رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

مامان جون...😭

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ

مامان جون مادربزرگ خود خودم نبود و من بزرگ ترین نتیجه و تنها نتیجه دخترش بودم از بچگیام یادم میاد حیاط نقلی خونه شون رو که با ن و ث کلی از روزهای کودکی و نوجوونی مون رو اونجا گذروندیم و قد کشیدیم و خانوم شدیم یا مثلا هیچوقت یادم نمیره وقتی 10 سالم بود یه پیرهن سرمه ای با خال های سفید برام دوخت که خیلی قشنگ بود و وقتی میرفتم اسخر تنم می کردم . مامان جون (که در واقع میشدن مادر م.ژ) به شدت خانم اکتیو و فعالی بودن جوونیاشون و با اینکه هزار ماشاءالله 10 تا بچه داشتن آموزشگاه خیاطی داشتن و کلی هنرمند بودن. یادمه موقعی که برای دیدن خاله ها اروپا میرفتن برای ن و ث که نوه هاشون بودن و همسن و سال من و من سوغاتی های یکسانی میاوردن و همیشه از وقتی 14-15 سالم بود میگفتن نمیخوای واسه من نبیره به دنیا بیاری؟ وقتی خونه شون بودیم اینقدر میگفتن بخور مادر و اینقدر خوراکی میچپوندن تو دهنت که احساس ترکیدن بهت دست میداد. مامان جون بعد از رفتن م.ژ محبوب ترین فرزندش کمرش خم شد و دیگه مامان جون سابق نبود گونه های تپلش روز به روز لاغرتر می شد و داغ بچه اش رو دلش هرروز سنگین تر از روز قبل بود فروردین 96 بود که خودش متوجه breast tumor خودش شد و جراحی شد نتیجه پاتولوژی اصلا جالب نبود اما پزشکا گفتن به خاطر سن و سال زیادش شیمی درمانی اصلا به صلاح نیست و یه دوره داروی خوراکی بهشون دادن فقط لاغر شدن و ضعیف شدن مامان جون روز به روز شدت بیشتری پیدا می کرد اما لبخند و شوخی از لب های قیطونی و نازکش محو نمیشد. سه شنبه شب خونه خاله س مامان جون و آقاجون هم بودن مامان جون اصلا نمیتونست راه بره و همونشب کلی دلم تکون خورد و گریه کردم. امروز صبح ساعت 9 تلفن خونه زنگ زد خاله ش دختر ارشد مامان جون گفت مامان جون بیمارستانه به مادرت بگو. سرطان لعنتی سر از پانکراسش درآورده بود. بند دلم پاره شد ولی به روی خودم نیاوردم. مادرم بیدار شد و بهش گفتم. خونه مون ماتم کده شد. مادرم خودش رو میزد و من میون سیل اشک های خودم و آروم کردن مادرم مونده بودم. خونه مامان جون بدون مامان جون برام جهنم بود وقتی نبود که بگه مادر خسته نباشی چای حاضره وقتی دیگه نبود که بگه مادر بشین خستگیت دربره و وقتی دیگه نبود و خلا ش بدجوری حس می شد. مامان جون و همسرش 73 سال زندگی مشترک عاشقانه داشتن آقاجون تا همین آخرین لحظه ها مثل پروانه دور مامان جون میگشت و الان من بیشتر از هرکسی نگران ایشونم نگران بلور نازک 93 ساله وجودشون که مبادا ترک برداره با رفتن مامان جون نگران تنهایی ها شون که از این به بعد قراره داشته باشن و دم نزنن و نگران این که یه وقت زبونم لال نتونن تاب بیارن نبود همدم چندین و چندساله شون رو. قلبم هزار تکه شده و نمیدونم چه کار کنم با این غم بزرگ و چطوری خودمو جمع و جور کنم. میخوام یه اعترافی بکنم هیچوقت فکر نمیکردم از رفتن مامان جون اینقدر غصه دار بشم اما از وقتی رفته خلا م.ژ رو هم بیشتر حس می کنم انگار. خدای مهربونم روح م.ژ و مامان جون مهربونم رو قرین رحمت و آرامش خودت قرار بده 😭😭😭

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۱
رومی زنگی

نظرات  (۴)

خدا بهتون صبر بده
خدا رحمتشون کنه
پاسخ:
خیلی ممنونم . 
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه 
خدا صبر به دلت بده رومی جان🙏💙
پاسخ:
ممنونم ازت عزیزدلم الهی آمین 
۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۵۳ آنیا بلایت
خدا رحمتشون کنه :(♡
پاسخ:
ممنونم آنیا جانم :****
خدا رحمتشون کنه روحشون قرین آرامش و دلتون پر از صبر 🙏
پاسخ:
ممنونم ازت همدم جانم مرسی 🙏🙏🙏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی