رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۲۵مهر

پریشب ساعت 11 خوابیدم که صبح ساعت 4 بیدار بشم و درس هایی که عقب افتادم رو بخونم 4 بیدار نشدم که هیچ ساعت 7 با کتک خودمو از تخت خواب پرت کردم بیرون. بلند شدم یه چرخی خوردم حاضر شدم و یادم افتاد برای دمو هم باید برم و هنوز به چز چند تا وویس که خانم ت فرستاده بود برام هیچ آمادگی دیگه ای برای دمو ندارم. اگر اصرارهای مادرم نبود که اصلا نمیرفتم برای دمو و میپیچوندم. یه چند تا مداد رنگی با اون کارتهایی که باهاش فلش کارت درست میکنن برداشتم خلاصه ساعت 8:30 از خونه راه افتادم به سمت دانشگاه به این امید که کلاسمون خالیه و میشینم یه چیزهایی واسه دمو آماده می کنم قبل از کلاس جنین شناسی. ساعت 9:30 رسیدم و با خوشحالی رفتم دم در کلاس با این امید که خالیه صرفا ازسر ادب در زدم و در رو باز کردم و دیدم ای دل غافل سه چهار تا دانشجو و استاد بیوشیمی مون سر کلاسن با عجله عذرخواهی کردم و در رو بستم اومدم ایستاده روی میز توی راهرو شروع کردم نقاشی کشیدن و فلش کارت درست کردن که یهو دکتر ص استاد جنین شناسی رو دیدم که دارن میرن داخل کلاس سلام کردم و گفتم: ببخشید استاد فکر کنم اینجا کلاسه. دکتر ص هم که معمولا اعصاب ندارن در کلاس رو باز کردن و استاد و دانشجوها رفتن یه کلاس دیگه. بعد از دکتر ص وارد کلاس شدم و نشستم . استاد که مشغول وصل کردن تبلتشون به ویدئو پروژکتور با همون لحن بی اعصاب گفتن کلاس همش یک ساعته اینا هم که دیر میان. من خیر سرم برای همدردی با دکتر ص و یه خرده هواداری ازشون گفتم: واقعا استاد چرا درس به این مهمی باید یک ساعت در هفته و یک واحدی باشه؟ هوووف نگم براتون که چطوری دکتر من رو با عصبانیت نگاه کرد و گفت: من چه میدونم این چیزها رو دیگه باید از آموزش بپرسین. اینقدر از این عکس العمل استاد حیرت زده شدم که چند ثانیه فقط نگاهشون می کردم. یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: چشم .ببخشید استاد من قصد جسارت نداشتم. و بلافاصله کم کم بچه ها هم اومدن و درس شروع شد. موقع درس هم استاد انگار مارو جلبک فرض میکنن نمیدونم چرا؟ یه جوری بهمون نگاه میکنن انگار که من که میدونم هیچی متوجه نمیشین ولی حسب وظیفه دارم این مطالب رو براتون میگم 😐😐😐 کلاس جنین تموم شد با مریم اومدیم از کلاس بیرون. به مریم ماجرای اول کلاس رو گفتم میگم دکتر ص چرا اینجوریه؟! مریم خندید و گفت نگران نباش بابا مدلش اینطوریه کلا بای دیفالت فکر میکنه دانشجوها همه بی سواد و خنگن و درس هم نمیخونن. با تعجب گفتم وا این دیگه چه جورشه؟! زد سر شونه ام و گفت اینقدر سخت نگیر اوکی میشی به مرور. بعد از کلاس باید خودمو میرسوندم برای دمو در حالی که داشتم میدویدم تا مترو یهو یه مادر و دختر رو دیدم که ازم خواستن تا مترو راهنمایی شون کنم گفتم چشم وقتی مسیرشون رو بهم گفتن متوجه شدم تا یه جاهایی هم مسیریم اون خانم اونقدر وقتی من میخواستم پیاده بشم من رو دعا کردن که شرمنده شدم اصلا. ساعت 1 باید برای دمو اونجا بودم و 12:25 از قطار پیاده شدم چون هنوز وقت داشتم ریلکس بودم رسیدم اونجا و طبق معمول کلی معطل شدم تا یه خانمی که تا حالا ندیده بودم شون اومدن که از من دمو بگیرن رفتیم تو یه کلاس و بعد یه کم صحبت و آشناشدن با هم دیگه گفتن 15 دقیقه وقت داری خلاصه منم تقریبا همه اون چیزی که تو ذهنم بود رو انجام دادم و نتیجه این بود که از نکاتی که نوشتن 8 تاش مثبت بود و یکیش منفی و باهام قرارداد بستن. برگشتم خونه و مادرم واقعا خوشحال بود اما من اونقدر هم خوشحال نبودم تا شب با مادرم یه کم صحبت کردیم و شب بیهوش شدم به جای اینکه بخوابم. 

