رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۴۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۲شهریور

اولین روز سال اول راهنمایی یادم نمیره یه خانم خوشرو هم سن و سال مادرم وارد کلاس شدن در عین مهربونی خیلی هم جدی بودن و از نظر من دوست داشتنی. این خانوم نازنین معلم عربی مون بودن و اولین معلم پایه راهنمایی که همه مون رو به اسم کوچیک صدا می زدن. خلاصه که من عاشق شون شدم و از اونجایی که سال اولی بود که توی مدرسه مون درس میدادن هیچ سابقه ای برای قضاوت شدن نداشتن. خانم س دبیر عربی هر 3 پایه بودن و توی تدریس و پرسش شون بسیار پیگیر. یکی از ویژگی های به نظرم مثال زدنی شون این بود که فقط راجع به درس صحبت نمیکردن، راجع به مسائل جامعه صحبت می کردن کتاب غیردرسی معرفی میکردن و از همه مهمتر همه مون رو به تفکر فرامیخوندن. 

سال اول گذشت و تابستون شروع شد موقعی که اول مهر رفتیم مدرسه با وجود این که همونقدر که مطمئن بودیم کجا به دنیا اومدیم مطمئن بودیم خانم س قراره معلم مون باشن در کمال تعجب توی اولین زنگ عربی دیدیم خانم ع معلم قرآن اون سال مون به عنوان معلم عربی اومدن سر کلاس نه اینکه خانم ع رو دوست نداشتم ولی خب خانم س واقعا یه چیز دیگه بود یادمه اون روز که مدرسه تعطیل شد تا خود خونه اشک ریختم اونقدر خودمو کشتم که مادرم فرداش اومد مدرسه و سراغ خانم س رو گرفت و گفتن که ایشون توی تابستون رفته بودن شهری که مادرشون سکونت داشتن و اونجا آپاندیسیت شدن ولی خب چون دیر تشخیص داده بودن عفونت وارد خونشون شده و نیاز به استراحت بیشتری دارن و به احتمال زیاد اوایل آبان برمیگردن. تقریبا هرروز براشون دعا می کردم و آرزو می کردم که این یه داستان ساختگی نباشه و نکنه ایشون برای همیشه از مدرسه مون رفته باشن. بالاخره بعد از یه ماه خانم س برگشتن و یادمه کل مدرسه از برگشتن شون خوشحال شدیم. من دیگه یه جورایی دست راستشون شده بودم از بس دور و برشون می پلکیدم و خب معدلم هم 20 بود و تقریبا به همه بچه های اول و دوم راهنمایی توی عربی شون به طور ویژه ای کمک می کردم.

