رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۷آبان

کلی با خودم سر و کله زدم که کلاس بیولوژی رو برم از بس که خسته بودم بعد از کلاس رفتیم کتابخونه و بعدش عملی آناتومی 

در بدو ورودم به سالن تشریح چشمم افتاد به سه تا حیوون فیکس شده یه سگ یه گوسفند و یه دونه گاو. قرار بود عضلات صورت این بزرگوارارن رو مطالعه کنیم گویا و خبر نداشتیم 😢😢😢 کل 2 ساعت رو اصلا نفس نگشیدم و رغبت نمیکردم دست بهشون بزنم اما بعدش که یخم آب شد دیگه به زور کشیدنم بیرون از سالن تشریح 😅😅 راستش حس عجیبی رو دوشنبه تجربه کردم و به یکی از یزرگترین ضعف هام غلبه کردم و همین حس خیلی خوبی میداد بهم بعد از اون جلسه درس محور داشتیم تا 7 شب ولی هیچ اثری از خستگی در من نبود ساعت نزدیک 9 شب بود که رسیدم خونه مامان جون و بیهوش شدم تا 7 صبح در حالی که خیلی دیرم شده بود بلند شدم و دیدم خاله ش عزیزدلم داره برام صبحانه آماده میکنه از پشت بغلش کردم و دستاش رو بوسیدم صبحونه رو با مربای آلبالو خاله پز زدم بر بدن و در حالی که فقط یک ساعت تا شروع کلاس جنین وقت داشتم سعی کردم بدوم درست راس 10 رسیدم دانشکده و دکتر ص خداروشکر نیومده بودم هنوز وقتی هم که اومدن مطابق معمول یه تکه جذاب انداختن و درس رو شروع کردن مغزم داشت از انبوه اطلاعات منفجر میشد و عاجزتر از اون بود که بتونه چیزی رو پردازش کنه خلاصه ک درس خیلی سختی بود بعد از جنین اخلاق دامپزشکی داشتیم استادش واقعا عالیه همش میاد میگه بازار کار اشباع شده عزیزان من شماها همگی بیکار خواهید بود 😐😐بعد از کلاس اخلاق باید میرفتم مخابرات زهرا و س هم باید میرفتن تربیت بدنی . رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کارم که مخابرات انجام شد رفتم کتابخونه فنی تا کلاس تربیت بدنی شون تموم بشه و بریم سینما!! مغزهای کوچک زنگزده رو توصیه نمیکنم واقعا فیلم چالش برانگیز و عجیبیه به نظرم ارزش یک بار دیدن رو که داشت بعد از اون اومدم خونه و منتظر شدم تا پدرم بیاد و بتونیم با هم برگردیم خونه خودمون شب که بر می گشتیم بارون میومد و واقعا قشنگ بود دستم رو از پنجره کردم بیرون و لطافت بارون داشت روح زخمی و نابودم رو نوازش می کرد اما خستگی لعنتی نذاشت لذت کافی و وافی رو ببرم از بارون و توی ماشین از حال رفتم تا خونه . 

رومی زنگی
۱۷آبان

یکشنبه صبح زود بیدار شدم و پدرم بردم مترو بیوشیمی تئوریعلی رغم سنگین بودن مطالبش سریع گذشت و بعدش بلافاصله رفتیم آزمایشگاه و دیدیم یه استاد جدید دیگه قراره pre lab رو بگن، آزمایش جالبی بود قرار بود DNA خودمون رو استخراج کنیم از بزاق مون. استاد تاکید داشتن که از یکی دوساعت پیش چیزی نباید میخوردین از اونجایی که من از 6 صبح که صبحانه خورده بودم هیچی نخورده بودم نمونه بزاق رو من دادم شروع کردیم آزمایش رو انجام دادن و بعد یک ساعت و خرده ای رسوبات DNA رو دیدیم و کلی ذوق کردیم. بعدش باید میرفتم ایستگاه مترو کارت مترو دانشجوییم رو بگیرم با زهرا رفتیم و بعد کلی معطل شدن کارت هامون رو گرفتیم بعدش باید میرفتم اون موسسه ای که 80 بار باهام مصاحبه کرده بود و در جریانین رفتم و اونجا هم یه سری فرم رو برای بار nام امضا کردم و بعدش بافاصله باید میرفتم خونه مامان جون تا به ختم برسم ختم ساعت 6 بود از 6 تا هفت و چهل و پنج سرپا بودمو بعدش که اومدیم خونه مامان جون و شام خوردیم با پدرم برگشتیم خونه خودمون من تقریبا بیهوش شدم تا خود صبح 