+دکتر ص و اخلاقاش واقعا رو اعصابمه با توجه به اینکه از یه جایی به بعد قراره به جای دکتر ز عزیز یه سری مباحث آناتومی رو برامون بگن واقعا امیدوارم خدا آخر و عاقبت مون رو با دکتر ص بخیر کنه 😔😒


رومی زنگی
۲۰مهر

با زهرا دوست جدیدم قراره بشینیم یه حرکتایی بزنیم و یه فکرایی بکنیم واسه اینکه چیکار میخوایم بکنیم. دکتر ز معتقد بود نمیشه با یه دست هزار تا هندونه برداشت امیر هم نظرش همینه میگه بس کن دیگه داری اعصابمو خرد میکنی از طرفی بدجوری دارم گرفتار رشته ام میشم هرجوری فکر میکنم دوستش دارم فقط نمیدونم میتونم باهاش کار کنم در نهایت یا نه ؟ خدایا دارم له میشم خودت کمکم کن 

رومی زنگی
۲۰مهر

جمعه قبل ساعت 9 شب:

نماینده اسلایدای اندام حرکتی قدامی رو از استاد گرفته و گذاشته روی کانال بازش کردم scapula و یه قسمتی از radius و ulna رو خوندم و چشمای خسته ام دیگه به مطالعه carp و meta carp نرسید کامپیوترم رو خاموش کردم و خوابیدم 

شنبه صبح ساعت 8-10 کلاس آناتومی:

تا جاهایی که پیش مطالعه کرده بودم خوب بود ولی از یه جایی به بعد هیچی نمیشنیدم دیگه. پنج دقیقه به ده کلاس تموم شد و بدو بدو رفتیم سر کلاس آمار 

راس ساعت 10 کلاس آمار:

استاد نه چندان دلچسب آمار پرسید کیا هفته پیش غائب بودن و من از اونجایی که کلا بلد نیستم دروغ بگم دستمو تمام قد بلند کردم و استاد گرانقدر شروع کردن درس پرسیدن از ماهایی که هفته پیش نبودیم واقعا شانس آوردم که روز قبلش از روی وویس یه چیزهایی نوشته بودم وگرنه آبرو حیثیت نمیموند برام از بین غائبین هفته قبل فقط من یه چیزایی میدونستم بقیه تعطیل تعطیل بودن. کلاس آمار خسته کننده هم بالاخره گذشت 

جلسه عملی آمار ساعت 3 بعد از ظهر:

واقعا درک نمیکنم واسه درس دادن چهار تا فرمول توی اکسل که بچه های دبستانی هم از پسش برمیان لازمه کلاس عملی توی چهار گروه برگزار بشه آیا؟؟!! 

 

جلسه ادامه آناتومی:

اونقدر خسته بودم که استاد گفتن توی این عکس چی میبینین ؟ من همون که پایینش بود رو گفتم گفتم لترال ویو و طبیعتا کلاس رفت رو هوا 


یکشنبه 8 صبح کلاس تئوری بیوشیمی:

بیوشیمی از نظریه دالتونشروع شد هفته قبل ترش و به کربوهیدراتها رسیده. بعد از کلی بحث با استاد هنوز نمیدونیم یه قند خطی رو چطوری حلقویش کنیم؟ 🤔🤔


یکشنبه 10 صبح آزمایشگاه بیوشیمی:

بعد از 5 بار تیتراسیون و محاسبه آخرسر از شدت خستگی یه رقم اعشار کم زدیم 😔


یکشنبه 7 شب:

سمینار سرطان واقعا مفید و جذاب بود 


دوشنبه 8 صبح کلاس فول فان بیولوژی:

رسیدیم به ساختارهای غشا ولی هنوز بعضی بچه ها معتقدن متوجه نمیشن استاد راجع به چی داره صحبت میکنه؟!


