رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶مرداد

دیشب خواب دیدم که روز کنکوره  من و 10 نفر دیگر رو توی یه اتاق بدون پنجره حبس کردن و گفتن اینجا باید کنکور بدین هیچ صندلی یا فرش یا هیچ چیز دیگه ای توی اون اتاق نبود. بیشتر شبیه سلول انفرادی بود. واقعا اون لحظه فقط میخواستم از عمق وجودم فریاد بزنم به پهنای صورت اشک می ریختم و می گفتم من نمیتونم اینجا تمرکز کنم ولی همه با نگاه های سرد و یخ شون داشتن قلبم رو تکه پاره میکردن. توی خواب دیدم که غش کردم و کلا کنکور رو از دست دادم و بعدش با گرفتگی شدید پشت گردن و سرم از خواب پریدم:(((


رومی زنگی
۲۵مرداد

پنج شنبه ها اون سر شهر کلاس دارم و معمولا هر هفته مادرم به یه بهانه ای باهام میاد که مجبور نباشم با مترو برم . البته من کلا به قول مادرم یه جوریم چون عاشق وسایل حمل و نقل عمومی ام . این هفته دیگه با کلی برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفتم خودم با مترو برم . 

من اصولا این جوریم که وقتی یه مدت خیلی از خونه بیرون نمیرم یا فقط با خانواده ام بیرون میرم اعتماد به نفسم به سطح زیر خط فقر تنزل پیدا می کنه و جوری میشه که استرس می گیرم اصلا وقتی میخوام تنها جایی برم البته به روی خودم نمیارم و میرم ولی خب اولش همیشه یه ترس و دلهره ای تو دلم هست. اما بعدش کلی حالم خوب میشه.

امروز وقتی سوار مترو شدم یه خانومی کنارم نشسته بودن که یه پسر فکر کنم 3 ساله حدودا همراهشون بود بماند که پسره کلا دیگه داشت از سر و کول من بالا می رفت من یکی دوبار با لبخند نگاهش کردم بعد دیدم خب چه کاریه ردیف روبرو صندلی خالی بود بلند شدم و اونجا نشستم. آقا این خانومه تا بچه هه میومد از جاش جُم بخوره من رو نشون می داد و میگفت به خانوم میگم دعوات کنه ها ! :||| یعنی من اون لحظه فقط با خودم فکر می کردم که توی این چند وقت یعنی دقیقا من چقدر ضد اجتماعی شدم که مردم به عنوان لولو خورخوره ازم برای ترسوندن بچه هاشون استفاده میکنن؟؟ هیچی دیگه همون اپسیلون اعتماد به نفس باقی مونده ام هم به فنا رفت. کلاسم رو رفتم و برگشتم ولی توی راه برگشت خیلی حالم بهتر بود فقط یه چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد این بود که مردم چقدر کم طاقت تر و زود رنجتر از قبل شدن توی اون یک ساعت و خرده ای راه برگشت من فقط سه فقره دعوا دیدم که اگه وساطت دیگران نبود همدیگرو نابود می کردن :((( 

خلاصه که من خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که آدم خونه موندن نیستم  واقعا و حتما باید هدفمند بزنم بیرون. خدایا خودت این رو بهتر از هرکسی حتی بهتر از خودم میدونی یه هدف بزرگ و متعالی برام قراربده و اونوقت به قول شاعر" از تو به یک اشارت از من به سر دویدن". 