سال سوم اونقدر که دوران راهنماییم رو دوست داشتم دلم میخواست تک تک لحظاتش رو توی ذهنم ثبت کنم. خانم س بیشتر از دوسال قبل با ما راجع به مسائل اجتماعی صحبت می کردن و یادم میاد اون سالی بود که حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) رو منفجر کرده بودن و راجع به اون کلی صحبت کردن و نمیدونم چی شد که بحث رفت سمت نماز شب. میگفتن نماز شب خیلی میتونه آدم رو به خدا نزدیک بکنه. بعد از کلاس توی زنگ تفریح یه جای خلوت پیداشون کردم و ازشون پرسیدم که نماز شب رو چطور میخونن یه لبخند بهم زدن و گفتن بهت میگم حالا البته توی کتاب مفاتیح هم هست و از اونجایی که کاملا مادرم رو میشناختن و یه جورایی دوست بودن اصلا باهاشون گفتن از مامان هم کمک بگیر. یادمه اون موقع رفتم سراغ مفاتیح ولی خیلی سردرنیاوردم چون ادبیاتش یه کم قلنبه سلنبه بود برای اون موقع. تقریبا بی خیالش شدم و روم نشد دوباره از خانم س راجع بهش بپرسم .چند وقت بعد وقتی ازشون خواستم چند خط یادگاری برام بنویسن گفتن اگر اشکال نداره دفترت رو ببرم خونه و فردا برات بیارم .منم چون ندیده بودم برای هیچکس چنین کاری بکنن با بهت گفتم اختیار دارین مشکلی نیست. فرداش وقتی دفترم رو گرفتم و باهیجان بازش کردم که ببینم چی نوشتن از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. خانم س برام یه یادداشت پر از محبت نوشته بودن به علاوه مراحل و اصول نماز شب . دویدم توی راهرو و بهشون گفتم میدونم که کار خوبی نیست ولی میشه چند ثانیه بغلتون کنم؟ خانم س خندیدن و دستاشون رو باز کردن و گفتن: بیا بغلم دخترم . از اون روز به بعد من از اون دفتر مثل چشمام مراقبت می کردم و توی تابستون ها بیشتر مواقعی که تا صبح بیدار بودم سعی می کردم نماز شب رو بخونم و خیلی حس خوبی بهم می داد. با واردشدن به دبیرستان و بعدش دانشگاه کم سو شدن نور ایمان رو توی وجودم حس می کردم تا این که یه روز به خودم اومدم و دیدم چندسال سپری شده و من حتی سراغ اون دفترچه ام نرفتم. پارسال یکی دو بار باز هم از روی همون نوشته نماز شب خوندم ولی از اون حسی که سال ها پیش بهم دست میداد خبری نبود. امروزخیلی اتفاقی دوباره چشمم به اون دفترچه افتاد و حسابی دلتنگ خانم س شدم. حس بدی دارم و احساس میکنم روز به روز ایمانم داره ضعیفتر میشه و حتی احساس می کنم درجه اش کمتر از اونیه که حتی روم بشه از خدا چیزی بخوام. احساس می کنم به صحبت های خانم س نیاز دارم . شدم یه کسی که از سر وظیفه فقط نماز میخونم .دست ودلم به دعا و زیارت نمیره و این برام خیلی دردناکه.  

+خانم س آرزو می کنم هرجا هستین سالم باشین و زندگی خوبی داشته باشین دلم واقعا براتون تنگ شده 

++یادداشت خانم س برای من👇

رومی زنگی
۱۱شهریور

اون چادری که گفتم اینترنتی سفارش دادم بودم و قرار بود دیروز به دستم برسه به  پشتیبانیش دیروز زنگ زدم و گفت واحد تامین کالامون به مشکل خورده و فعلا منتظر بمونین خلاصه که اساسی حورد تو حالم و تقریبا کل خانواده رو بسیج کردم که من چادر میخوام ! مادرم همش میگفت ببرمت کجا هرجا تو بگی میریم من گفتم فقط بازار. من روی دلم مونده یه بار یه چیز از بازار بخرم مادرم هم گفت بازار دوره آخه قربونت برم بذار حالا شاید همین اینترنتیه آورد امروز و فردا خلاصه بعد سرچ کردن تو اینترنت دیدم یه دونه از این پاساژ ها که کلا فقط چادر و مقنعه و به قول خودشون محصولات حجاب دارن نزدیک خونه مون هست و ما تشنه لبان می گشتیم! مادرم از اونجایی که می دید من داره اون روم یواش یواش بالا میاد گفت بیا بریم اونجا یه دونه بپوش ببین اصلا بهت میاد نمیاد ؟ اونجا رفتیم همه مغازه هاش آستین و یقه و چادر و اینها داشتن یه مغازه خیلی جالب اونجا بود که آستین و یقه های بامزه ای داشت که با هم ست بودن و از همه جالب تر از این چادر نماز خنک ها که من حدود 1 سال بود دنبالش بودم . اون چادر نمازه روحم رو برد و نتونستم ازش بگذرم و طرحش با این که گل من گلی بود ولی خیلی دوست داشتنی بود. وقتی برگشتیم خونه و نماز ظهر و عصرم رو باهاش خوندم کلی بهم چسبید همش هم به خدا میگفتم با لباس نو اومدم که باهات حرف بزنم بهم میاد؟ ولی قیمت چادر لبنانی درست 3 برابر اون مبلغی که من اینترنتی سفارش دادم بود. به پدرم زنگ زدم و گفت: اگر لازم داری بگیر فکر پولش رو نکن ولی خودم دلم راضی نشد بگیرمش. حالا تو راه برگشت مادرم میگه تصمیمت برای چادر سر کردن قطعی شده؟ گفتم نه هنوز دارم فکر می کنم. مادرم گفت خوبه حالا تصمیمت هم قطعی نیست هنوز بیچاره کردی این یکی دو روزه ما رو. راستش گرفتن یه تصمیم قطعی در این مورد خیلی سخته اونم با تضادی که بین خانواده های پدر و مادرم هست. توی خانواده پدرم اغلب خانم ها چادر سرشون می کنن من جمله عموهام و خانم عموم و فقط من و مادرم چادرسرمون نمی کنیم اما خب در واقع فقط چادر سرمون نمی کنیم همیشه مانتوی گشاد می پوشیم و روسریو شال مون کاملا جلوئه اما توی خانواده مادرم فقط خاله های مادرم با حجاب هستن و دخترخاله ها و دختر دایی ها و اینها همه شون نمیتونم بگم بی حجاب چون نمیخوام قضاوتشون کنم  ولی شبیه ما نیستن و جالبه که من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم در موردشون اظهار نظر کنم یا بهشون خرده بگیرم اما اونها به خاطر حجابم مدام به من خرده میگیرن و هرچی هم براشون توضیح میدم که خودم نمیتونم و دوست ندارم تو کتشون نمیره.