دوشنبه ظهر فاصله مابین کلاس ها؛ جلسه استاد راهنما:

همه مون ساعتامون رو نگاه می کردیم چون دکتر ز به شدت آن تایم هستن و هرگونه بی نظمی و اخلال عصبی شون میکنه. با کلی قسم و آیه که به خدا ما کلاس داریم ساعت یک و ربع رسیدیم به کلاس عملی که باید 1 تشکیل میشد دکتر ز گفتن میخوام یه کم دعواتون کنم واسه چی دیر اومدین و ما هرچی توضیح دادیم گفتن خیلی خب ولی دیگه تکرار نشه. تقریبا همه نرسیده بودن اسلایدا رو بخونن ولی شکسته بسته جواب میدادیم ولی فرصت نشد عکس و فیلم بگیریم واسه گزارش کار.


سه شنبه 9:30 صبح:

رسیدم به محل کلاس جنین شناسی کسی نبود اونجا در کلاس هم بسته بود با ترس و لرز در کلاس رو باز کردم و دیدم کسی نیست چراغها رو روشن کردم و نشستم سرکلاس کم کم بچه ها و استاد اومدن استاد از چیزی که تصورم بود جوونتر بودن یه جوری هم منو نگاه کردن که گرخیدم یه لحظه و بعدش پرسیدن انتقالی یا مهمان هستی؟ شرایطم رو براشون توضیح دادم و کلاس شروع شد. یعنی من عاشق اینایی ام که سیلابس و تعداد واحد و اینا رو میچینن. نمیدونم کین ولی از همینجا میگم خسته نباشی دلاور خداقوت پهلوان✋👏آخه درس جنین با اون حجم باید یک واحدی باشه آیا و یک ساعت در هفته کلاس داشته باشه ؟؟!! استاد با سرعت نور درس میدادن و مغزمون اصلا فرصت پردازش نداشت بیچاره. بعد از کلاس شیرین و دوست داشتنی جنین باالاجبار باید میرفتیم کارگاه مهارت های زندگی هوووف که چقدر بیخود بود اطلاعاتی که با یه سرچ میشه پیدا کرد رو 4 ساعت وقت نازنین مون رو گرفتن و به زور توی کله مون فرو کردن تا رسیدم خونه ساعت 7 شب بود 


چهار شنبه ساعت 9:30 کلاس زبان عمومی: 

استاد با نیم ساعت تاخیر بالاخره تشریف آوردن و گفتن من فکر میکردم کلاس ساعت نه و نیمه !! نمیدونم چرا ولی استاد از اون مدل هاست که به صورت خودجوش وقت تف میکنه سر کلاس و به شدت پشیمونم که این درس رو برداشتم بعد از زبان یک ساعت وقت داشتیم که بریم فیلم و عکس های آناتومی رو بگیم بیشترش رو من گفتم و ساعت 1 یه درس اختیاری برداشتم که حدس میزنم بیفتم 😅😔 بیماری های نوزادان و درس شیرینیه اما الان بچه هایی دارنش که دارن فارغ التحصیل میشن و تقریبا همه چیزو میدونن خدا خودش بخیر کنه خلاصه 


پنج شنبه کلاس امیرعلی:

مثل همیشه از سر و کله زدن باهاش لذت میبرم و اینکه اینقدر تشنه یادگیریه روحمو تازه میکنه. مامانش از وضع نابسامان زبان مدرسه اش میگه و اینکه هرلحظه یه تصمیمی میگیرن اما اینم میگه که توی تعیین سطح توی بالاترین سطحی که مدرسه داشته پذیرفته شده. کلاسمون رو با یه سری کلمات در هم ریخته ای که خودم براش طراحی کردم شروع می کنیم و نان استاپ میریم جلو. یه جایی میپرسه what's the meaning of engineer? یه کم فکر میکنم و چون رشته ام رو میدونه در جوابش میگم : I'm a petroleum engineer u از عکس العملش ریسه میرم از خنده وقتی حدس میزنه که معنی engineer میشه دانشمند! برام جالبه که من قطره که چه عرض کنم حتی یه مولکول H2O هم در دریای علم نیستم از نظر امیرعلی دانشمندم 😅😅


