رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۱۵آذر

وقتی از سالن تشریح اومدیم بیرون من یکراست رفتم سمت سرویس های بهداشتی که دستام رو بشورم با این که دستکش دستمون میکنیم ولی خب من بعدش حتما دستم رو میشورم . همین که پام رو گذاشتم توی سرویس بهداشتی داخل یکی از اتاقک ها یه دونه سوسک بزرگ دیدم یهو از وحشت داد زدم سووووسک همون لحظه نگین یکی از همکلاسی های دیگه مون وارد شد و گفت کوش نیستش سوسکه کجا بود گفتم همینجا همینجا بود لبه ی ... لبه ی قدامی چاه بود گفتن این جمله برای منفجر شدن نگین و یکی دو نفر دیگه که اونجا بودن کافی بود خلاصه که سوژه شدیم رفت🤦‍♀️  

رومی زنگی
۱۴آذر

امروز با دکتر صاد کلاس جنین داشتیم من از قبل کلاس داشتم آزمون آنلاینم رو میزدم که دیگه کلاس شروع شد به دکتر صاد گفتم و بیرون کلاس نشستم آزمون رو زدم و با 10 دقیقه تاخیر رفتم سر کلاس درس رسیده بود به تشکیل لوله عصبی و اپی تلیوم عصبی و اینها یواش یواش نخاع داشت شکل می گرفت که همه مون به صورت هنگ طور داشتیم دکتر صاد رو نگاه می کردیم که یهو گفتن آقای خ (آقای خ گویا بهشون گفته بودن استاد ما می ترسیم از شما سوال بپرسیم اگه میشه یه کم خشونت تون رو کمتر کنین 😅) شما که اینقدر به مسائل نگاه انتقادی دارین بگین مغز از چه قسمت هایی ساخته می شددوران جنینی؟ اون طفلک هک قفل کرده بود  اصلا استاده یه خرده شروع کردن به گفتن اینکه پس چکار میکنین شماها درس چرا نمیخونین و تموم شد یکم دیگه درس دادن یهو پرسیدن زوج 3 اعصاب مغزی کدوم بود؟ من یادم بود تصادفا گفتم occulomotor استاد گفتن شماها دو ترم پیش تو آناتومی من نگفتم اینا رو براتون؟ (من با ورودی های 96 جنین دارم) و دوباره شروع کردن که میرین تو کلینیک میمونین و دوباره یه سری صحبت ها که جمع بندیش این بود هفته بعد کسی اعصاب رو نخوند نیاد سر کلاس این در حالیه که ما سه هفته بعد اعصاب رو میخونیم تازه 😔

+یه حسی بهم میگه اینا همه کان سیکوئنس های اون انتقاد ساده است 😐

رومی زنگی
۱۱آذر

وقتی عصر خسته و هلاک و گرسنه  از دانشگاه میرسم خونه و میبینم مادرم آش جو ی محبوب من رو پخته و خواسته من رو سورپرایز کنه ذوق مرگ میشم میپرم ماچش می کنم و دست های  سفیدش که در آستانه پنجاه سالگی داره کم کم چروک میشه و هرسری با فکر کردن بهش قلبم میلرزه رو میبوسم و به این فکر کردم که مادرم فرشته خوشبختی منه و از خدا خواستم عمرش رو هزار ساله کنه چون نفسم به نفسش بنده 

رومی زنگی
۰۹آذر

روزی که تصمیم گرفتم کلا مسیر زندگیم رو عوض کنم نمیدونم چندم اسفند بود ولی اسفندماه 91 بود و اون موقع ترم 6 بودم فروردین بعدیش تازه 21 سالم می شد و هنوز درست و حسابی نمیدونستم زندگی یعنی چی ؟ وقتی یه نگاه گذرا و سریع به اتفاقاتی که توی این چند سال افتاد و فراز و نشیب هاش نگاه می کنم و میبینم چه اتفاقات ریز و درشتی رو پشت سر گذاشتم میبینم واقعا زندگی خیلی با اون چیزی که اون سالها فکر می کردم فرق داره نمیدونم اگر اون موقع میدونستم این همه بلا قراره سرم بیاد بازم هوس می کردم راهم رو کج کنم یا نه ؟ راستش تنها چیزی که لحظه ای هم نسبت بهش تردید نداشتم تو زندگیم همین هدفی بود که برای خودم تعیین کرده بودم اما حالا بعد از گذشت 6 سال نمیدونم چی باعث شده که یه لحظه هایی مردد بشم نسبت به تصمیمی که گرفتم و کاری که بازندگیم کردم. الان یکی از همون لحظه هاست که نمیدونم دارم راه درستی رو میرم یا زدم به بیراهه ؟ معمولا اینجور موقع ها سعی میکنم خودمو بزنم به کوچه علی چپ چون بهرحال تصمیمی بوده که خودم برای زندگیم گرفتم و باید تا آخرش بایستم پاش. 