+چادر نماز دلبر و گُل من گُلیم ☺👇

 

رومی زنگی
۱۱شهریور

دیشب داشتم یه قسمت Grey's Anatomy می دیدم درست 2 دقیقه مونده بود تا تموم بشه که امیر در اتاقم رو بازکرد و اومد تو. به نشونه وای وای وای لبش رو گزید و بهم گفت: چرا نمیخوابی تو؟ pause رو زدم و با حاضر جوابی گفتم : خودت چرا نمی خوابی؟ که دیدم مظلوم شد گفت ذهنم مشغوله فکرم درگیره خوابم نمیبره گفتم چرا؟ موضوع چیه؟ گفت توی انتخاب رشته آزاد شک دارم نمیدونم بزنم یا نه یه رشته رو  ؟ از سر شب بالغ بر 10 بار این سوال رو از من مادر و پدرم پرسیده بود. گفتم امیر میزنم تو سرتا چرا اینقدر جو میدی آخه یه انتخاب رشته است دیگه. دوباره مظلوم شد و گفت اگه نمیخوای بخوابی بیا پیش من حداقل توی بالکن بشینیم هوا خوبه. در واقع خیلی خیلی کم پیش میاد که امیر تقاضا کنه بیا پیشم و اینا واسه همین با این که خوابم میومد بلند شدم رفتیم با هم توی بالکن نشستیم یه خرده سرچ کردیم واحدها و چارت اون رشته ای که شک داشت رو براش دراوردم و با هم بررسیش کردیم یه خرده خیالش راحت شد یه کم دیگه حرف زدیم و فال حافظ گرفتیم و خندیدیم ساعت 3 شد بند و بساط مون رو جمع کردیم و یهو گفت: مرسی که اومدی خندیدم و گفتم : خیلی خب حالا خودتو لوس نکن. 

