رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۴۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۸شهریور

خب از طریق بهار جان خبر رو گرفتم و دیدم که بعله سنجش هم مثل این که زحمت کشیده اطلاعیه داده . از اون لحظه قلبم داره هزار تا در دقیقه میزنه. مادرم میگه خودت رو برای هرچیزی آماده کن. نیم درصد احتمال بده نشه من دیگه نمیتونم داغون شدن و فروریختنت رو ببینم. من میگم نمیتونم نمیتونم خودم رو واسه یه شکست دیگه آماده کنم . خدایا دل پوست پیازیم رو فقط میسپرم به خودت خودت هوای دل نازک نارنجی این بنده حقیرت رو داشته باش.:((

رومی زنگی
۱۸شهریور

طبق معمول هنوز ماه شهریور به نیمه نرسیده بود که اوضاع جیب همایونی رو به بحرانی شدن رفت. این ماه با خریدن چادرهای مشکی و گل من گلی و خرید سرراهی واسه مسافرمون شروع شد و به قسط های دانشگاه و قبض نجومی موبایلم و اینترنت اضافه بر سازمان مصرفی من و امیر ختم شد. خلاصه که یه سری کتاب تو سبد خریدمه منتظر نهایی شدن خریده اما بودجه اش نیست، توی ذهنم بود که برای امیرعلی یه  کادوی کوچیک back to school بگیرم ولی بودجه اونم ندارم . متاسفانه منم آدمی هستم که روحیه ام رو میزان پول توی جیب و کارتم تعیین میکنه هیچی دیگه الان استرس نتایج کنکور و اوضاع بحرانی جیب همایونی دست به دست هم دادن و من ترجیح میدم همش بخوابم چون دست و دلم به هیچ کاری نمیره. باز امیر یه کلاس زبان میره 4 نفر رو میبینه یه کم روحیه اش عوض میشه. منم که عاشق کلاس و یادگیری دلم میخواست امسال یه کلاسی میرفتم تابستون اما خب کلاس زبان امیر واجب تر بود و اصلا به زبون هم نیاوردم حتی . خوب میدونم که دلم برای همین روزا هم تنگ میشه 

رومی زنگی
۱۸شهریور

راستش من خیلی دنبال نسخه فیزیکی این کتاب گشتم ولی خب پیداش نکردم آخر سر با اینکه به کتاب خوندن مجازی اعتقاد ندارم توی فیدیبو پیداش کردم پارسال. چند روز پیش برای بار دوم این کتاب رو خوندم. نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی من آدمیم که کار تکراری یا کتاب تکراری یا فیلم تکراری یا مطلب تکراری و کلا هر چیز تکراری کلا رو مخمه البته یه استثنای بزرگ هم وجود داره و اون کلا علم موجودات زنده است و در راس شون علم پزشکی و هرچیز مرتبط باهاش. یعنی اون موقعی که کلاس های علوم پایه رو می رفتم تا به امروز جز بهترین و طلایی ترین روزهای زندگیم بودن یعنی 99% درسا از قبیل جنین بافت آناتومی باکتری و ویروس و انگل و فیزیولوژی رو تا میتونستم واسه خودم تکرار می کردم (دلیل اینکه گفتم 99% این بود که بیوشیمی رو همیشه با کتک میخوندم:( ) خب از بحث اصلی خیلی خارج شدم این کتاب مورتالیته و جیغ سیاه برای این که spoilاش نکنم فقط در همین حد بگم که خاطرات یه خانم دکتر رزیدنت زنانه اینطور که خودشون گفتن به جز اسم خودشون و اعضای خانواده شون بقیه اسامی خیالی هستن. من که قلم شون رو خیلی دوست داشتم به نظرم توصیفاتشون خیلی گیرا بود و آدم رو قشنگ می برد به اون فضا. راستش در مورد چیزی که از خیلی از دانشجوهای پزشکی شنیده بودم مثل اینکه رزیدنت سال یک رو خیلی تحقیر میکنن و این چیزا به وضوح توی این کتاب به چشم می خورد.البته بگم که توصیف یه سری صحنه های چندش و ترسناک هم داشت اما در کل به نظرم برای کسی به حوزه پزشکی علاقه منده میتونه کتاب جالبی باشه. 