+ای کاش خدا حداقل یه راهنمایی می کرد که آخر و عاقبت مون به کجا قراره ختم بشه 😑

رومی زنگی
۰۸آذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رومی زنگی
۰۶آذر

دوشنبه سر کلاس آناتومی عملی  برادران دوقلوی رزیدنت میگفتن آناتومی اونقدرا هم پیچیده نیست واسه خودتون غولش نکنین  و اونوقت وقتی بهشون میگم من origin و insertion عضلات رو عجیب و غریب قاطی میکنم با خنده میگن نترس شما قاطی نمیکنی:// داری همه رو میگی و اونجاست که لج من درمیاد 

+sartarius بیشتر بهش میاد اسم یه گلادیاتور تو یونان باستان باشه تا اسم یه عضله تو سطح کرانیومدیال ران 😅


سه شنبه که امروز باشه مادر گرامی در راستای تنبیه کردن من مبنی بر ساعت نذاشتن صبح بیدارم نکردن :((( و بنده برای کلاس جنین که خواب موندم هیچ برای کلاس بعدیش هم 13500 پیاده شدم تا برسم تازه درس این جلسه جنین هم کلی سخته خدا کنه یادش بگیرم وگرنه کی جرات داره بره از دکتر ص سوال بپرسه؟!:'(((

+جنین در حد مرگ سخت شده و چون اسمش جنین شناسی مقایسه ایه مال انسان و انواع و اقسام حیوانات رو میخونیم و با هم مقایسه می کنیم به حول قوه الهی نیفتم این درس رو بلند صلوات 😢😢

رومی زنگی
۰۴آذر

بچه هایی که خونه هاشون شهرهای دیگه بود کلی دوندگی کردن که سه شنبه یا چهارشنبه هفته قبل یه جلسه فوق العاده آناتومی بذارن تا بتونن شنبه با خیال راحت خونه هاشون باشن یعنی طی یک اتفاق باورنکردنی دکتر ص گفته بودن این کارو بکنین اما خب جور نشد و در نتیجه کلاس هشتاد و خرده ای نفره همیشگی مون امروز به زحمت به 40 نفر می رسید. 

دیشب فقط یک ساعت خوابیدم ولی از اونجایی که درس هامون رو دوست دارم وقتی رسیدم دانشگاه کلا یادم رفت. سرجای همیشگیم نشستم. یه خرده سر درد و دلم باز شده بود و داشتم با مهتا صحبت می کردم که پریدم و روی میز نشستم همینطور که داشتیم با مهتا میخندیدیم یهو دیدم مهتا عین ترقه از جاش پرید و با صدایی که واضحا می لرزید گفت : سلام استاد. متعاقبا منم از روی میز پریدم پایین و با یه خجالت عمیق گفتم سلام. درس هنوز درست و حسابی شروع نشده بود که دکتر ص اومدن دستشونو گذاشتن روی میز من و گفتن خب شما بگو عضلات extrinsic چه عضلاتی بودن؟ چند صدم ثانیه قفل کردم اصلا ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم. بعد از اون هم همش از من بیچاره انتظار داشتن جواب بدم بابا خب گناه نکردم که!! عضلات اندام خلفی هم که در حد بنز سخت بود. نکته ای که توجهم رو جلب کرد این بود که دکتر ص کلی مهربون تر و ملایم تر بودن این جلسه؛ اونقدر که به خودم جرات دادم و بعد کلاس ازشون سوال پرسیدم 😅کم کم دارم به حرف مریم که میگفت دکتر ص به شدت خوبه و از سر دلسوزیشه که یه وقتا قاطی میکنه میرسم. قطعا همه چی شون خیلی متفاوته با دکتر ز و هر دوشون از بهترین اساتیدی هستند که تا به امروز داشتم. 