+این فرایند کنکور و انتخاب رشته به نظرم جز فرسایشی ترین پروسه های عالم دسته بندی میشه که قشنگ روان آدم رو سمباده میکشه ://

رومی زنگی
۱۰شهریور

راستش من همیشه اذعان داشتم که رشته های ایمانم اونقدر محکم نیست و بعضی جاها می لنگم واقعا ، برای مثال من تقریبا 90% اوقات نماز صبحم قضا میشه متاسفانه مگر اینکه تا موقع اذان صبح بیدار باشم یا اینکه صبح زود قبل از قضا شدن نماز برای از خونه بیرون رفتن بیدار بشم ، تقریبا دو سه روزی هست که حول و حوش اذان صبح به دلایل مختلفی بیدار میشم از خواب ، مثلا دو روز پیش دو تا کتابم از توی کتابخونه افتاد پایین و موقعی که بیدار شدم دیدم 5 صبحه و بلند شدم نمازمو خوندم یا دیشب با اینکه ساعت 3 خوابیدم و اصولا هیچوقت توی خواب تشنه نمیشم درست راس 5 با تشنگی از خواب پریدم ، نمیدونم شاید خرافاتی به نظر برسه اما من بعضی وقتا بعضی نشونه ها رو دلم میخواد به فال نیک بگیرم انگار که خدا میخواد بگه آهای حواسم بهت هستا :) 

رومی زنگی
۱۰شهریور
دیروز به صورت تصادفی یه مصاحبه خوندم با رتبه یک تجربی. داشتم برای مادرم توی آشپزخونه تعریف می کردم و با هم آشپزخونه رو جمع و جور می کردیم و هم زمان راجع به multitask بودن اغلب دخترا و multitast نبودن اغلب پسرا برای مادرم توضیح می دادم و دلایل علمی می آوردم که یه لحظه چشمم افتاد دیدم پدرم با تعجب خاصی داره نگاهم می کنه خنده ام گرفت و نمیدونم چی شد که دوباره بحث سر من بالا گرفت و مادرم میگفت معلوماتت با رتبه یک واقعا فرقی نداشت فقط بلد نیستی ازش استفاده کنی و پدرم میگفت اتفاقا چرا فرق داشت معلومات رومی بیشتر هم هست ولی هنر استفاده ازش رو نداره و من هاج و واج فقط نگاهشون می کردم و هیچی نمی گفتم مادرم وقتی چهره ی درمانده من رو دید گفت من فقط دلم برای تلاشت می سوزه وگرنه ان شا الله امسال به هدفت می رسی. منم گفتم واقعا دیگه از بس غصه خوردم و انتظار کشیدم خسته شدم هرچند که ناراحت میشم اگر اون اتفاقی که مدنظرمه نیفته ولی تقریبا تا 90% مطمئنم که دیگه کنکور نخواهم داد و دیگه تحمل ندارم که با صورت برم تو دیوار. دارم سعی می کنم توی زمان حال زندگی کنم که خیلی هم سخته ولی حال دلم رو کلی بهتر می کنه . بریدم از بس غصه فردا رو خوردم واقعا .
رومی زنگی
۰۹شهریور