رومی زنگی
۱۷آبان

شنبه 

ساعت 8 صبح توی سالن آناتومی به قدری داغون بودم که هرکسی رد میشد میگفت خوبی تو ؟! کلاس آناتومی و آمار زیستی گذشت و بعد از 2 ساعت یه ربع رفتیم کلاس عملی آمار دقت کنین فقط یه ربع !! یه BMI با اکسل حساب کردیم والسلام شد تمام. وقتی دانشگاه تموم شد و راه افتادم سمت خونه مامان جون دوباره ظرف وجودم لبریز از غم شد از نبودنش و از اینکه برم اونجا وای نمیسه با واکرش که ازم استقبال کنه 😔😔😔 خدایا خودت بهمون صبر بده 

رومی زنگی
۱۱آبان

مامان جون مادربزرگ خود خودم نبود و من بزرگ ترین نتیجه و تنها نتیجه دخترش بودم از بچگیام یادم میاد حیاط نقلی خونه شون رو که با ن و ث کلی از روزهای کودکی و نوجوونی مون رو اونجا گذروندیم و قد کشیدیم و خانوم شدیم یا مثلا هیچوقت یادم نمیره وقتی 10 سالم بود یه پیرهن سرمه ای با خال های سفید برام دوخت که خیلی قشنگ بود و وقتی میرفتم اسخر تنم می کردم . مامان جون (که در واقع میشدن مادر م.ژ) به شدت خانم اکتیو و فعالی بودن جوونیاشون و با اینکه هزار ماشاءالله 10 تا بچه داشتن آموزشگاه خیاطی داشتن و کلی هنرمند بودن. یادمه موقعی که برای دیدن خاله ها اروپا میرفتن برای ن و ث که نوه هاشون بودن و همسن و سال من و من سوغاتی های یکسانی میاوردن و همیشه از وقتی 14-15 سالم بود میگفتن نمیخوای واسه من نبیره به دنیا بیاری؟ وقتی خونه شون بودیم اینقدر میگفتن بخور مادر و اینقدر خوراکی میچپوندن تو دهنت که احساس ترکیدن بهت دست میداد. مامان جون بعد از رفتن م.ژ محبوب ترین فرزندش کمرش خم شد و دیگه مامان جون سابق نبود گونه های تپلش روز به روز لاغرتر می شد و داغ بچه اش رو دلش هرروز سنگین تر از روز قبل بود فروردین 96 بود که خودش متوجه breast tumor خودش شد و جراحی شد نتیجه پاتولوژی اصلا جالب نبود اما پزشکا گفتن به خاطر سن و سال زیادش شیمی درمانی اصلا به صلاح نیست و یه دوره داروی خوراکی بهشون دادن فقط لاغر شدن و ضعیف شدن مامان جون روز به روز شدت بیشتری پیدا می کرد اما لبخند و شوخی از لب های قیطونی و نازکش محو نمیشد. سه شنبه شب خونه خاله س مامان جون و آقاجون هم بودن مامان جون اصلا نمیتونست راه بره و همونشب کلی دلم تکون خورد و گریه کردم. امروز صبح ساعت 9 تلفن خونه زنگ زد خاله ش دختر ارشد مامان جون گفت مامان جون بیمارستانه به مادرت بگو. سرطان لعنتی سر از پانکراسش درآورده بود. بند دلم پاره شد ولی به روی خودم نیاوردم. مادرم بیدار شد و بهش گفتم. خونه مون ماتم کده شد. مادرم خودش رو میزد و من میون سیل اشک های خودم و آروم کردن مادرم مونده بودم. خونه مامان جون بدون مامان جون برام جهنم بود وقتی نبود که بگه مادر خسته نباشی چای حاضره وقتی دیگه نبود که بگه مادر بشین خستگیت دربره و وقتی دیگه نبود و خلا ش بدجوری حس می شد. مامان جون و همسرش 73 سال زندگی مشترک عاشقانه داشتن آقاجون تا همین آخرین لحظه ها مثل پروانه دور مامان جون میگشت و الان من بیشتر از هرکسی نگران ایشونم نگران بلور نازک 93 ساله وجودشون که مبادا ترک برداره با رفتن مامان جون نگران تنهایی ها شون که از این به بعد قراره داشته باشن و دم نزنن و نگران این که یه وقت زبونم لال نتونن تاب بیارن نبود همدم چندین و چندساله شون رو. قلبم هزار تکه شده و نمیدونم چه کار کنم با این غم بزرگ و چطوری خودمو جمع و جور کنم. میخوام یه اعترافی بکنم هیچوقت فکر نمیکردم از رفتن مامان جون اینقدر غصه دار بشم اما از وقتی رفته خلا م.ژ رو هم بیشتر حس می کنم انگار. خدای مهربونم روح م.ژ و مامان جون مهربونم رو قرین رحمت و آرامش خودت قرار بده 😭😭😭

