نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی/در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
اولین روز سال اول راهنمایی یادم نمیره یه خانم خوشرو هم سن و سال مادرم وارد کلاس شدن در عین مهربونی خیلی هم جدی بودن و از نظر من دوست داشتنی. این خانوم نازنین معلم عربی مون بودن و اولین معلم پایه راهنمایی که همه مون رو به اسم کوچیک صدا می زدن. خلاصه که من عاشق شون شدم و از اونجایی که سال اولی بود که توی مدرسه مون درس میدادن هیچ سابقه ای برای قضاوت شدن نداشتن. خانم س دبیر عربی هر 3 پایه بودن و توی تدریس و پرسش شون بسیار پیگیر. یکی از ویژگی های به نظرم مثال زدنی شون این بود که فقط راجع به درس صحبت نمیکردن، راجع به مسائل جامعه صحبت می کردن کتاب غیردرسی معرفی میکردن و از همه مهمتر همه مون رو به تفکر فرامیخوندن.
سال اول گذشت و تابستون شروع شد موقعی که اول مهر رفتیم مدرسه با وجود این که همونقدر که مطمئن بودیم کجا به دنیا اومدیم مطمئن بودیم خانم س قراره معلم مون باشن در کمال تعجب توی اولین زنگ عربی دیدیم خانم ع معلم قرآن اون سال مون به عنوان معلم عربی اومدن سر کلاس نه اینکه خانم ع رو دوست نداشتم ولی خب خانم س واقعا یه چیز دیگه بود یادمه اون روز که مدرسه تعطیل شد تا خود خونه اشک ریختم اونقدر خودمو کشتم که مادرم فرداش اومد مدرسه و سراغ خانم س رو گرفت و گفتن که ایشون توی تابستون رفته بودن شهری که مادرشون سکونت داشتن و اونجا آپاندیسیت شدن ولی خب چون دیر تشخیص داده بودن عفونت وارد خونشون شده و نیاز به استراحت بیشتری دارن و به احتمال زیاد اوایل آبان برمیگردن. تقریبا هرروز براشون دعا می کردم و آرزو می کردم که این یه داستان ساختگی نباشه و نکنه ایشون برای همیشه از مدرسه مون رفته باشن. بالاخره بعد از یه ماه خانم س برگشتن و یادمه کل مدرسه از برگشتن شون خوشحال شدیم. من دیگه یه جورایی دست راستشون شده بودم از بس دور و برشون می پلکیدم و خب معدلم هم 20 بود و تقریبا به همه بچه های اول و دوم راهنمایی توی عربی شون به طور ویژه ای کمک می کردم.
سال سوم اونقدر که دوران راهنماییم رو دوست داشتم دلم میخواست تک تک لحظاتش رو توی ذهنم ثبت کنم. خانم س بیشتر از دوسال قبل با ما راجع به مسائل اجتماعی صحبت می کردن و یادم میاد اون سالی بود که حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) رو منفجر کرده بودن و راجع به اون کلی صحبت کردن و نمیدونم چی شد که بحث رفت سمت نماز شب. میگفتن نماز شب خیلی میتونه آدم رو به خدا نزدیک بکنه. بعد از کلاس توی زنگ تفریح یه جای خلوت پیداشون کردم و ازشون پرسیدم که نماز شب رو چطور میخونن یه لبخند بهم زدن و گفتن بهت میگم حالا البته توی کتاب مفاتیح هم هست و از اونجایی که کاملا مادرم رو میشناختن و یه جورایی دوست بودن اصلا باهاشون گفتن از مامان هم کمک بگیر. یادمه اون موقع رفتم سراغ مفاتیح ولی خیلی سردرنیاوردم چون ادبیاتش یه کم قلنبه سلنبه بود برای اون موقع. تقریبا بی خیالش شدم و روم نشد دوباره از خانم س راجع بهش بپرسم .چند وقت بعد وقتی ازشون خواستم چند خط یادگاری برام بنویسن گفتن اگر اشکال نداره دفترت رو ببرم خونه و فردا برات بیارم .منم چون ندیده بودم برای هیچکس چنین کاری بکنن با بهت گفتم اختیار دارین مشکلی نیست. فرداش وقتی دفترم رو گرفتم و باهیجان بازش کردم که ببینم چی نوشتن از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. خانم س برام یه یادداشت پر از محبت نوشته بودن به علاوه مراحل و اصول نماز شب . دویدم توی راهرو و بهشون گفتم میدونم که کار خوبی نیست ولی میشه چند ثانیه بغلتون کنم؟ خانم س خندیدن و دستاشون رو باز کردن و گفتن: بیا بغلم دخترم . از اون روز به بعد من از اون دفتر مثل چشمام مراقبت می کردم و توی تابستون ها بیشتر مواقعی که تا صبح بیدار بودم سعی می کردم نماز شب رو بخونم و خیلی حس خوبی بهم می داد. با واردشدن به دبیرستان و بعدش دانشگاه کم سو شدن نور ایمان رو توی وجودم حس می کردم تا این که یه روز به خودم اومدم و دیدم چندسال سپری شده و من حتی سراغ اون دفترچه ام نرفتم. پارسال یکی دو بار باز هم از روی همون نوشته نماز شب خوندم ولی از اون حسی که سال ها پیش بهم دست میداد خبری نبود. امروزخیلی اتفاقی دوباره چشمم به اون دفترچه افتاد و حسابی دلتنگ خانم س شدم. حس بدی دارم و احساس میکنم روز به روز ایمانم داره ضعیفتر میشه و حتی احساس می کنم درجه اش کمتر از اونیه که حتی روم بشه از خدا چیزی بخوام. احساس می کنم به صحبت های خانم س نیاز دارم . شدم یه کسی که از سر وظیفه فقط نماز میخونم .دست ودلم به دعا و زیارت نمیره و این برام خیلی دردناکه.
+خانم س آرزو می کنم هرجا هستین سالم باشین و زندگی خوبی داشته باشین دلم واقعا براتون تنگ شده
++یادداشت خانم س برای من👇