رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۵شهریور

پنج شنبه آینده من و مادرم به یه مراسم شب سال خانمانه دعوت شدیم، اگر صاحب مراسم رو دوست نداشتم و اینقدر براش ارزش قائل نبودم عمرا نمیرفتم الانم چون مراسم ختم قرآن هست فقط میخوام برم فقط ای کاش مادرم اینقدر از لحظه ای که به این مراسم دعوت شدیم دستپاچه نمیشد که ای واای تو که لباس نداری چی بپوشی حالا ؟! گفتم مادر من چرا لباس ندارم قربونت برم چرا جو میدی ؟ خلاصه که فکر و ذکرش الان پیش مراسم پنج شنبه است و موقعی که دارم با آب و تاب یه جریانی رو تعریف میکنم. چند لحظه سکوت میکنم که ببینم فیدبکش نسبت به جریان چی بوده یهو چند ثانیه نگاهم میکنه و میگه: پنج شنبه اون بلوز مشکیه با فلان دامنه رو هم میتونی بپوشی و اون لحظات دلم میخواد سرمو بکوبم به تیزی دیوار :// حالا معضل بدی مهمونی پنج شنبه شامه که پاگشای نمیدونم کی کیه که برای اون مهمونی که هم خانم ها و هم آقاها هستن معضل جدی تره برای مادرم ، امروز صبح زود کنارش دراز کشیده بودم تازه چرتم برده بود که یهو گفت آخ آخ پنج شنبه عصر رو چی میپوشی؟ خوبه بریم پیش خانم فلانی یه دست لباس برات بدوزه واسه پنج شنبه دیگه خونم به جوش اومد! بلند شدم نشستم و گفتم الهی من دورت بگردم به قرآن مجید اصلا اونقدری که شما خاطر نازنینت رو درگیر میکنی مهم نیست من چی بپوشم به خدا زندگی خیلی چیزهای مهمتری داره که بخوایم فضای ذهنمون رو بهش اختصاص بدیم.مادرم هم طفلکی دید من اعصاب معصاب ندارم فعلا دیگه بحثی راجع به لباس نکرده . 

+ من همیشه مرتب و آراسته و تمیز لباس می پوشم اما متاسفانه یا خوش بختانه 90% اوقات استرس اینکه وای چی بپوشم ندارم و یه لباس راحت ولی اغلب تیره میپوشم مادرم معتقده واسه یه دختر تو سن و سال من این اصلا چیز خوبی نیست :// سوالی که من از شما دارم آیا واقعا اینقدر اهمیت دادن به لباس کار خوبیست؟! 