رومی زنگی
۱۴مهر

از استرس اینکه مجبور نشم بدون دوش برم دانشگاه ساعت 4 و نیم بیدار شدم نماز خوندم و رفتم حمام امیر میخواست باهام بیاد دانشگاه البته من بیشتر دلم میخواست که بیاد اما تنبلی کرد و گفت خوابم میاد مثل دو هفته قبل به قطار ساعت 7 رسیدم و 7:55 دانشگاه بودم البته با بدو بدو. دکتر ز مرتب و منظم و منضبط راس یک دقیقه به هشت توی کلاس بودن اسلاید های اندام حرکتی قدامی( همون دست توی حیوانات منتها اونا چون روی دستشون راه میرن مثل آناتومی انسانی اندام فوقانی و تحتانی نمیشه میشه قدامی و خلفی) رو شب قبلش داده بودن به نماینده که بذاره توی گروه و ما پیش مطالعه کنیم. منم از سرکنجکاوی کمربند شانه ای و هومروس رو یه نگاه سطحی انداختم ولی ریدیوس و اولنا و کارپ و متاکارپ و اینا رو حوصلم نکشید بخونم. از خود 8 تا خود پنج دقیقه به 10 درس دادن و ما داغون و confused از سر کلاس آناتومی بلند شدیم رفتیم سر کلاس آمار . از کسالت باری و جو مزخرف کلاس آمار هرچی بگم کم گفتم. بعد از کلاس آمار یک ساعت وقت داشتیم تا کلاس نرم افزار آمار باز دوباره نماز خوندیم و نهار خوردیم و اون یک ساعت مثل برق و باد گذشت. جناب آقای نماینده رو توی محوطه دانشکده دیدیم که میگن ساعت 3-5 هم باز برای آناتومی باید بمونیم تا اسلایدها رو تموم کنیم داغون و نابود ساعت 3 بعد از عملی آمار رفتیم دوباره سر کلاس آناتومی و این بار من اونقدر خسته بودم که یه سوتی داغون دادم که نیم ساعت همه داشتن میخندیدن 😔🤦‍♀️(استاد پرسیدن این چه ساختاریه و من نمایی که از اون استخوان رو میبینیم گفتم گفتم لترال مثلا) خلاصه که وقتی ساعت 5 شد له له بودم و غصه دار از اینکه این همه مطلب آناتومی رو کی میخواد یاد بگیره حالا ؟! رسیدم خونه و یه دور دیگه اسلایدا رو سرسری خوندم الانم فکر می کنم هیچی یاد نگرفتم. 

+اگر کسی راهکاری واسه خوندن آناتومی داره خیلی لطف بزرگی در حق من میکنه اگه باهام در میون بذاره 

+امروز روز ملی دامپزشکی بود این روز رو به همه دامپزشک های کشورم که برای اعتلای این سرزمین تلاش میکنن تبریک میگم 


رومی زنگی
۱۳مهر

وسط این همه بلاتکلیفی از اتاق فرمان اعلام میکنن که داروسازی آزاد هم قبول شدی! مرسی واقعا اینو دیگه کجای دلم بذارم . همینجوریش بین زمین و هوا معلق بودم حالا به سبزه هم آراسته شدم!! به هرکس میگم همه میگن خرشانس بدبخت خبر از دل آشوب و طوفانیم ندارن خبر از شب بیداری هایی که به اضطراب می گذره ندارن. رشته دامپزشکی برای منی که عاشق خوندن فیزیولوژی و آناتومی و درس های بالینی ام رشته مناسبی به نظر می رسه و به کسی نگین یه خرده ازش خوشم اومده و همین که ازش خوشم اومده حرصم رو درمیاره به خودم میگم باز با چهار تا کرشمه و ناز خام شدی ؟ باز به همین راحتی عشقت رو فروختی ؟ بعد از 6-7 سال دیگه میخوای باز خونه نشین و منزوی بشی؟ و جوابی ندارم که به خودم بدم و باز درمانده و سرگردون میشم. خدایا این بلاتکلیفی های من چرا تمومی ندارن؟ اصلا مگه من چند سال دیگه زنده ام که بخوام همش مردد و دودل و توی شک و تردید زندگی کنم خدایا اوکی میدونم الان میگی خودت خودتو میندازی تو هچل بلاتکلیفی ولی خب خیر سرم دارم از موهبتی که بهم دادی به نام عقل سعی می کنم استفاده کنم . این روزها با هرکس صحبت می کنم نظرات ضد و نقیضی می شنوم مادرم میگه یکی از مشکلات بزرگت اینه که زیادی مشورت می کنی راست میگه یه جورایی یه وقتایی از اونور بوم میفتم 