رومی زنگی
۱۷شهریور
عمه م عمه مادرم بود. خیلی نمی دیدم شون ولی همون دو سه بار در سالی که میدیدم شون اونقدری بهمون خوش میگذشت که همیشه جز لیست انسان های به یادماندنی توی ذهنم بمونن. هیچ وقت تولد 50 سالگی شون یادم نمیره که بچه ها براشون گرفته بودن و سورپرایزشون کردن و من اون موقع 12 سالم بود و ویلای شمال شون که دو سه باری ما رو دعوت مرده بودن و من چقدر بهم خوش گذشت توی اون سفرها. آخرین باری که دیدم شون رو تقریبا هیچوقت فراموش نمی کنم توی امتحان نهایی های سوم دبیرستان بود که یه روز اومدن خونه مون .از تابستونش که کلاس های کنکورم شروع شد تقریبا نه تنها شب و روز نداشتم بلکه با تقریب خوبی توی هیچ مهمونی شرکت نمی کردم. تیرماه 89 بعد از کنکور بهمون خبر رسید که عمه خانم به دلیل آنفلوانزا با تب و لرز بیمارستان بستری شدن و از اونجایی که خانواده شون خیلی اصول خاصی برای ملاقات داشتن تقریبا همه منتظر بودن که مرخص بشن و بعد به دیدنشون برن. حدود یک ماه گذشت اما عمه هنوز بیمارستان بستری بودن و دختر و پسرهاشون میگفتن دکترها هنوز تشخیص قطعی ندادن. اون سال اسمم برای رشته برق و کامپیوتر دانشگاه شاهد اومده بود و درست روزی که مادرم و م.ژ میخواستن به ملاقات شون برن من با پدرم باید می رفتم واسه مصاحبه. توی مصاحبه همه فکر و ذکرم توی  بیمارستان بود. بعد از اونم بچه هاشون به همه فامیل گفتن که عمه ممنوع الملاقات هستن. حدود سه هفته بعد از ایام مصاحبه جواب های نهایی کنکور اومد و من هم نمیگم اصلا خوشحال نبودم ولی اونجوریم نبود در پوست خودم نگنجم ولی پدرم مادرم و م.ژ خیلی خوشحال بودن و درصدد براومدن که یه جشن کوچیک خانومانه توی پارک تبریک بدن. اما از طرفی از وضعیت عمه هم مطمئن نبودن و یه تناقض و فضای عجیبی بود. بالاخره دلشون رو زدن به دریا و تصمیم گرفتن که جشن رو برگزار کنن. الهی بگردم م.ژ با ذوق میرفت خرید می کرد و میگفت اولین نوه ام و تنها نوه دخترم دانشگاه قبول شده الکی نیستش که! یه عالمه طرف های یک بار مصرف و قشنگ خریدیم با رستوران برای غذا هماهنگ کردیم و یه کیک به شکل کتاب سفارش دادیم. اونقدر مادرم و م.ژ ذوق داشتن که منم سر ذوق اومده بودم. وقتی رفتیم دانشگاه برای ثبت نام اگر اشتباه نکنم بیست و هشتم شهریور بود. از همونجا گفتن که میخوایم دو روز ببریم تون اردوی لواسان من هیچ تمایلی به رفتن نداشتم ولی همه بچه ها خیلی ذوق می کردن. باهاشون صحبت کردم که اگر بشه نرم ولی گفتن کارت دانشجویی ها اونجا توزیع میشه و اجباریه شرکت توی این اردو با بی میلی تمام ساکم رو از مادر و پدرم گرفتم و راهی شدیم. اونجا به قدری سرد بود که همون شب اول من سرما خوردم . شب دوم هم به دلیل سرمای بیش از حد هوا برمون گردوندن و آخر شب رسیدیم جلوی موسسه ژئوفیزیک . توی این تقریبا دو روز به اندازه یک سال دلتنگ م.ژ و مادرم شده بودم. قرار جشن مون پس فردای همون شب بود. فردا صبحش وقتی بیدار شدم مادرم و م.ژ خونه نبودن رفته بودن دیگه قرار نهایی رو  با رستوران و قنادی فیکس کنن. هنوز درست حسابی ویندوزم بالا نیومده بود که تلفن خونه زنگ خورد. جواب دادم یکی از عمه هام بود صداش مثل سرماخورده ها بود سراغ مادرم رو گرفت گفتم خونه نیستش تا اومدم بگم عمه جون سرما خوردین؟ سریع گفت مادرت اومد بگو حتما بهم زنگ بزنه. حدود نیم ساعت بعد مادرم و م.ژ اومدن تا بهش گفتم عمه س زنگ زد مادرم یهو گفت: یا علی! خدا خودش بخیر کنه. مادرم زنگ زد و فقط زد توی سرش و نشست و اشک از چشماش جاری شد. همه چیز عوض شد و من فقط حسرت می خوردم که چرا نتونستم برای آخرین بار ببینمشون. جشن و همه چیز بهم خورد و من یک هفته بعد با چشمان گریان و قلب شکسته راهی شهر غریب شدم. وقتی الان یادم میفته خنده ام میگیره اما اون موقع یادمه میخواستم از دانشگاه انصراف بدم و بشینم خونه  تئوریم هم این بود که وقتی زندگی اینقدر کوتاهه واقعا ارزش نداره آدم واسه درس از عزیزترین کسانش دور بشه.
+بیماری عمه رو یه نوع لنفومای به شدت مهاجم تشخیص اده بودن اینو بعدها متوجه شدیم در عرض 2 ماه همه جای بدنشون رو گرفته بود و حتی چشمان شون رو هم نابینا کرده بود.
++از دوستان خوبم میخوام که اگر میتونن برای شادی روح عمه م دعا کنن. 
+++دلیل این که یاد این خاطره تلخ افتادم اینه که توی هفته بعد دخترشون براشون مراسم یادبود گرفتن و داغ دلم انگار دوباره تازه شد.
رومی زنگی
۱۶شهریور

