دوشنبه و سه شنبه
کلی با خودم سر و کله زدم که کلاس بیولوژی رو برم از بس که خسته بودم بعد از کلاس رفتیم کتابخونه و بعدش عملی آناتومی
در بدو ورودم به سالن تشریح چشمم افتاد به سه تا حیوون فیکس شده یه سگ یه گوسفند و یه دونه گاو. قرار بود عضلات صورت این بزرگوارارن رو مطالعه کنیم گویا و خبر نداشتیم 😢😢😢 کل 2 ساعت رو اصلا نفس نگشیدم و رغبت نمیکردم دست بهشون بزنم اما بعدش که یخم آب شد دیگه به زور کشیدنم بیرون از سالن تشریح 😅😅 راستش حس عجیبی رو دوشنبه تجربه کردم و به یکی از یزرگترین ضعف هام غلبه کردم و همین حس خیلی خوبی میداد بهم بعد از اون جلسه درس محور داشتیم تا 7 شب ولی هیچ اثری از خستگی در من نبود ساعت نزدیک 9 شب بود که رسیدم خونه مامان جون و بیهوش شدم تا 7 صبح در حالی که خیلی دیرم شده بود بلند شدم و دیدم خاله ش عزیزدلم داره برام صبحانه آماده میکنه از پشت بغلش کردم و دستاش رو بوسیدم صبحونه رو با مربای آلبالو خاله پز زدم بر بدن و در حالی که فقط یک ساعت تا شروع کلاس جنین وقت داشتم سعی کردم بدوم درست راس 10 رسیدم دانشکده و دکتر ص خداروشکر نیومده بودم هنوز وقتی هم که اومدن مطابق معمول یه تکه جذاب انداختن و درس رو شروع کردن مغزم داشت از انبوه اطلاعات منفجر میشد و عاجزتر از اون بود که بتونه چیزی رو پردازش کنه خلاصه ک درس خیلی سختی بود بعد از جنین اخلاق دامپزشکی داشتیم استادش واقعا عالیه همش میاد میگه بازار کار اشباع شده عزیزان من شماها همگی بیکار خواهید بود 😐😐بعد از کلاس اخلاق باید میرفتم مخابرات زهرا و س هم باید میرفتن تربیت بدنی . رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کارم که مخابرات انجام شد رفتم کتابخونه فنی تا کلاس تربیت بدنی شون تموم بشه و بریم سینما!! مغزهای کوچک زنگزده رو توصیه نمیکنم واقعا فیلم چالش برانگیز و عجیبیه به نظرم ارزش یک بار دیدن رو که داشت بعد از اون اومدم خونه و منتظر شدم تا پدرم بیاد و بتونیم با هم برگردیم خونه خودمون شب که بر می گشتیم بارون میومد و واقعا قشنگ بود دستم رو از پنجره کردم بیرون و لطافت بارون داشت روح زخمی و نابودم رو نوازش می کرد اما خستگی لعنتی نذاشت لذت کافی و وافی رو ببرم از بارون و توی ماشین از حال رفتم تا خونه .