رومی زنگی
۱۲مهر

بیمار و رنجور روی تخت بیمارستان بودم حالم عجیب خراب بود ولی هیچ خبری از کولی بازی هایی که معمولا وقتی مریضم درمیارم نبود. خیلی با آرامش یادمه فقط  ذکر میگفتم توی آینه چشمم به خودم افتاد نه مو داشتم نه ابرو و نه مژه و 30-40 کیلو لاغرتر از چیزی که الان هستم. مادرم اینقدر گریه و بی تابی می کرد که من برام عجیب بود چون اونقدر زن قوی و محکمیه که هیچ وقت نمیشکنه. اما اونجا مدام میگفت مریضی تو کمرم رو خم کرد. من همش بهش دلداری میدادم و میگفتم باید راضی باشیم به رضای خدا مادرم هم با گریه میگفت راضیم به رضاش ولی باز گریه رو از سر میگرفت  پزشک ها مدام میومدن بالای سرم و می رفتن و اصرار داشتن که یه چیزی بخورم اما نمیتونستم و با مظلومیت عجیبی بهشون میگفتم میشه نخورم؟ با این که اوضاع خوبی نبود ولی لبریز از آرامش بودم و احساس می کردم لحظه مرگم نزدیکه توی همین حس های خوش بودم که از خواب پریدم و پرت شدم توی دنیای واقعی و مشکلاتش . اگر مرگ قراره اینقدر شیرین و راحت باشه من با آغوش باز پذیراش هستم . 

رومی زنگی
۱۰مهر

حالم داره از خودم بهم میخوره. دیروز که از دانشگاه اومدم گفتم براتون که چقدر داغون بودم اونقدر داغون بودم که نماز ظهر و عصرم قضا شد. امروز هم رفتیم اون دانشگاهی که اسمش رو نگم بهتره و من برای همه عمرم متوجه شدم که آدمی نیستم که توی چنین دانشگاهی درس بخونم و باز وقتی از اونجا برگشتیم تا 6 خوابیدم و نمازم قضا شد باز الان هم هنوز نه قضای دیروزرو خوندم نه قضای امروز. 

معلوم هست چه مرگته؟ فکر کردی خدا به دو رکعت نمازی که میخونی و فکرت هزارجا هست احتیاج داره؟! نه عزیزم این تویی که پس فردا و فرداها بهش احتیاج پیدا می کنی اونوقت روت میشه تو روش نگاه کنی ؟ چت شده آخه؟ فکر میکنی خیلی شاخی ؟ خدایا خودت کمکم کن دست های ناتوان و بی رمقم رو رها نکن خدایا بهم کمک کن بهت نزدیک بشم نمیخوام این فاصله و جدایی رو .نمیخوام زندگی که تو توش نباشی رو. ترجیح میدم بمیرم ولی تو روت رو از من برنگردونی خدایا هوام رو داشته باش دلم بدجور گرفته 