رومی زنگی
۱۵شهریور

امروز روز عجیبی بود با این که شب قبلش از شدت خستگی ساعت 11 خوابم برده بود ولی صبحش با کتک خودم رو ساعت 7 بیدار کردم . از اون روزایی بود که پتانسیل غرم به شدت بالا بود .نق نق کنان زیر کتری رو روشن کردم و نیم ساعت بعد با چشمان نیمه باز چند لقمه صبحانه خوردم و به زور خودم رو پرت کردم توی حمام . یه دوش سریع گرفتم و اومدم آماده شدم که برای دیدن دوستانم به امید خدا بعد 2 ساعت از خونه بزنم بیرون بلکه! شانس آوردم مادرم خواب بود وگرنه احتمالا با یه نفس عمیق و صدای نیمه داد میگفت: هنوز که داری دور خودت می چرخی برو دیگه! رفتم بالا سر امیر با مظلومیت گفتم: منو تا مترو می رسونی خوابش عمیقتر از اونی بود که حتی صدامو شنیده باشه. یکی دوبار دیگه صداش زدم دیدم خیلی خوابه گفتم مثل اینکه دستم رو باید به زانوی خودم بگیرم بالاخره با سلام و صلوات زدم بیرون از خونه. دو به شک بودم که با تاکسی برم یا اتوبوس اگر با اتوبوس میخواستم برم قشنگ یک ساعت طول می کشید. علیرغم اینکه مادرم همیشه توصیه میکنه حتی اگه علف هم زیر پات سبز شد سوار ماشین های گذری نشو ولی امروز واقعا دیرم شده بود و با کلی آیت الکرسی که خوندم و به خودم فوت کردم سوار شدم. توی محله جدیدمون اولین بار بود تنهایی میخواستم برم مترو راستش وقتی سوار شدم یه کم ترس برم داشت چون ماشینش خالی بود اما وقتی یکی دونفر دیگه هم سوار شدن باز یه کم خیالم راحتتر شد البته میدونم که کار خیلی خطرناکی کردم ولی خداروشکر این بار به خیر گذشت. بعد از اینکه 4-5 بار نزدیک بود تصادف کنیم بالاخره آقاهه ما رو رسوند مترو. توی مترو یه قسمتیش آسانسور داره من همیشه خدا با پله میرم این بار نمیدونم چی شد گفتم بذار آسانسور سوار بشم همزمان با من یه خانم حدود 35 ساله هم سوار آسانسور شد. نگاهمون به هم افتاد و من یه لبخند کوچیک بهشون زدم ایشون هم لبخند زدن و گفتن: الهی فدات بشم چطوری باید برم فلان ایستگاه ؟ کمکم می کنی؟ منم بهشون گفتم بله البته و از روی نقشه خطوط کامل بهشون نشون دادم که کجا باید خط شون رو عوض کنن. نشستیم منتظر قطار که ازم پرسیدن دانشجویی؟ گفتم نه درسم تموم شده. و این آغازی بود برای باز کردن سفره دل پردرد شون پیش من . گفتن که با همسرشون اختلاف دارن و 3 تا بچه . در حال حاضر با یکی از بچه ها شوهرشون رو ترک کرده بودن و خیلی دنبال کار میگشتن میگفتن که قبل از ازدواجشون کار میکردن و بعد از ازدواجشون همسرشون نذاشته کار بکنن و الان مجددا دنبال کار میگشتن به من گفتن: یه وقت ازدواج نکنیا! خندیدم و گفتم نه خیالتون راحت باشه حالا فعلا هیچ قصدی ندارم برای ازدواج ! عمیقا متاثر شدم و اینقدر که این چند وقته ازدواج های ناموفق دیدم کلا دارم به مجرد موندن تا پایان عمر هم فکر می کنم 😔😔

بالاخره بعد از حدود 1 ساعت متروسواری رسیدم به دوستام از فروردین 96 ندیده بودم شون محکم بغلشون کردم و از خون لحظه دیدار صحبت های معوق مون رو شروع کردیم 😅از کنکور و از کار اونا توی بیمارستان گفتیم و گفتیم تا اینکه دیدم یکی از خواهرا به اون یکی چشمک زد و گفت: بهش بگم دیگه رومی هم مثل خواهرمونه. چشمام گرد شد دست چپ جفتشون رو گرفتم و نگاه کردم خندیدن و گفتن اونی که فکر میکنی نیست. برام تعریف کردن که یکی از خواهرا با یک نفر که من هم به خوبی میشناختمش ارتباط برقرار کرده بودن و این ارتباط کشیده بود به جلسه خواستگاری و توی جلسه خواستگاری اون آدم چنان رنگ عوض کرده بود و حقایقی رو برملا کرده بود که من از شنیدنش نزدیک بود شاخ دربیارم واقعا چقدر شخصیت اجتماعی آدمها با شخصیت خصوصی شون میتونه متفاوت باشه و من تازه متوجه شدم که چقدر پرتم از مرحله واقعا🤦‍♀️ به هر حال اون رابطه توی همین نقطه تموم شده بود ولی واقعا اثرات جبران ناپذیرش روی روح این دختر و بی اعتمادی که در اون  به وجود آورده به نظرم خلایی پرنشدنیه. هرچند که اتفاقات تلخی رو برام تعریف کردن و من روحم از این که روحشون آزرده شده بود آزرده شد ولی واقعا دیدن شون برام لازم بود و کلی توی روحیه کسل و داغون شده ام تاثیر گذاشت.

رومی زنگی
۱۳شهریور

مادرم از پنج شنبه گذشته(عید غدیر!) یه معده درد عجیب و غریب اومده سراغش پنج شنبه رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون اما دکترش یه آقای به غایت مسن بودن فکر کنم جز اولین کسانی کهنظام پزشکی گرفتن که حوصله خودشون رو هم نداشتن چه برسه به حوصله بیمار. خلاصه بدون معاینه و هیچی و به صورت کاملا سایلنت فقط گفتن یه سرم بزن ان شا الله بهتر میشی . مادرم هم سرم زد ولی در واقع با تقریب خوبی هیچ تغییری توی حالش و دردهای اسپاسمی معده اش حاصل نشد.به قول خودش یه مرده درد که هر از گاهی اونقدر شدید می شد که اشکش رو در می آورد.