+فقط امیدوارم شیب صعودی بهبود اخلاق دکتر ص تا اواخر این ترم به بینهایت میل کنه 😅😅

رومی زنگی
۳۰آبان

یادمه همون موقع هم که داشتم علوم پایه میخوندم بیوشیمی از اون درس های به شدت غیر مورد علاقه ام بود نه که دوستش نداشته باشما دوست دارم همینطوری بخونمش و لذت ببرم نه اینکه این همه اطلاعات بخواد آوار بشه رو سرم و تازه برخلاف بچه هامون خبر دارم که ترم بعد که متابولیسمه چه عذاب الیمی در انتظارمونه 😔😔😔 خلاصه اینکه مثل قاشق در عسل گیر کردم واسه بیوشیمی هیچ علاقه ای هم به خوندنش ندارم متاسفانه درست مثل همون موقع که واسه اون امتحان کذایی میخوندم البته این که تا الان 4 تا استاد مختلف عوض کردیم هم تو این سردرگمی من قطعا بی تاثیر نبوده اما آش کشک خاله است بالاخره باید هرطوری هست یه نمره خوب ازش بگیرم برام دعا کنین دوستان خوبم 

رومی زنگی
۲۵آبان

هفته ای که گذشت آخرین هفته ای بود که با دکتر ز کلاس داشتیم البته این ترم و من به شدت دلم براشون تنگ میشه 😔 و از فردا آناتومی مون با دکتر ص ادامه پیدا میکنه که خدا خودش بخیر کنه. این هفته رو فقط به امید آخر هفته اش پشت سر گذاشتم که پنج شنبه رو رفتم کارگاه مقاله نویسی و در راه برگشت از اون موسسه بهم زنگ زدن گفتن جمعه work shop ئه و الزامیه شرکت توش دیگه دلم میخواست بزنم زیر گریه آخه لعنتیا یه روز بذارین مال خودم باشم 😩 جمعه صبح وقتی بیدار شدم از خستگی رو به موت بودم قشنگ سرم درد میکرد و اگر پیگیری های مادرم نبود میپیچوندم اما وقتی تو اون بارون قشنگ زدم بیرون یه کم حالم بهتر شد ورک شاپش هم مفید بود واقعا ولی به محض اینکه رسیدم خونه دوباره تمام خستگی های عالم جمع شد توی جونم و تا غروب خوابیدم و درس بی درس کلا این هفته !😩 الانم خوابم نمیاد اما طبیعتا حس درس هم ندارم خدایا خودت کمکم کن باز دوباره دارم طفلکی میشم 

رومی زنگی
۲۲آبان

دیشب به قدری خسته بودم که ساعت 9 رفتم تو تختم و ده و ربع بیهوش شدم قصد داشتم ساعت 4 بیدار بشم و اندکی مبحث گاسترولیشن جنین شناسی رو بخونم که وقتی دکتر ص یه چی میپرسه مثل بز نگاهش نکنم اما در یک اقدام بی سابقه 10 ساعت خوابیدم و هشت و ربع به زور چشمام رو باز کردم قشنگ دیرم شده بود اما از اون روزهای ریلکسیم بود فت و فراوون صبحانه خوردم و زدم از خونه بیرون ساعت ده دقیقه به 9 بود که رسیدم سر کوچه که تاکسی بگیرم و برم مترو الحمدلله چون هوا بارونی بود تاکسی هم نبود بالاخره بعد کلی وایسادن یه تاکسی اومد و سوار شدم. توی راه داشتم به این فکر میکردم که اگر من بچه یه دونه از این سوپر مایه دارها بودم احتمالا با هلیکوپتر شخصی میرفتم دانشگاه چون حال نداشتم بمونم تو ترافیک و میخواستم تا آخرین لحظه بخوابم بعد به این فکر کردم که اگر من توی یه همچین ثروت هنگفتی بزرگ می شدم شاید انگیزه گرفتن سیکل رو هم نداشتم چه برسه به اینکه بخوام بعد یه لیسانس دوباره کنکور بدم و بعدش توی 26 سالگی هرروز صبح زود بزنم بیرون . البته من ناشکری نمیکنم من اونطوری نبودم که توی شرایط خیلی سخت بزرگ بشم اما با خودم فکر میکنم همیشه که آیا اگه مطمئن بودم که قراره یه ثروت هنگفت پدرم برام تهیه کنه باز هم انگیزه تلاش داشتم و جوابم همیشه مثبت بوده نمیدونم من معنی زندگی رو توی تلاش و یادگیری میبینم و فکر میکنم این هیچ ربطی به ثروتمند بودن یا نبودن نداشته باشه البته مثال نقضش رو با چشم هام دیدم که بچه هایی که از بچگی شون هرچیزی رو لب تر کردن  همون لحظه داشتن چطور بدعادت شدن و الان واسه هیچی حاضر نیستن تلاش کنن . پدرم وقتی 13 سالم بود حرف جالبی بهم زد میگفت روز مرگت اون روزی نیست که قلبت از تپش بایسته اون روزیه که هیچی به دانشت اضافه نشه و یادگیریت متوقف بشه . نمیدونم من اگه تو شرایط رفاه بیش از حد بزرگ میشدم چطوری میشدم اما الان تا 70-80% راضیم از وضعیتم باقی اش هم باید بسپرم به خدا 

رومی زنگی