دیشب داشتم خواب می دیدم که دونفر از دخترای فامیل بدون این که حتی به پدر یا مادرم بگن با یکی از پسرهای فامیل صحبت کردن و ازش خواستن با من صحبت کنه برای ازدواج. من بی خبر از همه جا یهو دیدم من و م رو انداختن توی یکی از اتاق های خونه  مادربزرگ و در رو بستن و گفتن حالا با هم صحبت کنید شاید به تفاهم رسیدین ! هر چی به اون دخترا  گفتم که به خدا من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم اونا هم گفتن حالا یه صحبتی بکنین با هم شاید تفاهم داشتین. جالبه که من با م توی عالم واقعیت تا حالا هیچوقت هم کلام نشدم در حد سلام و خداحافطی محض. توی خواب یادمه جفتمون معذب و عصبانی بودیم. من یه نگاهی بهش انداختم و گفتم ببخشید شما متولد چه سالی هستین ؟ گفت 65 و بعدش تحصیلاتش رو ازش پرسیدم با اینکه یه چیزایی میدونستم و درنهایت برگشت بهم گفت باید قول بدی که هر دومون خوش بخت بشیم . من دیگه داشت اشکم درمیومد گفتم آخه چه تضمینی وجود داره؟ گفت من نمیدونم دیگه. بلند شدم از اتاق بیام بیرون و گفتم به هرحال من باید یکی دوروز فکر کنم و با پدر و مادرم مشورت کنم. عصبانی شد و گفت : اَه از همین لوس بازیا بدم میاد دیگه مشورت کیلو چنده بابا. گریه می کردم و گفتم تو رو خدا بذار من برم یه فکری می کنم حالا. تو همین حالت های ترسناک بودم که از خواب پریدم موهام از عرق خیس بود و قلبم تند تند می زد امیدوارم هیچ کس خواب پریشان نبینه :(((