امروز مادرم ساعت 6 بیدارم کرد و گفت دارم می میرم پاشو بریم پیش خانم دکتر  (تقریبا 20 سالی هست که میشناسیم شون و پزشک خانوادگی مون هستن) منم وقتی اون حال و روز مادرم رو دیدم اصلا یادم رفت که من تازه ساعت 4 خوابیدم. از رختخواب جهیدم بیرون دو سه مشت آب سرد زدم به صورتم ولی چشمام بدجوری قرمز بود و اونقدر هول کرده بودم که من که معتقدم یه روز خوب با یه صبحانه خوب شروع میشه یه تکه نون خشک از توی سفره برداشتم گذاشتم دهنم و گفتم فقط بریم. خدا روشکر علی رغم این که مطب خانم دکتر همیشه خیلیی شلوغه و برای هربیمار فکر کنم بین 45 دقیقه تا یک ساعت وقت میذارن نوبت خودمون بود خانم دکتر معاینه دقیق کردن و بعدش گفتن من می ترسم خدای نکرده سنگ کیسه صفرا باشه یه سونوگرافی اورژانسی می نویسم سریع انجام بدین. یه بیمارستان آموزشی توی 200 قدمی مطب خانم دکتر هست رفتیم اونجا و بعد کلی پرس و جو و بالا پایین رفتن بالاخره رسیدیم به بخش سونوگرافی و رادیولوژی. تقریبا همه قسمت ها اعم از پذیرش، صندوق و صف سونو گرافی قیامت بود . مادرم رو رویصندلی نشوندم و خودم افتادم دنبال کارا توی قسمت پذیرش کلی با همه صحبت کردم و صف اونجا رو مرتب کردم درست موقعی که نوبت من شد سیستم شون قطع شد. نزدیک یه ربع فقط طول کشید تا سیستم وصل شد و بعدش گفتن باید بری صندوق بدو بدو رفتم صندوق رو پیدا کردم و دیدم به به اوضاع صندوق از پذیرش هم بدتره تقریبا 20 نفر توی صف بودن و با همدیگه و با مسئول صندوق به طور هم زمان دعوا می کردن اون وسط سیستم صندوق هم هنگ کرده بود اوضاع بسیار دیدنی بود واقعا:(( اونجا دیگه واقعا دیدم کاری از دستم برنمیاد جز صبوری و بردباری خلاصه بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد و موفق شدم پرداخت کنم. دوباره بدو بدو از مسیری که به ذهنم سپرده بودم برگشتم سونوگرافی که گم نشم. بالاخره بعد از فکر کنم یکی دوساعت از ورودمون به بیمارستان نوبت مادرم شد. خداروشکر مجاری صفراوی و کیسه صفرا و کبد همگی سالم بودن مجددا برگشتیم پیش خانم دکتر آندوسکوپی که مادرم پارسال انجام داده بود رو دیدن و گفتن گاستریت و ازوفاژیت داشتی الانم میتونه از همون باشه ولی من با شناختی که از تو دارم مطمئنم عصبیه و یه سری داروهای معده نوشتن براشون. وقتی رسیدیم خونه داشتم از خستگی و گرسنگی می مردم انگار تازه فهمیدم چقدر بدو بدو کردم.

+واقعا من امروز با همه وجودم کمبود پرسنل و از همه مهمتر کمبود نظم رو توی بیمارستان و جامعه با چشم خودم دیدم و عمیقا احساس می کنم به فرهنگ سازی های ریشه ای نیاز هست توی جامعه مون، حتی ساده ترین موضوع مثل صف بستن و پشت سر هم ایستادن هم هنوز یه جاهایی ناملموسه واسه خیلیا :///

++بیمارستانی که رفتیم امروز تحت پوشش دانشگاه شهید بهشتی بود، دانشگاه آرمانی و محبوب من :) و من جوری به اون 4-5 تا رزیدنت سونوگرافی و رادیولوژی نگاه می کردم که انگار مثلا من بزرگشون کردم ! همونجا از عمق قلبم براشون آرزوی موفقیت کرذم.

+++خانم دکتر در جریان علاقه مجنون طور  من به پزشکی هستن و تو یه فرصتی که من رفته بودم داروخانه داروها رو بگیرم به مادرم گفته بودن: دخترمون چی کار کرد امسال؟ مادرم رتبه ام رو بهشون گفته بود و کلی خوشحال شده بودن و گفته بودن :خیلی خوب شده که! خدا شاهده من شبانه روز واسه این دختر دعا می کنم که قبول بشه چون فکر می کنم استحقاقش رو داره.