رومی زنگی
۰۸آبان

دیروز کلاس آناتومی عملی در بدو ورودمون قبل از اومدن استاد دیدیم رزیدنتها یه سگ و یه گاو فیکس شده درسته رو گذاشتن رو دو تا میز مجزا و با اسکالپل افتادن به جون شون بگذریم از در سردخونه که وقتی باز شد دوباره حال همه مون رو خراب کرد. از سر کنجکاوی رفتیم بالاسر گاوه که داشتن عضلات سر و صورتش رو جدا می کردن و مرتبش میکردن برای درس یکی دوهفته بعد ما. آقای رزیدنت با یه حالتی که نه شماها اینکاره نیستین گفتن دامپزشکی رشته کثیفیه بوهای خوبی رو قرار نیست استشمام کنین از الان که ترم یکین حواستون باشه یهو نیاین ترم 5-6 بگین ما نمیدونستیما 😐😐 همونجا دست و دلم یخ کرده بود ده بار حس کردم الاناس که حالم بهم بخوره اما بازم خودم رو کنترل کردم خیلی .همه متوجه حال داغونم شده بودن بچه ها میگفتن چی شدی تو آخه یهویی و من فقط لبخندهای سرد تحویل شون می دادم. در گوش زهرا گفتم آموزش تا ساعت چند بازه ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت واسه چی ؟ تا سه و نیم فکر کنم هستن. گفتم میخوام همین الان پاشم برم انصراف بدم. زهرا گفت: برو بابا دیوونه تو هم یه چیزیت میشه ها!! آخه واسه چی گفتم خودم هم نمیدونم حالم خرابه. با هر بدبختی بود کلاس تموم شد و اومدیم دیدیم بعله زهرا و س که با هم کمد دارن کلید کمد رو گذاشتن توی کوله پشتی هاشون و کوله پشتی ها رو توی کمد و ... خلاصه از انتشارات تونستیم یه چکش بزرگ بگیریم از بوفه هم یه دم باریک و یه پیچ گوشتی. هرکاری که به ذهنتون برسه کردیم اما قفله باز نشد هی بهشون میگم پاشید بیاید بریم با هم الان مسئله اصلی پوله که من دارم مشکلتون چیه؟ اما اونا گفتن تا در کمد باز نشه نمیایم خلاصه بعد یک ساعت ور رفتن با قفل و امتحان همه روش هایی که توی اینترنت بود و زنگ زدن به کلید ساز خانم دکتری که اتاق شون پشت کمد مذکور بود زنگ زدن به یه آقایی که بیان برای کمک بهمون آقاهه نجار بودن گویا خلاصه اومدن و ایشون هم که کلی اکسپرت بودن یه نیم ساعتی طول کشید تا تونستن بشکنن قفل در رو. بعد از یک ساعت و نیم بالاخره در کمد باز شد و بچه ها تونستن وسیله هاشون رو بردارن و بریم سمت خونه هامون رسیدم خونه مثل انار بغضم ترکید و اونقدر حالم خراب بود که مادرم کلافه فقط نگاهم میکرد و میگفت چی شده آخه ؟ ساعت 9 با مادرم داشتیم شیدایی میدیدیم که من روی مبل خوابم برد و نمیدونم کی مادرم بیدارم کرد که برم سر جام بخوابم. خوابیدم تا 8 صبح ولی تا صبح هم همش خواب های اعصاب خرد کن دیدم نمیدونم باز چه مرگمه. 

