست منه و از کجا به بعد اسمش میشه قسمت و سرنوشت؟ امروز رفتم دانشکده ای که ققبول شده بودم که یه سوال بپرسم با برادرم برادرم که میگفت مثل راهروهای پزشکی قانونیه و بی روح اما من در مجموع خوشم اومد اما وقتی با یک نفر که معلوم نبود از کجا سر راهم سبز شد صحبت کردم مثل یخ وا رفتم و همه روز رو کسل بودم. یه ویژگی خیلی بد من اینه که ناخودآگاه حرف دیگران روم تاثیر میذاره دست و دلم یخ کرد و با خودم گفتم: یعنی این راهی که انتخاب کردم درسته اصلا؟ یعنی من دارم زندگیم رو خراب می کنم ؟ نکنه بعد از چند سال متوجه اشتباهم بشم؟ و طوفان به پا شد توی ذهنم و هنوزم ادامه داره. فکر کنم سرچشمه مشکل همون مرز باریک جبر و اختیاره که من هنوزم نتونستم پیداش کنم.

رومی زنگی