رومی زنگی
۱۵شهریور

خسته شدم از اینکه به خاطر کوچکترین رفتاری باید توضیح بدم. خسته شدم از بس که واسه چیزهای کوچیک توبیخ شدم . خسته شدم از بس که دلم برای خودم سوخت. خسته ام به خاطر اینکه همش توی خونه خودم هم زیر ذره بینم و همزمان همه دارن رفتارهای ریز و درشتم رو آنالیز می کنن این که علاقه ام رو میدونن و مدام نشونه و دلیل جور میکنن که به هزار و یک علت پزشک خوبی نمیشی چون فلانی و بهمانی. یه جورایی حدس می زنم این عصبانیت و کم طاقتی بیش از حدمن به خاطر PMS باشه ولی آخه کار امروزودیروزشون نیست. یه چیزایی رو به یه چیزهایی ربط میدن و موقعی که من میگم واقعا ربطی نداره سرم داد میزدن که تو متوجه نیستی خیلیم ربط داره. از این که موقع ظرف شستن با دست کفی یه لیوان از دستت سر بخوره در حالی که داری تو عالم خودت سیر میکنی اصلا و بهت بگن حواست کجاست؟ دکتر سر به هوا به هیچ دردی نمیخوره. خدایا دلم میخواد یه کم از شرایط الانم فاصله بگیرم میدونم که زندگی مستقل تو یه شهر کوچیکتر شاید سختتر باشه اما شاید بتونم خودمو پیدا کنم شاید اینطوری قدر فرشته های زندگیم رو بیشتر بدونم خدایا حتی اگر حق باهاشون نیست یه کاری کن صبر و تحملم رو بالا ببرم و چیزی نگم که دل بلوری شون رو خدای نکرده بشکنم. خدایا هرجور که خودت صلاح میدونی یه سرو سامانی به حال و زندگی بی سر و سامانم بده . 

رومی زنگی
۱۵شهریور

پنج شنبه آینده من و مادرم به یه مراسم شب سال خانمانه دعوت شدیم، اگر صاحب مراسم رو دوست نداشتم و اینقدر براش ارزش قائل نبودم عمرا نمیرفتم الانم چون مراسم ختم قرآن هست فقط میخوام برم فقط ای کاش مادرم اینقدر از لحظه ای که به این مراسم دعوت شدیم دستپاچه نمیشد که ای واای تو که لباس نداری چی بپوشی حالا ؟! گفتم مادر من چرا لباس ندارم قربونت برم چرا جو میدی ؟ خلاصه که فکر و ذکرش الان پیش مراسم پنج شنبه است و موقعی که دارم با آب و تاب یه جریانی رو تعریف میکنم. چند لحظه سکوت میکنم که ببینم فیدبکش نسبت به جریان چی بوده یهو چند ثانیه نگاهم میکنه و میگه: پنج شنبه اون بلوز مشکیه با فلان دامنه رو هم میتونی بپوشی و اون لحظات دلم میخواد سرمو بکوبم به تیزی دیوار :// حالا معضل بدی مهمونی پنج شنبه شامه که پاگشای نمیدونم کی کیه که برای اون مهمونی که هم خانم ها و هم آقاها هستن معضل جدی تره برای مادرم ، امروز صبح زود کنارش دراز کشیده بودم تازه چرتم برده بود که یهو گفت آخ آخ پنج شنبه عصر رو چی میپوشی؟ خوبه بریم پیش خانم فلانی یه دست لباس برات بدوزه واسه پنج شنبه دیگه خونم به جوش اومد! بلند شدم نشستم و گفتم الهی من دورت بگردم به قرآن مجید اصلا اونقدری که شما خاطر نازنینت رو درگیر میکنی مهم نیست من چی بپوشم به خدا زندگی خیلی چیزهای مهمتری داره که بخوایم فضای ذهنمون رو بهش اختصاص بدیم.مادرم هم طفلکی دید من اعصاب معصاب ندارم فعلا دیگه بحثی راجع به لباس نکرده . 

+ من همیشه مرتب و آراسته و تمیز لباس می پوشم اما متاسفانه یا خوش بختانه 90% اوقات استرس اینکه وای چی بپوشم ندارم و یه لباس راحت ولی اغلب تیره میپوشم مادرم معتقده واسه یه دختر تو سن و سال من این اصلا چیز خوبی نیست :// سوالی که من از شما دارم آیا واقعا اینقدر اهمیت دادن به لباس کار خوبیست؟! 

