گشت و گذار در کوچه پس کوچه های کودکی
منزل پدربزرگ پدری و عمه ام توی یکی از قدیمیترین محله های پایتخته تقریبا وسط قلب تپنده شهر. تا حدود 10 سالگی من منزل ما هم توی یکی از واحدهای ساختمان پدربزرگم که پدرم ساختنش بود ولی به دلایل مفصلی ما از اونجا نقل مکان کردیم سال ها پیش اما خب بخش عمده و بزرگی از کودکی من توی اون محله سپری شده و هنوز هم که به منزل عمو یا عمه سر می زنیم مرور خاطرات احساس عجیبی بهم میده. یکی از بهترین قسمت های محله قدیم مون یک کتاب فروشیه فوق العاده قدیمیه که بدون اغراق شاید به جرات بتونم بگم 70-80 سال قدمت داره اما یادمه زمانی که من دبستان بودم و کتاب های کمک درسی اصلا به فراوانی و در دسترس بودن الان نبودن اونجا همه کتاب های روز اون زمان رو داشت و البته کتاب های عالی غیر درسی که اون موقع به کار من نمیومد زیاد چون بچه بودم. جالبه یادم میاد که وقتی راهنمایی و دبیرستان رفتم ما دیگه توی اون محله نبودیم اما هرسال با اصرار از پدر و مادرم میخواستم که کتاب های درسیم رو اونجا ثبت نام کنم و از اون کتاب فروشی بگیرم یه جورایی احساس می کردم به اون محله تعلق دارم و اون کتاب فروشی برام شانس میاره! دیروز در راه رفتن به منزل عمه جان ناخودآگاه وقتی به همون کتاب فروشی معروف رسیدم ایستادم و نگاهش کردم یه خانم حدود 30 ساله و یه آقای مسن که صاحب اصلی کتاب فروشی بودن داشتن کتاب های درسی که تازه براشون رسیده بود رو دسته بندی و مرتب می کردن. بوی کتاب درسی نو دیوونه ام کرده بود چند ثانیه چشمام رو بسته بودم و فقط بو می کردم چشمام رو که باز کردم دیدم خانومه با یه لبخند مهربون دارن نگاهم میکنن با خنده گفتن جانم ؟ میتونم کمکت کنم؟ اومدی کتاب درسی بگیری ؟یه خرده خودمو جمع و جور کردم سلام کردم و ازش پرسیدم که کتاب یک مرد اوریانا فالاچی رو دارن یا نه ؟ گفتن که ندارن ولی یه نسخه قدیمی از یه کتاب دیگه ی اوریانا فالاچی رو دارن برام آوردن چند صفحه رندوم از کتاب رو خوندم و چون قلم اوریانا فلاچی رو دوست داشتم خریدمش. کتابه یه خرده درب و داغون بود ولی همون آقای مسن گفتن که این چند روزه به خاطر کتاب های درسی خیلی سرشون شلوغه گفتن هفته بعد بیارش خودم برات درستش می کنم . نمیدونم این کتاب فروشی محله قدیمی مون چی داره که من اینقدر پر از حس خوب میشم وقتی حتی از کنارش رد میشم. بوی زندگی و امید میده.
+به نظرم دوران کودکی با همه بکن نکن هاش با همه سختگیری هایی که پدر و مادرا میکنن باز هم طلایی ترین دوران زندگی آدمه ای کاش همون روزا اینقدر آرزو نمی کردم که بزرگ بشم . امروز مادر بزرگ و پدربزرگم دیگه نیستن تا خودم رو براشون لوس کنم . امروز پسرعموم که همیشه برام تاب می بست و دوچرخه سواری یادم داد ومثل یه برادر بزرگتر هوام رو داشت دغدغه و گرفتاری های خودش رو داره و مهمتر از همه من دیگه اون دختر کوچولوی خیال پرداز حاضر جواب که همیشه موهای بافته داشت نیستم.