 

رومی زنگی
۱۳شهریور
چقدر من با این دعا آرامش می گیرم اللهم افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا 
تقریبا از روزی که تصمیم گرفتم قدم توی این راه بذارم توی قنوتم این دعا رو میخونم و هنوز که هنوزه توی قنوتم ازت میخوام دلم رو قرص کنی مثل کوه تا بیدی نباشم که با کوچکترین بادی بلرزم . توی این مسیر حداقل از دید خودم ثابت قدم بودم و هستم و احساس می کنم بدهی به خودم ندارم پس چرا دارم می لرزم پس چرا اینقدر ناآرومم ؟شاید چون مادرم میگه از بچگی دختر کم طاقتی بودم شاید چون برای بعضی چیزها زحمت نکشیدم و شاید چون هیچوقت یاد نگرفتم که صبور باید بود برای رسیدن به چیزهای بزرگ.شاید به دخترک درونم یاد ندادم که برای هرچیزی که میخواد حق نداره پاش رو به زمین بکوبه و گریه کنه. شاید باید بیشتر به دخترکم برسم بیشتر براش وقت بذارم و صفات خوب مثل صبر و گذشت رو بهش یاد بدم. خدایا خودت میدونی که اول و آخرش دستم رو به آستان خودته. خدایا میدونی که این دل کوچیکم بدجوری چینی بند زده است هواش رو داشته باش لطفا. ممکنه هر از گاهی یه زیرآبی هایی رفته باشم و یه شیطنت هایی کرده باشم اما هنوز عمیقا و قلبا عاشقتم و از کسی جز تو نمیتونم انتظار بخشندگی و بزرگی داشته باشم. خدای نازنینم خودت شاهد تک تک لحظاتی که زمین خوردم، تک تک کوبیده شدن  هام و تک تک نرسیدن هام بودی دیدی که چه جوری تکه تکه وجودم رو سرهم کردم که کم نیارم و ادامه بدم اگر فکر میکنی لایق اون چیزی که خودم فکر می کنم هستم یه مرهم دلچسب بذار روی زخم های چندین و چند ساله ام. خوب می دونم که حتی بعد از رسیدن به اون چیزی که مد نظرمه تازه اول راهم و کلی فراز و نشیب پیش رومه اما حداقل مطمئن و هدفمند گام برمی دارم و اگه تو پشتم باشی دنیایی از مشکلات رو هم حریفم . دست قدرتمندت رو از پشتم برندار. 
رومی زنگی
۱۲شهریور

اولین روز سال اول راهنمایی یادم نمیره یه خانم خوشرو هم سن و سال مادرم وارد کلاس شدن در عین مهربونی خیلی هم جدی بودن و از نظر من دوست داشتنی. این خانوم نازنین معلم عربی مون بودن و اولین معلم پایه راهنمایی که همه مون رو به اسم کوچیک صدا می زدن. خلاصه که من عاشق شون شدم و از اونجایی که سال اولی بود که توی مدرسه مون درس میدادن هیچ سابقه ای برای قضاوت شدن نداشتن. خانم س دبیر عربی هر 3 پایه بودن و توی تدریس و پرسش شون بسیار پیگیر. یکی از ویژگی های به نظرم مثال زدنی شون این بود که فقط راجع به درس صحبت نمیکردن، راجع به مسائل جامعه صحبت می کردن کتاب غیردرسی معرفی میکردن و از همه مهمتر همه مون رو به تفکر فرامیخوندن. 