درست یادم نیست فکر کنم سوم دبستان بودم که یکی از همکلاسی های سیدم یک روز مونده به عید غدیر شیرینی آورد مدرسه و بهش کلی جایزه دادن و اون موقع برای اولین بار متوجه شدم که این عید عید سیدهای عزیز و گران قدر هستش. بعد از اون دیگه خاطره پررنگی توی ذهنم نیست تا سال 84 موقعی که سوم راهنمایی بودم شب عید غدیر که توی دی ماه بود منزل دخترعمه ام مهمان بودیم کل فامیل پدری اونشب اونجا بودیم همون شب درست وقتی که از مهمانی برگشتیم پدربزرگم توی راه سکته کردن و یک سمت بدنشون همون موقع بی حس شد با آمبولانس رسوندیم شون بیمارستان و 5 صبح روز عید غدیر با تلفن پدرم تماس گرفتن و گفتن که متاسفانه ایشون از دست رفتن. درست وسط امتحانات نوبت اولم بود و فردای تشییع پیکر پدربزرگم امتحان مهمی داشتم کلی اذیت شدم اونسال و جای خالی پدربزرگم خیلی اذیتم می کرد چون ما سال ها به خونه شون دست  نزدیم و همونجا دور هم جمع می شدیم با عمه ها و عموها . سال ها گذشتن و گذشتن و درست 10 سال بعد در بحبوحه عیدهای قربان و غدیر بیماری م.ژ به اوج خودش رسیده بود و هممون داغون بودیم یادمه آقاجون پدربزرگ مادرم برای سلامتی م.ژ قربانی کردن روز عید قربان اما حالشون روز به روز رو به وخامت می رفت و تقریبا دو سه روز مونده به عید غدیر برای بار هزارم بیمارستان بستری شدن. الان خیلی حسرت می خورم اما اون موقع اصلا نمیتونستم م.ژ عزیزم رو توی اون وضعیت ببینم و تاجایی که میتونستم بیمارستان نمیرفتم صبح روز قبل از عید غدیر مادرم و خاله ف میخواستن برن بیمارستان منم میخواستم باهاشون برم اما نتونستم تنهای تنها نشسته بودم توی خونه و زار زار گریه می کردم دیدم دلم آروم نمیگیره اصلا بلند شدم تک و تنها و گریان تا خودمو هرجوری هست به بیمارستان برسونم توی راه مادرم زنگ زد که کجایی دلم شور زد گفتم راه افتادم بیام بیمارستان با صدای لرزون گفت خاله ف گفت حتما بهت بگم بیای بیمارستان حال م.ژ اصلا خوب نیست. دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان جلوی در CCU همه خاله ها نشسته بودن و گریه میکردن یک ربع بعدش تایم ملاقات بود رفتم توی CCU هیچ جا رو نمیدیدم تا چشمم به م.ژ افتاد که مثل فرشته ها خوابیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم م.ژ توی کما بود و سطح هوشیاریش بسیار پایین اما وقتی دستش رو گرفتم دستم رو فشار داد پدرم همون موقع رسید تمام یک ساعت زمان ملاقات رو اونجا بود و دست م.ژ توی دستش بود. بعد از ساعت ملاقات هم تلفنش رو داد به پرستارها و گفت اگر کاری داشتین با من تماس بگیرین . از وقتی از بیمارستان راه افتادیم سمت خونه تا 5 صبح هرچی دعا بلد بودم خوندم صبح ساعت 5 زنگ زدم به CCU ازم پرسید چه نسبتی باهاشون داری؟ گفتم نوه شون هستم گفت مثل دیروزن فرقی نکردن. رفتم دوش گرفتم که برم کلاس کلاس های جهاد عیدها تعطیل نبود  دلم میخواست به هر ریسمانی چنگ بزنم تا افکار منفی رو از ذهنم بپرونم ساعت 6 صبح تلفن پدرم زنگ خورد زانوهام شل شد و افتادم زمین پدرم که هیچوقت گریه اش رو ندیده بودم با گریه از اتاق اومد بیرون بغلم کرد و گفت حالا هرچقدر دلت میخواد گریه کن. رفتیم خونه مامان جون و آقاجون اونجا کسی نمیدونست مادرم و خاله ها همه اونجا بودن از روی چهره مون متوجه شدن. دقیقا اذان ظهر روز عید غدیر پیکر پاک و نازنین م.ژ رو به خاک سپردیم. 

+من بین امام ها همیشه حضرت علی رو یه جور دیگه ای دوست داشتم و دارم اما با این وقایع ناگواری که برام اتفاق افتاده با نزدیک شدن به عید غدیر دل شوره می گیرم که نکنه قراره یه اتفاق بدی بیفته 

++عیدتون مبارک باشه دوستان خوبم معذرت میخوام اگه ناراحتتون کردم. 