رومی زنگی
۰۶آبان

احساس میکنم تک تک بیت های حافظه ام پرشده و دیگه جایی برای کسب کردن و به خاطر سپردن اطلاعات جدید نداره. از درس های این ترم فقط آناتومی رو تا اینجا با کلاس پیش اومدم اونم از بس که دوستش دارم ، بیوشیمی فصل ها داره یکی پس از دیگری pile up میشه و بیولوژی و آمار رو هم ای بگی نگی خوندم. امروز کلاس بیوشیمی داشتیم و یهو دیدیم که یه استاد کاملا جدید اومد تو کلاس یکم شبیه معلم های مدرسه بود تا استاد. درس دادن شون هم چندان تعریفی نداشت وقتی توی آزمایشگاه استاد اصلی که از اول ترم اومده بودن رو دیدیم ازشون پرسیدیم که شما دیگه تشریف نمیارین و گفتن که خیر و یه چیز عجیب دیگه هم گفتن و اون اینکه تا آخر ترم علاوه بر خانم دکتر 2 تا استاد دیگه هم برای ندریس اضافه میشن 😢 واقعا نمیدونم چنین درسی رو چه شکلی قراره امتحان بدیم آخر ترم ؟! بیوشیمی در عین جذاب بودن اصلا جذبم نمیکنه برم بخونمش لعنتی رو 😒 تازه یک ماه از ترم گذشته و من نمیدونم این همه مطلب تو ذهنم میمونه تا آخر ترم یا نه ؟ درس های دامپزشکی خیلی با مهندسی متفاوته و راستش رو بخواین یه کم هول برم داشته از طرفی تقریبا همه تو دانشکده میدونن من یه لیسانس دارم و این یه کم معذبم میکنه چون احساس میکنم توقع شون تو هر زمینه ای از من بالا میره. 

+امروز تو آزمایشگاه بیوشیمی ر برگه اکسل که نمودار جلسه قبل رو پرینت گرفته بودم دستم دید یه چشم غره رفت زل زد تو چشمام و گفت: ششش ازت متنفرررم 😐 با یه لبخند حرص درآر برو به جهنم نگاهش کردم و احساس میکنم دارن دشمنام یواش یواش زیاد میشن 😢

رومی زنگی
۰۲آبان

امیر یکشنبه هفته ای که گذشت ارایه شیمی داشت در باب مبحث انتالپی و انتروپی البته با 3 نفر از هم گروهی هاش. خلاصه نمیدونم رفته بود چی گفته بود به هم گروهی هاش راجع به من که یه نقطه هم میخواستن تو پاور پوینت هاشون بذارن زنگ میزدن با من مشورت میکردن که آقا این نقطه هه رو بذاریم یا نذاریم؟! القصه که یه سری گذاشت رو اسپیکر و من کلی با همه گروه صحبت کردم که اسلایداتون رو چنین و چنان بسازید و خودم هم کلی تو پیدا کردن عکس و مطلب کمک شون کردم. استاد سوپر سختگیرشون بهشون گفته بود اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوب اسلاید بسازید و در مورد پرزنتیشن شون هم گفته بوده آقای فلانی یعنی همون امیر از بقیه مسلطتر بوده و در حالی که به گفته بچه های ترم قبل به همه گروهها 0.25 میداده به گروه امیر اینا داده 3 از 5 و گفته اگه گروه های دیگه سطحشون پایینتر باشه به نمره تون یه خرده دیگه اضافه می کنم . 