سال اول گذشت و تابستون شروع شد موقعی که اول مهر رفتیم مدرسه با وجود این که همونقدر که مطمئن بودیم کجا به دنیا اومدیم مطمئن بودیم خانم س قراره معلم مون باشن در کمال تعجب توی اولین زنگ عربی دیدیم خانم ع معلم قرآن اون سال مون به عنوان معلم عربی اومدن سر کلاس نه اینکه خانم ع رو دوست نداشتم ولی خب خانم س واقعا یه چیز دیگه بود یادمه اون روز که مدرسه تعطیل شد تا خود خونه اشک ریختم اونقدر خودمو کشتم که مادرم فرداش اومد مدرسه و سراغ خانم س رو گرفت و گفتن که ایشون توی تابستون رفته بودن شهری که مادرشون سکونت داشتن و اونجا آپاندیسیت شدن ولی خب چون دیر تشخیص داده بودن عفونت وارد خونشون شده و نیاز به استراحت بیشتری دارن و به احتمال زیاد اوایل آبان برمیگردن. تقریبا هرروز براشون دعا می کردم و آرزو می کردم که این یه داستان ساختگی نباشه و نکنه ایشون برای همیشه از مدرسه مون رفته باشن. بالاخره بعد از یه ماه خانم س برگشتن و یادمه کل مدرسه از برگشتن شون خوشحال شدیم. من دیگه یه جورایی دست راستشون شده بودم از بس دور و برشون می پلکیدم و خب معدلم هم 20 بود و تقریبا به همه بچه های اول و دوم راهنمایی توی عربی شون به طور ویژه ای کمک می کردم.

سال سوم اونقدر که دوران راهنماییم رو دوست داشتم دلم میخواست تک تک لحظاتش رو توی ذهنم ثبت کنم. خانم س بیشتر از دوسال قبل با ما راجع به مسائل اجتماعی صحبت می کردن و یادم میاد اون سالی بود که حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) رو منفجر کرده بودن و راجع به اون کلی صحبت کردن و نمیدونم چی شد که بحث رفت سمت نماز شب. میگفتن نماز شب خیلی میتونه آدم رو به خدا نزدیک بکنه. بعد از کلاس توی زنگ تفریح یه جای خلوت پیداشون کردم و ازشون پرسیدم که نماز شب رو چطور میخونن یه لبخند بهم زدن و گفتن بهت میگم حالا البته توی کتاب مفاتیح هم هست و از اونجایی که کاملا مادرم رو میشناختن و یه جورایی دوست بودن اصلا باهاشون گفتن از مامان هم کمک بگیر. یادمه اون موقع رفتم سراغ مفاتیح ولی خیلی سردرنیاوردم چون ادبیاتش یه کم قلنبه سلنبه بود برای اون موقع. تقریبا بی خیالش شدم و روم نشد دوباره از خانم س راجع بهش بپرسم .چند وقت بعد وقتی ازشون خواستم چند خط یادگاری برام بنویسن گفتن اگر اشکال نداره دفترت رو ببرم خونه و فردا برات بیارم .منم چون ندیده بودم برای هیچکس چنین کاری بکنن با بهت گفتم اختیار دارین مشکلی نیست. فرداش وقتی دفترم رو گرفتم و باهیجان بازش کردم که ببینم چی نوشتن از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. خانم س برام یه یادداشت پر از محبت نوشته بودن به علاوه مراحل و اصول نماز شب . دویدم توی راهرو و بهشون گفتم میدونم که کار خوبی نیست ولی میشه چند ثانیه بغلتون کنم؟ خانم س خندیدن و دستاشون رو باز کردن و گفتن: بیا بغلم دخترم . از اون روز به بعد من از اون دفتر مثل چشمام مراقبت می کردم و توی تابستون ها بیشتر مواقعی که تا صبح بیدار بودم سعی می کردم نماز شب رو بخونم و خیلی حس خوبی بهم می داد. با واردشدن به دبیرستان و بعدش دانشگاه کم سو شدن نور ایمان رو توی وجودم حس می کردم تا این که یه روز به خودم اومدم و دیدم چندسال سپری شده و من حتی سراغ اون دفترچه ام نرفتم. پارسال یکی دو بار باز هم از روی همون نوشته نماز شب خوندم ولی از اون حسی که سال ها پیش بهم دست میداد خبری نبود. امروزخیلی اتفاقی دوباره چشمم به اون دفترچه افتاد و حسابی دلتنگ خانم س شدم. حس بدی دارم و احساس میکنم روز به روز ایمانم داره ضعیفتر میشه و حتی احساس می کنم درجه اش کمتر از اونیه که حتی روم بشه از خدا چیزی بخوام. احساس می کنم به صحبت های خانم س نیاز دارم . شدم یه کسی که از سر وظیفه فقط نماز میخونم .دست ودلم به دعا و زیارت نمیره و این برام خیلی دردناکه.  