رومی زنگی
۰۹مهر

از کمالات دکتر ز استاد آناتومی هر چقدر بگم کم گفتم. امروز ولی اولین جلسه آناتومی عملی بود و من داشتم از استرس می مردم. بعد از ظهر جلسه عملی مون بود. با هول و اضطراب روپوشم رو عوض کردم و راه افتادم سمت تالار تشریح. در بدو ورودمون به سالن تشریح بوی وحشتناک فرمالین تا مغزم رو سوزوند. گرچه که میتونستیم ماسک بزنیم ولی خب زیاد کمکی نمی کرد. استاد یه دور همه مقاطع sagittal و transverse و اینها رو مرور کردن و چند تا عکس رادیوگراف نشون مون دادن که بگیم از کدوم نماست و اینها. چشمای من دیگه از بس که می سوخت نمیتونستم باز نگه دارم . پایان کلاس مون گفتن هرکس بخواد میتونه بیاد سردخونه رو هم ببینه. توی سردخونه دیگه واقعا داشتم می مردم بوی سردخونه به مراتب بدتر از سالن تشریح بود. با یه حال دگرگون و داغون کلاس تموم شد و بچه ها به طرفة العینی ناپدید شدن. نمیدونم چرا احساس کردم میتونم به دکتر ز اعتماد کنم و باهاشون صحبت کنم گفتم استاد خسته نباشید خیلی عذر میخوام میتونم باهاتون در مورد یه موضوعی صحبت کنم؟ داشتن دست هاشون رو میشستن با یه انرژی عجیبی گفتن بفرمایید من در خدمتتون هستم. براشون گفتم که چی شده چی نشده و من کجا بودم و کجا هستم و.... و دکتر ز تشویقم کردن به مطالعه بیشتر و تحقیق بیشتر و این که عجولانه تصمیم نگیرم و این که علم طب اصلی دامپزشکیه و چقدر صحبت هاشون به دلم نشست چون از دلشون برمیومد و صرفا نمیخواستن نصیحت کنن. بهشون قول دادم که کارایی که گفتن رو انجام بدم. از اونجا که اومدم بیرون زهرا میگفت چی شدی تو آخه گفتم هیچی یه کم فکرم مشغوله و در نهایت وقتی رسیدم خونه بغضم ترکید و تا تونستم گریه کردم و با مادرم درددل. نمیدونم چی شد که زندگیم به اینجا رسیده؟ خیلی خیلی خیلی اوضاع سختیه التماس دعا دارم ازتون 

رومی زنگی
۰۷مهر

اینقدر جو دادم به خودم که قشنگ واسه امروز استرس کشنده گرفته بودم شب ساعت دوازده و نیم خوابم برد و از 5 تا 5:30 رو هم با snooze کردن گذروندم و با هر بدبختی بود بلند شدم ولی چشمم افتاد به مانتوی نخی تابستونیم که روز قبل کنده بودم و انداخته بودم روی صندلیم و چروک چروک بود خلاصه با بی حوصلگی اتورو زدم به برق که دیدم مقنعه ام هم داره چشمک میزنه که داداش قربون دستت حالا که دست به اتو شدی یه حالی هم به ما بده مقنعه رو هم اتو کردم و بعدش خداحافظی با داداش جان و پیش به سوی مترو. 25 دقیقه منتظر قطار شدم و با رسیدن به ایستگاهی که همیشه خط عوض  می کنم گرخیدم اصلا اینقدر جمعیت بود که حتی نمیشد راه بری . ده دقیقه طول کشید تا رسیدم به اون یکی خط. و یک ربع به هشت رسیدم دانشگاه رفتیم سر کلاس آناتومی و دیدم روی میز پر از استخوان های مختلفه خیلی خیلی جالب بود برای منی که یه عمر با حسرت خوندن اینجور چیزا توی فنی پوسیده بودم. استاد اومد سر کلاس و نگم براتون که استاد داریم چه استادی!! جوان باسواد و آپ تو دیت. کلی از رشته مون تعریف کردن و کلی نصیحت در مورد اینکه تا آخر عمر نمیتونین بگین من اگه فلان کارو می کردم بیسار رشته رو قبول می شدم . از همین الان تکلیفتون رو مشخص کنین. و کلاس سنگین ولی شیرین آناتومی گذشت. بعدش به فاصله 5 دقیقه آمار داشتیم رفتیم سر کلاس آمار و دیدیم که یه عده مثل مبصر دارن تفکیک میکنن که دخترا اینور و پسرا اونور بشینن خلاصه که کلی خشمناک شدیم و حرص خوردیم و شیرینی کلاس قبلی با اومدن استاد این درس به کلاس به طور کامل زهر شد به کاممون. بگذریم از اینکه استاد نیم ساعت فقط در مورد کاربرد و اینکه چرا باید چی رو بخونیم صحبت کردن و من برای شروع کلاس اصلی مجبور شدم از استاد اجازه بگیرم و برم دنبال بدبختی های مدرکم. بعد از اون کلی رفتم صحبت کردم و بالاخره برای بار هزارم امیدوارم مدرکم درست بشه. بعدش با مادرم قرار داشتم که یه جایی بریم وقتی رفتیم اونجا جدای از اینکه اونجا اون کله شهر بود ساعت 3 رسیدیم و گفتن اگه دوست دارین منتظر بمونین ولی تا 10 شب احتمالا طول می کشه خلاصه من و مادرم قیدش رو کلا زدیم و تصمیم گرفتیم به جاش بریم دیدن دختر کوچولویی که تازه چهارشنبه  به جمع فامیلی مون اضافه شده بود القصه رفتیم یکتا خانوم رو هم دیدیم و توی اوج ترافیک عصرگاهی برگشتیم خونه. وقتی رسیدم خونه از خستگی میخواستم زمین رو گاز برنم و الان دارم از هوش میرم قشنگ.