الان به عنوان عوامل پشت صحنه میگین من ذوق نکنم آیا؟!😅

رومی زنگی
۳۰مهر

روزهای پاییز دارن تند و تند میگذرن و به جرات شاید بتونم بگم اولین پاییزیه که قلبم شاده و حتی خودم نمیدونم چرا. مشکلاتی که داشتم اغلب شون به قوت خودش باقین، من هم همون آدمم پس چی شده که دیگه احساس بدبختی نمی کنم. زهرا و س دوست های جدیدم هستن. زهرا 5 سال و نیم و س 7 سال و نیم ازم کوچکترن اما من اصلا این اختلاف سنی رو حس نمی کنم گاهی اونقدر بهمون خوش میگذره که موقع برگشتن به خونه احساس می کنم اندورفین خونم چسبیده به سقف. با این که حجم درس ها روز به روز داره زیاد و زیادتر میشه اما من خوشحالم و حتی گاهی نگران از این خوشحالی. دانشگاه این بار خیلی بهتر از پیش فرضیه که داشتم دقیقا برخلاف بار اول که بدجوری تو ذوقم خورد. اون روزهایی که از جلوی در دانشکده دامپزشکی رد میشدم تا به پردیس مرکزی برسم هیچ وقت حتی یک لحظه هم از ذهنم عبور نکرد که شاید یه روزی من توی این دانشکده باشم. خدایا آدم ها رو کجاها که نمی بری ای کاش میدونستم بعدش برام چی در نظر گرفتی ای کاش میفهمیدم حکمت کارهات رو نه همه شون ای کاش حداقل یه راهنمایی می کردی شاید خودم متوجه می شدم 😅

خدایا حال دلم خوبه اما می ترسم این حال خوب پایدار نباشه و نمیتونم مطمئن باشم این حال خوب تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ خدایا دوستم داری اصلا؟! اگه دوستم داری ازت خواهش می کنم یه نشونه فقط یه نشونه بهم بدی حداقل یه سرنخ شاید من کم هوش هم بتونم متوجه گوشه ای از حکمتت بشم 

رومی زنگی
۲۷مهر

بعد از کلی بدو بدو و دوندگی بالاخره دانشنامه ام رسید هرچند که هنوزم باورم نمیشه همه اون کابوس ها تموم شدن ولی حقیقت اینه که الان دانش نامه و ریز نمرات لیسانسم دستمه و واحدهای عمومیم هم تطبیق می خوره😅😅

اینا به کنار امشب به اصرار پدر و مادرم رفتیم مرکز خرید دم خونه مون یه دوری بزنیم یه فروشگاه لباس هست که ایرانیه یعنی منظورم اینه که میون اون همه برند خارجی توی پاساژ این فروشگاه محصولاتش تولید ایرانه و توش از المان های ایرانی مثل قلم کار و اینجور چیزها استفاده میکنه. قبلا برای آتی یه بلوز از اونجا گرفتم که راه به راه می پوشیدش و با خودش برد آمریکا. به پدر و مادرم گفتم بریم تو یه نگاهی بندازیم یه بلوز آستین بلند سرمه ای که سر یقه و آستین هاش راه راه آبی کم رنگ داشت نظرم رو جلب کرد. یه خرده اینور و اونورش کردم و بعد پدرم یواش در گوشم گفت اگه دلت میخواد برش دار گفتم نه مرسی لازمش ندارم چشمک زد و گفت برش دار کادوی دانشنامه ات اینقدر ذوق کردم که همونجا تو فروشگاه پدرمو محکم ماچش کردم. از اونجایی که از شهریور تا الان 5 کیلو لاغر شدم تقریبا سایز 46 اش بهم خورد و امید آن میرود که تا عید به سایز 44 هم برسم 😅😅


رومی زنگی
۲۷مهر

دیروز سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود پدرم با یه دسته گل خیلی قشنگ و یه کادوی کوچیک اومد خونه. مادرم گفت عه! من میخواستم فردا شب بگیرم مراسم رو پدرم گفت اوهوکی رو دست خوردی. کادوی مادرم عطر بود یه عطر خیلی خوش بو اودو پرفیوم. از توی اتاق یواشکی شنیدم پدرم به مادرم میگفت: استفاده کن این عطر ها رو دیگه عزیزم همه عطرهات الکلی میشن. مادرم هم گفت یادم میره آخه! پریدم اون وسط و گفتم مامی راست میگه دیگه استفاده کن از عطرهات پدرم گفت نمیخواد تو جوگیر بشی فعلا. یه خانوم باید توی خونه عطر بزنه فقط در حالی که خون داشت خونم رو میخورد اما نمیخواستم با پدرم بحثم بشه و شب شون رو خراب کنم. فقط سکوت کردم . ما هنوز که هنوزه دارم به این فکر می کنم که آیا یه خانوم فقط باید توی خونه عطر بزنه؟ مسلما نه.   

رومی زنگی