+خانم س آرزو می کنم هرجا هستین سالم باشین و زندگی خوبی داشته باشین دلم واقعا براتون تنگ شده 

++یادداشت خانم س برای من👇

رومی زنگی
۱۱شهریور

اون چادری که گفتم اینترنتی سفارش دادم بودم و قرار بود دیروز به دستم برسه به  پشتیبانیش دیروز زنگ زدم و گفت واحد تامین کالامون به مشکل خورده و فعلا منتظر بمونین خلاصه که اساسی حورد تو حالم و تقریبا کل خانواده رو بسیج کردم که من چادر میخوام ! مادرم همش میگفت ببرمت کجا هرجا تو بگی میریم من گفتم فقط بازار. من روی دلم مونده یه بار یه چیز از بازار بخرم مادرم هم گفت بازار دوره آخه قربونت برم بذار حالا شاید همین اینترنتیه آورد امروز و فردا خلاصه بعد سرچ کردن تو اینترنت دیدم یه دونه از این پاساژ ها که کلا فقط چادر و مقنعه و به قول خودشون محصولات حجاب دارن نزدیک خونه مون هست و ما تشنه لبان می گشتیم! مادرم از اونجایی که می دید من داره اون روم یواش یواش بالا میاد گفت بیا بریم اونجا یه دونه بپوش ببین اصلا بهت میاد نمیاد ؟ اونجا رفتیم همه مغازه هاش آستین و یقه و چادر و اینها داشتن یه مغازه خیلی جالب اونجا بود که آستین و یقه های بامزه ای داشت که با هم ست بودن و از همه جالب تر از این چادر نماز خنک ها که من حدود 1 سال بود دنبالش بودم . اون چادر نمازه روحم رو برد و نتونستم ازش بگذرم و طرحش با این که گل من گلی بود ولی خیلی دوست داشتنی بود. وقتی برگشتیم خونه و نماز ظهر و عصرم رو باهاش خوندم کلی بهم چسبید همش هم به خدا میگفتم با لباس نو اومدم که باهات حرف بزنم بهم میاد؟ ولی قیمت چادر لبنانی درست 3 برابر اون مبلغی که من اینترنتی سفارش دادم بود. به پدرم زنگ زدم و گفت: اگر لازم داری بگیر فکر پولش رو نکن ولی خودم دلم راضی نشد بگیرمش. حالا تو راه برگشت مادرم میگه تصمیمت برای چادر سر کردن قطعی شده؟ گفتم نه هنوز دارم فکر می کنم. مادرم گفت خوبه حالا تصمیمت هم قطعی نیست هنوز بیچاره کردی این یکی دو روزه ما رو. راستش گرفتن یه تصمیم قطعی در این مورد خیلی سخته اونم با تضادی که بین خانواده های پدر و مادرم هست. توی خانواده پدرم اغلب خانم ها چادر سرشون می کنن من جمله عموهام و خانم عموم و فقط من و مادرم چادرسرمون نمی کنیم اما خب در واقع فقط چادر سرمون نمی کنیم همیشه مانتوی گشاد می پوشیم و روسریو شال مون کاملا جلوئه اما توی خانواده مادرم فقط خاله های مادرم با حجاب هستن و دخترخاله ها و دختر دایی ها و اینها همه شون نمیتونم بگم بی حجاب چون نمیخوام قضاوتشون کنم  ولی شبیه ما نیستن و جالبه که من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم در موردشون اظهار نظر کنم یا بهشون خرده بگیرم اما اونها به خاطر حجابم مدام به من خرده میگیرن و هرچی هم براشون توضیح میدم که خودم نمیتونم و دوست ندارم تو کتشون نمیره.

+چادر نماز دلبر و گُل من گُلیم ☺👇

 

رومی زنگی
۱۱شهریور

دیشب داشتم یه قسمت Grey's Anatomy می دیدم درست 2 دقیقه مونده بود تا تموم بشه که امیر در اتاقم رو بازکرد و اومد تو. به نشونه وای وای وای لبش رو گزید و بهم گفت: چرا نمیخوابی تو؟ pause رو زدم و با حاضر جوابی گفتم : خودت چرا نمی خوابی؟ که دیدم مظلوم شد گفت ذهنم مشغوله فکرم درگیره خوابم نمیبره گفتم چرا؟ موضوع چیه؟ گفت توی انتخاب رشته آزاد شک دارم نمیدونم بزنم یا نه یه رشته رو  ؟ از سر شب بالغ بر 10 بار این سوال رو از من مادر و پدرم پرسیده بود. گفتم امیر میزنم تو سرتا چرا اینقدر جو میدی آخه یه انتخاب رشته است دیگه. دوباره مظلوم شد و گفت اگه نمیخوای بخوابی بیا پیش من حداقل توی بالکن بشینیم هوا خوبه. در واقع خیلی خیلی کم پیش میاد که امیر تقاضا کنه بیا پیشم و اینا واسه همین با این که خوابم میومد بلند شدم رفتیم با هم توی بالکن نشستیم یه خرده سرچ کردیم واحدها و چارت اون رشته ای که شک داشت رو براش دراوردم و با هم بررسیش کردیم یه خرده خیالش راحت شد یه کم دیگه حرف زدیم و فال حافظ گرفتیم و خندیدیم ساعت 3 شد بند و بساط مون رو جمع کردیم و یهو گفت: مرسی که اومدی خندیدم و گفتم : خیلی خب حالا خودتو لوس نکن. 