رومی زنگی
۰۸شهریور

منزل پدربزرگ پدری و عمه ام توی یکی از قدیمیترین محله های پایتخته تقریبا وسط قلب تپنده شهر. تا حدود 10 سالگی من منزل ما هم  توی یکی از واحدهای ساختمان پدربزرگم که پدرم ساختنش بود ولی به دلایل مفصلی ما از اونجا نقل مکان کردیم سال ها پیش اما خب بخش عمده و بزرگی از کودکی من توی اون محله سپری شده و هنوز هم که به منزل عمو یا عمه سر می زنیم مرور خاطرات احساس عجیبی بهم میده. یکی از بهترین قسمت های محله قدیم مون یک کتاب فروشیه فوق العاده قدیمیه که بدون اغراق شاید به جرات بتونم بگم 70-80 سال قدمت داره اما یادمه زمانی که من دبستان بودم و کتاب های کمک درسی اصلا به فراوانی و در دسترس بودن الان نبودن اونجا همه کتاب های روز اون زمان رو داشت و البته کتاب های عالی غیر درسی که اون موقع به کار من نمیومد زیاد چون بچه بودم. جالبه یادم میاد که وقتی راهنمایی و دبیرستان رفتم ما دیگه توی اون محله نبودیم اما هرسال با اصرار از پدر و مادرم میخواستم که کتاب های درسیم رو اونجا ثبت نام کنم و از اون کتاب فروشی بگیرم یه جورایی احساس می کردم به اون محله تعلق دارم و اون کتاب فروشی برام شانس میاره! دیروز در راه رفتن به منزل عمه جان ناخودآگاه وقتی به همون کتاب فروشی معروف رسیدم ایستادم و نگاهش کردم یه خانم حدود 30 ساله و یه آقای مسن که صاحب اصلی کتاب فروشی بودن داشتن کتاب های درسی که تازه براشون رسیده بود رو دسته بندی و مرتب می کردن. بوی کتاب درسی نو دیوونه ام کرده بود چند ثانیه چشمام رو بسته بودم و فقط بو می کردم چشمام رو که باز کردم دیدم خانومه با یه لبخند مهربون دارن نگاهم میکنن با خنده گفتن جانم ؟ میتونم کمکت کنم؟ اومدی کتاب درسی بگیری ؟یه خرده خودمو جمع و جور کردم سلام کردم و ازش پرسیدم که کتاب یک مرد اوریانا فالاچی رو دارن یا نه ؟ گفتن که ندارن ولی یه نسخه قدیمی از یه کتاب دیگه ی اوریانا فالاچی رو دارن برام آوردن چند صفحه رندوم از کتاب رو خوندم و چون قلم اوریانا فلاچی رو دوست داشتم خریدمش. کتابه یه خرده درب و داغون بود ولی همون آقای مسن گفتن که این چند روزه به خاطر کتاب های درسی خیلی سرشون شلوغه گفتن هفته بعد بیارش خودم برات درستش می کنم . نمیدونم این کتاب فروشی محله قدیمی مون چی داره که من اینقدر پر از حس خوب میشم وقتی حتی از کنارش رد میشم. بوی زندگی و امید میده.

+به نظرم دوران کودکی با همه بکن نکن هاش با همه سختگیری هایی که پدر و مادرا میکنن باز هم طلایی ترین دوران زندگی آدمه ای کاش همون روزا اینقدر آرزو نمی کردم که بزرگ بشم . امروز مادر بزرگ و پدربزرگم دیگه نیستن تا خودم رو براشون لوس کنم . امروز پسرعموم که همیشه برام تاب می بست و دوچرخه سواری یادم داد ومثل یه برادر بزرگتر هوام رو داشت دغدغه و گرفتاری های خودش رو داره و مهمتر از همه من دیگه اون دختر کوچولوی خیال پرداز  حاضر جواب که همیشه موهای بافته داشت نیستم. 