رومی زنگی
۱۵شهریور

امروز روز عجیبی بود با این که شب قبلش از شدت خستگی ساعت 11 خوابم برده بود ولی صبحش با کتک خودم رو ساعت 7 بیدار کردم . از اون روزایی بود که پتانسیل غرم به شدت بالا بود .نق نق کنان زیر کتری رو روشن کردم و نیم ساعت بعد با چشمان نیمه باز چند لقمه صبحانه خوردم و به زور خودم رو پرت کردم توی حمام . یه دوش سریع گرفتم و اومدم آماده شدم که برای دیدن دوستانم به امید خدا بعد 2 ساعت از خونه بزنم بیرون بلکه! شانس آوردم مادرم خواب بود وگرنه احتمالا با یه نفس عمیق و صدای نیمه داد میگفت: هنوز که داری دور خودت می چرخی برو دیگه! رفتم بالا سر امیر با مظلومیت گفتم: منو تا مترو می رسونی خوابش عمیقتر از اونی بود که حتی صدامو شنیده باشه. یکی دوبار دیگه صداش زدم دیدم خیلی خوابه گفتم مثل اینکه دستم رو باید به زانوی خودم بگیرم بالاخره با سلام و صلوات زدم بیرون از خونه. دو به شک بودم که با تاکسی برم یا اتوبوس اگر با اتوبوس میخواستم برم قشنگ یک ساعت طول می کشید. علیرغم اینکه مادرم همیشه توصیه میکنه حتی اگه علف هم زیر پات سبز شد سوار ماشین های گذری نشو ولی امروز واقعا دیرم شده بود و با کلی آیت الکرسی که خوندم و به خودم فوت کردم سوار شدم. توی محله جدیدمون اولین بار بود تنهایی میخواستم برم مترو راستش وقتی سوار شدم یه کم ترس برم داشت چون ماشینش خالی بود اما وقتی یکی دونفر دیگه هم سوار شدن باز یه کم خیالم راحتتر شد البته میدونم که کار خیلی خطرناکی کردم ولی خداروشکر این بار به خیر گذشت. بعد از اینکه 4-5 بار نزدیک بود تصادف کنیم بالاخره آقاهه ما رو رسوند مترو. توی مترو یه قسمتیش آسانسور داره من همیشه خدا با پله میرم این بار نمیدونم چی شد گفتم بذار آسانسور سوار بشم همزمان با من یه خانم حدود 35 ساله هم سوار آسانسور شد. نگاهمون به هم افتاد و من یه لبخند کوچیک بهشون زدم ایشون هم لبخند زدن و گفتن: الهی فدات بشم چطوری باید برم فلان ایستگاه ؟ کمکم می کنی؟ منم بهشون گفتم بله البته و از روی نقشه خطوط کامل بهشون نشون دادم که کجا باید خط شون رو عوض کنن. نشستیم منتظر قطار که ازم پرسیدن دانشجویی؟ گفتم نه درسم تموم شده. و این آغازی بود برای باز کردن سفره دل پردرد شون پیش من . گفتن که با همسرشون اختلاف دارن و 3 تا بچه . در حال حاضر با یکی از بچه ها شوهرشون رو ترک کرده بودن و خیلی دنبال کار میگشتن میگفتن که قبل از ازدواجشون کار میکردن و بعد از ازدواجشون همسرشون نذاشته کار بکنن و الان مجددا دنبال کار میگشتن به من گفتن: یه وقت ازدواج نکنیا! خندیدم و گفتم نه خیالتون راحت باشه حالا فعلا هیچ قصدی ندارم برای ازدواج ! عمیقا متاثر شدم و اینقدر که این چند وقته ازدواج های ناموفق دیدم کلا دارم به مجرد موندن تا پایان عمر هم فکر می کنم 😔😔

بالاخره بعد از حدود 1 ساعت متروسواری رسیدم به دوستام از فروردین 96 ندیده بودم شون محکم بغلشون کردم و از خون لحظه دیدار صحبت های معوق مون رو شروع کردیم 😅از کنکور و از کار اونا توی بیمارستان گفتیم و گفتیم تا اینکه دیدم یکی از خواهرا به اون یکی چشمک زد و گفت: بهش بگم دیگه رومی هم مثل خواهرمونه. چشمام گرد شد دست چپ جفتشون رو گرفتم و نگاه کردم خندیدن و گفتن اونی که فکر میکنی نیست. برام تعریف کردن که یکی از خواهرا با یک نفر که من هم به خوبی میشناختمش ارتباط برقرار کرده بودن و این ارتباط کشیده بود به جلسه خواستگاری و توی جلسه خواستگاری اون آدم چنان رنگ عوض کرده بود و حقایقی رو برملا کرده بود که من از شنیدنش نزدیک بود شاخ دربیارم واقعا چقدر شخصیت اجتماعی آدمها با شخصیت خصوصی شون میتونه متفاوت باشه و من تازه متوجه شدم که چقدر پرتم از مرحله واقعا🤦‍♀️ به هر حال اون رابطه توی همین نقطه تموم شده بود ولی واقعا اثرات جبران ناپذیرش روی روح این دختر و بی اعتمادی که در اون  به وجود آورده به نظرم خلایی پرنشدنیه. هرچند که اتفاقات تلخی رو برام تعریف کردن و من روحم از این که روحشون آزرده شده بود آزرده شد ولی واقعا دیدن شون برام لازم بود و کلی توی روحیه کسل و داغون شده ام تاثیر گذاشت.

