شبْ بیداری، صبحْ نخوابی،بدو بدو و ...
مادرم از پنج شنبه گذشته(عید غدیر!) یه معده درد عجیب و غریب اومده سراغش پنج شنبه رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون اما دکترش یه آقای به غایت مسن بودن فکر کنم جز اولین کسانی کهنظام پزشکی گرفتن که حوصله خودشون رو هم نداشتن چه برسه به حوصله بیمار. خلاصه بدون معاینه و هیچی و به صورت کاملا سایلنت فقط گفتن یه سرم بزن ان شا الله بهتر میشی . مادرم هم سرم زد ولی در واقع با تقریب خوبی هیچ تغییری توی حالش و دردهای اسپاسمی معده اش حاصل نشد.به قول خودش یه مرده درد که هر از گاهی اونقدر شدید می شد که اشکش رو در می آورد.
امروز مادرم ساعت 6 بیدارم کرد و گفت دارم می میرم پاشو بریم پیش خانم دکتر (تقریبا 20 سالی هست که میشناسیم شون و پزشک خانوادگی مون هستن) منم وقتی اون حال و روز مادرم رو دیدم اصلا یادم رفت که من تازه ساعت 4 خوابیدم. از رختخواب جهیدم بیرون دو سه مشت آب سرد زدم به صورتم ولی چشمام بدجوری قرمز بود و اونقدر هول کرده بودم که من که معتقدم یه روز خوب با یه صبحانه خوب شروع میشه یه تکه نون خشک از توی سفره برداشتم گذاشتم دهنم و گفتم فقط بریم. خدا روشکر علی رغم این که مطب خانم دکتر همیشه خیلیی شلوغه و برای هربیمار فکر کنم بین 45 دقیقه تا یک ساعت وقت میذارن نوبت خودمون بود خانم دکتر معاینه دقیق کردن و بعدش گفتن من می ترسم خدای نکرده سنگ کیسه صفرا باشه یه سونوگرافی اورژانسی می نویسم سریع انجام بدین. یه بیمارستان آموزشی توی 200 قدمی مطب خانم دکتر هست رفتیم اونجا و بعد کلی پرس و جو و بالا پایین رفتن بالاخره رسیدیم به بخش سونوگرافی و رادیولوژی. تقریبا همه قسمت ها اعم از پذیرش، صندوق و صف سونو گرافی قیامت بود . مادرم رو رویصندلی نشوندم و خودم افتادم دنبال کارا توی قسمت پذیرش کلی با همه صحبت کردم و صف اونجا رو مرتب کردم درست موقعی که نوبت من شد سیستم شون قطع شد. نزدیک یه ربع فقط طول کشید تا سیستم وصل شد و بعدش گفتن باید بری صندوق بدو بدو رفتم صندوق رو پیدا کردم و دیدم به به اوضاع صندوق از پذیرش هم بدتره تقریبا 20 نفر توی صف بودن و با همدیگه و با مسئول صندوق به طور هم زمان دعوا می کردن اون وسط سیستم صندوق هم هنگ کرده بود اوضاع بسیار دیدنی بود واقعا:(( اونجا دیگه واقعا دیدم کاری از دستم برنمیاد جز صبوری و بردباری خلاصه بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد و موفق شدم پرداخت کنم. دوباره بدو بدو از مسیری که به ذهنم سپرده بودم برگشتم سونوگرافی که گم نشم. بالاخره بعد از فکر کنم یکی دوساعت از ورودمون به بیمارستان نوبت مادرم شد. خداروشکر مجاری صفراوی و کیسه صفرا و کبد همگی سالم بودن مجددا برگشتیم پیش خانم دکتر آندوسکوپی که مادرم پارسال انجام داده بود رو دیدن و گفتن گاستریت و ازوفاژیت داشتی الانم میتونه از همون باشه ولی من با شناختی که از تو دارم مطمئنم عصبیه و یه سری داروهای معده نوشتن براشون. وقتی رسیدیم خونه داشتم از خستگی و گرسنگی می مردم انگار تازه فهمیدم چقدر بدو بدو کردم.
+واقعا من امروز با همه وجودم کمبود پرسنل و از همه مهمتر کمبود نظم رو توی بیمارستان و جامعه با چشم خودم دیدم و عمیقا احساس می کنم به فرهنگ سازی های ریشه ای نیاز هست توی جامعه مون، حتی ساده ترین موضوع مثل صف بستن و پشت سر هم ایستادن هم هنوز یه جاهایی ناملموسه واسه خیلیا :///
++بیمارستانی که رفتیم امروز تحت پوشش دانشگاه شهید بهشتی بود، دانشگاه آرمانی و محبوب من :) و من جوری به اون 4-5 تا رزیدنت سونوگرافی و رادیولوژی نگاه می کردم که انگار مثلا من بزرگشون کردم ! همونجا از عمق قلبم براشون آرزوی موفقیت کرذم.
+++خانم دکتر در جریان علاقه مجنون طور من به پزشکی هستن و تو یه فرصتی که من رفته بودم داروخانه داروها رو بگیرم به مادرم گفته بودن: دخترمون چی کار کرد امسال؟ مادرم رتبه ام رو بهشون گفته بود و کلی خوشحال شده بودن و گفته بودن :خیلی خوب شده که! خدا شاهده من شبانه روز واسه این دختر دعا می کنم که قبول بشه چون فکر می کنم استحقاقش رو داره.