+این فرایند کنکور و انتخاب رشته به نظرم جز فرسایشی ترین پروسه های عالم دسته بندی میشه که قشنگ روان آدم رو سمباده میکشه ://

رومی زنگی
۱۰شهریور

راستش من همیشه اذعان داشتم که رشته های ایمانم اونقدر محکم نیست و بعضی جاها می لنگم واقعا ، برای مثال من تقریبا 90% اوقات نماز صبحم قضا میشه متاسفانه مگر اینکه تا موقع اذان صبح بیدار باشم یا اینکه صبح زود قبل از قضا شدن نماز برای از خونه بیرون رفتن بیدار بشم ، تقریبا دو سه روزی هست که حول و حوش اذان صبح به دلایل مختلفی بیدار میشم از خواب ، مثلا دو روز پیش دو تا کتابم از توی کتابخونه افتاد پایین و موقعی که بیدار شدم دیدم 5 صبحه و بلند شدم نمازمو خوندم یا دیشب با اینکه ساعت 3 خوابیدم و اصولا هیچوقت توی خواب تشنه نمیشم درست راس 5 با تشنگی از خواب پریدم ، نمیدونم شاید خرافاتی به نظر برسه اما من بعضی وقتا بعضی نشونه ها رو دلم میخواد به فال نیک بگیرم انگار که خدا میخواد بگه آهای حواسم بهت هستا :) 

رومی زنگی
۱۰شهریور
دیروز به صورت تصادفی یه مصاحبه خوندم با رتبه یک تجربی. داشتم برای مادرم توی آشپزخونه تعریف می کردم و با هم آشپزخونه رو جمع و جور می کردیم و هم زمان راجع به multitask بودن اغلب دخترا و multitast نبودن اغلب پسرا برای مادرم توضیح می دادم و دلایل علمی می آوردم که یه لحظه چشمم افتاد دیدم پدرم با تعجب خاصی داره نگاهم می کنه خنده ام گرفت و نمیدونم چی شد که دوباره بحث سر من بالا گرفت و مادرم میگفت معلوماتت با رتبه یک واقعا فرقی نداشت فقط بلد نیستی ازش استفاده کنی و پدرم میگفت اتفاقا چرا فرق داشت معلومات رومی بیشتر هم هست ولی هنر استفاده ازش رو نداره و من هاج و واج فقط نگاهشون می کردم و هیچی نمی گفتم مادرم وقتی چهره ی درمانده من رو دید گفت من فقط دلم برای تلاشت می سوزه وگرنه ان شا الله امسال به هدفت می رسی. منم گفتم واقعا دیگه از بس غصه خوردم و انتظار کشیدم خسته شدم هرچند که ناراحت میشم اگر اون اتفاقی که مدنظرمه نیفته ولی تقریبا تا 90% مطمئنم که دیگه کنکور نخواهم داد و دیگه تحمل ندارم که با صورت برم تو دیوار. دارم سعی می کنم توی زمان حال زندگی کنم که خیلی هم سخته ولی حال دلم رو کلی بهتر می کنه . بریدم از بس غصه فردا رو خوردم واقعا .
رومی زنگی
۰۹شهریور