رومی زنگی
۱۳شهریور

مادرم از پنج شنبه گذشته(عید غدیر!) یه معده درد عجیب و غریب اومده سراغش پنج شنبه رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون اما دکترش یه آقای به غایت مسن بودن فکر کنم جز اولین کسانی کهنظام پزشکی گرفتن که حوصله خودشون رو هم نداشتن چه برسه به حوصله بیمار. خلاصه بدون معاینه و هیچی و به صورت کاملا سایلنت فقط گفتن یه سرم بزن ان شا الله بهتر میشی . مادرم هم سرم زد ولی در واقع با تقریب خوبی هیچ تغییری توی حالش و دردهای اسپاسمی معده اش حاصل نشد.به قول خودش یه مرده درد که هر از گاهی اونقدر شدید می شد که اشکش رو در می آورد.

امروز مادرم ساعت 6 بیدارم کرد و گفت دارم می میرم پاشو بریم پیش خانم دکتر  (تقریبا 20 سالی هست که میشناسیم شون و پزشک خانوادگی مون هستن) منم وقتی اون حال و روز مادرم رو دیدم اصلا یادم رفت که من تازه ساعت 4 خوابیدم. از رختخواب جهیدم بیرون دو سه مشت آب سرد زدم به صورتم ولی چشمام بدجوری قرمز بود و اونقدر هول کرده بودم که من که معتقدم یه روز خوب با یه صبحانه خوب شروع میشه یه تکه نون خشک از توی سفره برداشتم گذاشتم دهنم و گفتم فقط بریم. خدا روشکر علی رغم این که مطب خانم دکتر همیشه خیلیی شلوغه و برای هربیمار فکر کنم بین 45 دقیقه تا یک ساعت وقت میذارن نوبت خودمون بود خانم دکتر معاینه دقیق کردن و بعدش گفتن من می ترسم خدای نکرده سنگ کیسه صفرا باشه یه سونوگرافی اورژانسی می نویسم سریع انجام بدین. یه بیمارستان آموزشی توی 200 قدمی مطب خانم دکتر هست رفتیم اونجا و بعد کلی پرس و جو و بالا پایین رفتن بالاخره رسیدیم به بخش سونوگرافی و رادیولوژی. تقریبا همه قسمت ها اعم از پذیرش، صندوق و صف سونو گرافی قیامت بود . مادرم رو رویصندلی نشوندم و خودم افتادم دنبال کارا توی قسمت پذیرش کلی با همه صحبت کردم و صف اونجا رو مرتب کردم درست موقعی که نوبت من شد سیستم شون قطع شد. نزدیک یه ربع فقط طول کشید تا سیستم وصل شد و بعدش گفتن باید بری صندوق بدو بدو رفتم صندوق رو پیدا کردم و دیدم به به اوضاع صندوق از پذیرش هم بدتره تقریبا 20 نفر توی صف بودن و با همدیگه و با مسئول صندوق به طور هم زمان دعوا می کردن اون وسط سیستم صندوق هم هنگ کرده بود اوضاع بسیار دیدنی بود واقعا:(( اونجا دیگه واقعا دیدم کاری از دستم برنمیاد جز صبوری و بردباری خلاصه بعد نیم ساعت بالاخره نوبتم شد و موفق شدم پرداخت کنم. دوباره بدو بدو از مسیری که به ذهنم سپرده بودم برگشتم سونوگرافی که گم نشم. بالاخره بعد از فکر کنم یکی دوساعت از ورودمون به بیمارستان نوبت مادرم شد. خداروشکر مجاری صفراوی و کیسه صفرا و کبد همگی سالم بودن مجددا برگشتیم پیش خانم دکتر آندوسکوپی که مادرم پارسال انجام داده بود رو دیدن و گفتن گاستریت و ازوفاژیت داشتی الانم میتونه از همون باشه ولی من با شناختی که از تو دارم مطمئنم عصبیه و یه سری داروهای معده نوشتن براشون. وقتی رسیدیم خونه داشتم از خستگی و گرسنگی می مردم انگار تازه فهمیدم چقدر بدو بدو کردم.