رومی زنگی
۰۸شهریور
سه شنبه یه مصاحبه داشتم که از همون اولش میدونستم که چطور قرار باشه انگار اونم سرظهر ! بعد از این که بعد 2 ساعت تونستم از دستشون خلاص بشم تازه یادم افتاد که به آتری قول دادم برم پیشش چهره معصومش تو ذهنم اومد که با اون لهجه دل نشینش میگفت: من دوست دارم بیای اما اگه اذیت میشی نه! خودم هم دلم میخواست برم توی گرمای 3 بعدازظهر نهار نخورده راه افتادم که نزدیکترین  ایستگاه مترو رو پیدا کنم و خودم رو پرت کنم توش یک ساعت بعد رسیدم بهش عین فرشته ها خوابیده بودن هم آتری هم آیلی خواهر بزرگترش. رفتم دستام رو بشورم که دیدم بیدار شد اومدم توی بغلم و با لحن خاص خودش گفت عزززیزدلمی! مرسی که اومدی خیلی خوشحالم اینجایی. مهربونیش تا اعماق قلبم نفوذ کرد. قرار و مدار گذاشته بودن که شب رو خونه خاله ش بگذرونیم پیاده راه افتادیم و اونقدر خندیدیم که اصلا متوجه نشدیم چقدر راه رفتیم بعد از شام عکس های قدیمی دیدیم و از خاله ش خواستیم که بهمون بافتنی یاد بده انگار نه انگار نصف شب بود بافتنی بافتیم و خندیدیم و هورت هورت چای خوردیم به خودمون که اومدیم 4 صبح بود و به قول مادربزرگم چشم هامون کوچولو شده بود اما انگار دلمون نمیومد شب آخری که با هم بودیم رو بخوابیم دست های همدیگه رو گرفتیم و خوابیدیم تا صبح . صبح مجبور بودم از آتری خداحافظی کنم و برگردم محکم بغلش کردم و گفتم سعی کن از این به بعد زود به زود بیای خندیدی و گفت حتما. اشکام رو پاک کردم و ازش جداشدم . آتری درست مثل خواهرمه برام درسته من هیچ خواهر خونی ندارم ولی حداقل چند تا دوست و یه سری از اعضای فامیل از جمله آتری واقعا هیچ فرقی با یه خواهر برام ندارن خدا همه تون رو حفظ کنه خواهرهای خوبم هرجای دنیا که هستین ❤❤❤
رومی زنگی
۰۶شهریور

دوستان عزیزدلم یاران مهربانم این که من در مورد کد رشته های دانشگاه آزاد اظهار نظر می کنم لزوما به این معنی نیست که گنج قارون دارم و یا قراره حتما برم دانشگاه آزاد ، کما این که سالی که کنکور 18 سالگیم رو دادم (و اون موقع کنکور آزاد جدا بود ) کنکور آزاد هم دادم و رتبه آزادم 16 بود و رشته ای که آزاد قبول شده بودم رو بیشتر دوست داشتم  اما نرفتم ، بیایم اینقدر راحت همدیگر رو قضاوت نکنیم :) 

دوستتون دارم 

رومی زنگی
۰۵شهریور

هوووف هی میخوام دهنم بسته بمونه و هیچی نگم ولی نمیذارن دانشگاه آزاد برداشته یه سری کدها رو نوشته "منوط به تخصیص ظرفیت"  خب باشه مگه کسی چیزی گفت اصلا هر چی شما بگین تا اینجا که همه چی اوکیه ولی مشکل از اون جایی  شروع میشه که این رشته ها اوایل انتخاب رشته آزاد توی لیست نبودن اصلا بعد که تمدید شد انتخاب رشته یهو سردرآوردن از لیست و بعدش که می رفتی انتخاب رشته رو تثبیت کنی دوباره این کدرشته ها غیبشون زده بود 😩 نمیدونم وزارت بهداشت در تخصیص ظرفیت ها تردید داره یا دانشگاه آزاد هنوز با خودش کنار نیومده که این کدرشته ها رو بذاره یا نه در هر صورت یه وضع نا بسامانیه اصلا . نکته جالب اینجاست که سازمان مرکزی دانشگاه آزاد کلیه  راههای ارتباطی رو هم به روی همگان بسته و به هیچ صورتی اعم از تلفنی اینترنتی و غیره پاسخگوی احدی نیست 😖 

به قول نقی معمولی من دیگه حرفی ندارم 😐

رومی زنگی