درست یادم نیست فکر کنم سوم دبستان بودم که یکی از همکلاسی های سیدم یک روز مونده به عید غدیر شیرینی آورد مدرسه و بهش کلی جایزه دادن و اون موقع برای اولین بار متوجه شدم که این عید عید سیدهای عزیز و گران قدر هستش. بعد از اون دیگه خاطره پررنگی توی ذهنم نیست تا سال 84 موقعی که سوم راهنمایی بودم شب عید غدیر که توی دی ماه بود منزل دخترعمه ام مهمان بودیم کل فامیل پدری اونشب اونجا بودیم همون شب درست وقتی که از مهمانی برگشتیم پدربزرگم توی راه سکته کردن و یک سمت بدنشون همون موقع بی حس شد با آمبولانس رسوندیم شون بیمارستان و 5 صبح روز عید غدیر با تلفن پدرم تماس گرفتن و گفتن که متاسفانه ایشون از دست رفتن. درست وسط امتحانات نوبت اولم بود و فردای تشییع پیکر پدربزرگم امتحان مهمی داشتم کلی اذیت شدم اونسال و جای خالی پدربزرگم خیلی اذیتم می کرد چون ما سال ها به خونه شون دست  نزدیم و همونجا دور هم جمع می شدیم با عمه ها و عموها . سال ها گذشتن و گذشتن و درست 10 سال بعد در بحبوحه عیدهای قربان و غدیر بیماری م.ژ به اوج خودش رسیده بود و هممون داغون بودیم یادمه آقاجون پدربزرگ مادرم برای سلامتی م.ژ قربانی کردن روز عید قربان اما حالشون روز به روز رو به وخامت می رفت و تقریبا دو سه روز مونده به عید غدیر برای بار هزارم بیمارستان بستری شدن. الان خیلی حسرت می خورم اما اون موقع اصلا نمیتونستم م.ژ عزیزم رو توی اون وضعیت ببینم و تاجایی که میتونستم بیمارستان نمیرفتم صبح روز قبل از عید غدیر مادرم و خاله ف میخواستن برن بیمارستان منم میخواستم باهاشون برم اما نتونستم تنهای تنها نشسته بودم توی خونه و زار زار گریه می کردم دیدم دلم آروم نمیگیره اصلا بلند شدم تک و تنها و گریان تا خودمو هرجوری هست به بیمارستان برسونم توی راه مادرم زنگ زد که کجایی دلم شور زد گفتم راه افتادم بیام بیمارستان با صدای لرزون گفت خاله ف گفت حتما بهت بگم بیای بیمارستان حال م.ژ اصلا خوب نیست. دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان جلوی در CCU همه خاله ها نشسته بودن و گریه میکردن یک ربع بعدش تایم ملاقات بود رفتم توی CCU هیچ جا رو نمیدیدم تا چشمم به م.ژ افتاد که مثل فرشته ها خوابیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم م.ژ توی کما بود و سطح هوشیاریش بسیار پایین اما وقتی دستش رو گرفتم دستم رو فشار داد پدرم همون موقع رسید تمام یک ساعت زمان ملاقات رو اونجا بود و دست م.ژ توی دستش بود. بعد از ساعت ملاقات هم تلفنش رو داد به پرستارها و گفت اگر کاری داشتین با من تماس بگیرین . از وقتی از بیمارستان راه افتادیم سمت خونه تا 5 صبح هرچی دعا بلد بودم خوندم صبح ساعت 5 زنگ زدم به CCU ازم پرسید چه نسبتی باهاشون داری؟ گفتم نوه شون هستم گفت مثل دیروزن فرقی نکردن. رفتم دوش گرفتم که برم کلاس کلاس های جهاد عیدها تعطیل نبود  دلم میخواست به هر ریسمانی چنگ بزنم تا افکار منفی رو از ذهنم بپرونم ساعت 6 صبح تلفن پدرم زنگ خورد زانوهام شل شد و افتادم زمین پدرم که هیچوقت گریه اش رو ندیده بودم با گریه از اتاق اومد بیرون بغلم کرد و گفت حالا هرچقدر دلت میخواد گریه کن. رفتیم خونه مامان جون و آقاجون اونجا کسی نمیدونست مادرم و خاله ها همه اونجا بودن از روی چهره مون متوجه شدن. دقیقا اذان ظهر روز عید غدیر پیکر پاک و نازنین م.ژ رو به خاک سپردیم. 

+من بین امام ها همیشه حضرت علی رو یه جور دیگه ای دوست داشتم و دارم اما با این وقایع ناگواری که برام اتفاق افتاده با نزدیک شدن به عید غدیر دل شوره می گیرم که نکنه قراره یه اتفاق بدی بیفته 

++عیدتون مبارک باشه دوستان خوبم معذرت میخوام اگه ناراحتتون کردم. 


رومی زنگی