رومی زنگی
۰۶مهر

امروز سومین سالگرد از دست دادن م.ژ بود. قرار بود همگی بریم بهشت زهرا توی بهشت زهرا همه به پهنای صورت اشک می ریختن از جمله خود من برای اولین بار بعد کلی گریه تونستم براش یاسین و الرحمان رو بخونم تا به امروز دلم راضی نمی شد حتی براش فاتحه بخونم به عناوین مختلف میخواستم رفتنش رو انکار کنم . مادرم از بس بی تابی کرد غش کرد و تنگی نفس داشت کلی طول کشید تا حالش جا اومد. م.ژ قلبمون رو سوزوند و رفت و یه تکه از وجود همه مون رو با خودش برد زیر خاک . آخه اون همه کسم بود وقتی شبها بیدار میموند و به درددل هام گوش می کرد و میگفت غصه نخور مامان درست میشه . بهترین رفیقم بود وقتی در آستانه در اتاقم ظاهر می شد و میگفت دارم میرم یه دوری بزنم میای؟ و من میجهیدم و ماچش می کردم و میگفتم البته و همه راه با هم گل میگفتیم و گل میشنیدیم و آخر سر هم میگفت من که دلم کافی میخواد تو رو نمیدونم کافی شاپ خوب این ورا سراغ نداری؟ و با هم میرفتیم کافی شاپ و صفا می کردیم . چرا اینقدر خوب بود که با رفتنش آتیش زد به جونمون چرا تنهامون گذاشت تو این دنیای بی رحم و بی در و پیکر ؟ برای چی من رو که تنها نوه دخترش بودم اینقدر لوس میکرد که توی این 3 سال قدر سی سال خلاش رو حس کنم خدایا چرا م.ژ نازنین مون حامی و رفیق روزهای سختمون رو ازمون گرفتی ؟ شاید ما لیاقت موجودی که مثل فرشته ها بود رو نداشتیم و داشتیم اذیتش می کردیم خدایا من حالا حالاها بهش احتیاج داشتم همیشه میگفت تا دستت نرفته توی جیبت اجازه نمیدم ازدواج کنی ولی یواشکی یه چیزایی برای جهیزیه ام کنار گذاشته بود و حتی توی سفر مکه اش برام چادر سفید عروسی گرفته بود و چندین تا سجاده آستر کرده بود. بدجوری دلم هواش رو کرده و کلافه اش هستم کلافه ام واسه فقط یک دقیقه که سرم رو روی پاش بذارم و اون اونقدر موهام رو نوازش کنه تا خوابم ببره. دلم تنگه برای وجود نازنین لبریز از محبتش دلم تنگه واسه اینکه از مادرم پیشش شکایت کنم و اون طرف من رو بگیره. کلافه فقط یک بار دیگه دیدن روی ماهش ام . مگه نمیگن خاک سردی میاره ولی من هرچی بیشتر میگذره بیشتر دلتنگش میشم و کم کم داره یادم میره که وقتی داشتیمش چقدر خوشبخت بودیم و زندگی فقط کنارمون بود چه شکلی بود خدایا قلبم داره از غم میترکه خودت یه رحمی به حالم بکن کمکم کن با این غم بزرگ و سنگین کنار بیام. 

رومی زنگی