+واقعا من امروز با همه وجودم کمبود پرسنل و از همه مهمتر کمبود نظم رو توی بیمارستان و جامعه با چشم خودم دیدم و عمیقا احساس می کنم به فرهنگ سازی های ریشه ای نیاز هست توی جامعه مون، حتی ساده ترین موضوع مثل صف بستن و پشت سر هم ایستادن هم هنوز یه جاهایی ناملموسه واسه خیلیا :///

++بیمارستانی که رفتیم امروز تحت پوشش دانشگاه شهید بهشتی بود، دانشگاه آرمانی و محبوب من :) و من جوری به اون 4-5 تا رزیدنت سونوگرافی و رادیولوژی نگاه می کردم که انگار مثلا من بزرگشون کردم ! همونجا از عمق قلبم براشون آرزوی موفقیت کرذم.

+++خانم دکتر در جریان علاقه مجنون طور  من به پزشکی هستن و تو یه فرصتی که من رفته بودم داروخانه داروها رو بگیرم به مادرم گفته بودن: دخترمون چی کار کرد امسال؟ مادرم رتبه ام رو بهشون گفته بود و کلی خوشحال شده بودن و گفته بودن :خیلی خوب شده که! خدا شاهده من شبانه روز واسه این دختر دعا می کنم که قبول بشه چون فکر می کنم استحقاقش رو داره.

 

رومی زنگی
۱۳شهریور
چقدر من با این دعا آرامش می گیرم اللهم افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا 
تقریبا از روزی که تصمیم گرفتم قدم توی این راه بذارم توی قنوتم این دعا رو میخونم و هنوز که هنوزه توی قنوتم ازت میخوام دلم رو قرص کنی مثل کوه تا بیدی نباشم که با کوچکترین بادی بلرزم . توی این مسیر حداقل از دید خودم ثابت قدم بودم و هستم و احساس می کنم بدهی به خودم ندارم پس چرا دارم می لرزم پس چرا اینقدر ناآرومم ؟شاید چون مادرم میگه از بچگی دختر کم طاقتی بودم شاید چون برای بعضی چیزها زحمت نکشیدم و شاید چون هیچوقت یاد نگرفتم که صبور باید بود برای رسیدن به چیزهای بزرگ.شاید به دخترک درونم یاد ندادم که برای هرچیزی که میخواد حق نداره پاش رو به زمین بکوبه و گریه کنه. شاید باید بیشتر به دخترکم برسم بیشتر براش وقت بذارم و صفات خوب مثل صبر و گذشت رو بهش یاد بدم. خدایا خودت میدونی که اول و آخرش دستم رو به آستان خودته. خدایا میدونی که این دل کوچیکم بدجوری چینی بند زده است هواش رو داشته باش لطفا. ممکنه هر از گاهی یه زیرآبی هایی رفته باشم و یه شیطنت هایی کرده باشم اما هنوز عمیقا و قلبا عاشقتم و از کسی جز تو نمیتونم انتظار بخشندگی و بزرگی داشته باشم. خدای نازنینم خودت شاهد تک تک لحظاتی که زمین خوردم، تک تک کوبیده شدن  هام و تک تک نرسیدن هام بودی دیدی که چه جوری تکه تکه وجودم رو سرهم کردم که کم نیارم و ادامه بدم اگر فکر میکنی لایق اون چیزی که خودم فکر می کنم هستم یه مرهم دلچسب بذار روی زخم های چندین و چند ساله ام. خوب می دونم که حتی بعد از رسیدن به اون چیزی که مد نظرمه تازه اول راهم و کلی فراز و نشیب پیش رومه اما حداقل مطمئن و هدفمند گام برمی دارم و اگه تو پشتم باشی دنیایی از مشکلات رو هم حریفم . دست قدرتمندت رو از پشتم برندار. 
رومی زنگی