دلم هوای گریه دارد...
از صبح که بیدار شدیم همه خانواده مشغولیم ؛ خودش رفت از زیر زمین چمدون آورد ، مادرم رخت خوابش رو با وسواس براش جور می کرد و من لباس هاش رو اتو می کردم . چندین بار اومد دستش رو دور گردنم انداخت و گفت خسته نباشی دستت درد نکنه. گفتم خواهش می کنم . پدرم هم میگفت هروقت وسایل رو جمع کردین بدین من بچینم مرتب توی چمدون. چمدونش رو بستیم بلیتش رو گرفتیم ولی هرچی داریم به غروب لعنتی جمعه نزدیک میشیم من دیوونه تر و دلتنگ تر میشم. هیچوقت نتونستم فلسفه جدایی رو درک کنم و همیشه حتی از وقتی خیلی کوچیک بودم خداحافظی ساده هم برام سخت بود و بارها به خاطرش تنبیه شدم اما هنوز که هنوزه دل کندن برام سخته. سرم درد میکنه و احساس می کنم شقیقه هام دارن آتیش میگیرن. خدایا خودت پشت و پناهش باش خدا جونم هواش رو داشته باش نکنه یه وقت غصه بخوره نکنه یه وقت دلتنگی کنه خدایا توی شهر غریب همه کسش باش .