رومی زنگی
۲۵مرداد

تقریبا روزی 6-7 ساعت پای کامپیوتر میشینم و همه سایت هایی که تا الان بارها چک کردم رو برای بار هزارم چک می کنم ، کارنامه کنکور و انتخاب رشته پارسالم رو روزی ده بار بررسی می کنم و هر سری به نتایج نسبتا یکسانی می رسم ، روزی هزار بار از همه اعضای خونه  میپرسم که به نظرتون من امسال قبول میشم ؟ و سوال دوم این که اصلا اگر قبول شدم برم؟ و این دور باطل توی 24 ساعت مدام تکرار میشه  هم خودم و هم دیگران رو کلافه کردم و احساس میکنم به طور جدی دارم دچار وسواس فکری میشم ، خودم میدونم که ریشه همه این ها بیکاریه و مسوولیت نداشتن ولی حتی  برای خوندن کتاب هم تمرکز کافی ندارم. واقعا تحمل این یکی رو دیگه ندارم :'(((

رومی زنگی
۲۴مرداد

درست دو شب از پایان انتخاب رشته گذشته و توی این دو شب من همش خواب دیدم که خودمون حق انتخاب داریم که کدوم شهر بریم  و من  همراه خانواده ام داریم به همه ی شهرهایی که توی انتخاب رشته زدم سفر می کنیم تا بهترین شهر رو از نظر خانواده ام پیدا کنیم . راستش وقتی بیدار شدم با خودم فکر کردم که اگر انتخاب شهر رو میذاشتن به عهده خودم واقعا برام سخت بود که بین این همه شهر بخوام انتخاب کنم و چه بسا در نهایت نمیتونستم اصلا بین شون انتخاب کنم. راستش من قبلا تجربه زندگی دور از خانواده رو داشتم چند ماه اما الان پدر و مادرم سن و سالشون خیلی بیشتر از اون موقع است و نگرانی های من کلی بیشتر. از طرفی اگر قرار باشه که خانواده ام بخوان شهریه های سنگین پرداخت کنن این استرس های من چندین و چند برابر میشه. گاهی با خودم فکر می کنم من الان باید کلی واسه خودم مستقل شده بودم و حتی می شدم تکیه گاه خانواده ام چه از نظر مالی چه از نظر احساسی نه این که تو این سن و سال هنوز خودم هم از هر نظر اینطوری بهشون وابسته باشم. گاهی فکر می کنم شاید توی این دنیا کمتر کسی قراره به آرزوها و رویاهاش دست پیدا کنه و شاید بهتر بود من رشته خودم رو علی رغم همه دوست نداشتن ها ادامه می دادم و شاید اونطوری این حس عذاب وجدان اینقدر من رو از درون نمی خورد. به نقطه ای از زندگیم رسیدم که درست و غلط رو گم کردم و حتی نمیدونم اگر قبول بشم باید برم یا نه؟ اینقدر بیکاری و بلاتکلیفی مغزم رو مچاله کرده که قضاوت هام هم تحت تاثیر قرار گرفتن. از اون شور و شوقی که دو سه سال پیش داشتم خبری نیست و دارم یواش یواش به یه موجود افسرده تبدیل میشم که احساس میکنه کمتر کاری تو این دنیا هست که ازش بربیاد. 

+کاش زندگی واقعی هم به شرینی دنیای تخیل بود اونوقت هیچ اتفاق و پدیده ای دور از دسترس نبود.

خدایا دارم تو باتلاق ناامیدی فرومیرم خودت نذار و نخواه که این اتفاق بیفته. خودت میدونی که اگه دستت رو از پشتم برداری میفتم و دیگه نمیتونم بلند بشم. به روح و روان خسته ام کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم. تصمیمی که برای همه بهترین باشه نه فقط برای من.

رومی زنگی
۲۳مرداد

چند سال قبل تولدت در ماه مبارک رمضان بود . من تصمیم گرفته بودم برای هدیه تولدت یک قرآن با فونت درشت و رسم الخطی که الف را کوتاه نمی گذارد بگیرم؛ همانطور که همیشه دوست داشتی . شهر را زیر و رو کردم تا چنین قرآنی را پیدا کردم اما به شوق دیدن خنده ات خسته نشدم . قرآن سفیدت را همه جا با خودت می بردی و به همه با غرور و افتخار میگفتی که من برایت هدیه گرفته ام . آن سال ٥٩ ساله میشدی و من هیچوقت حتی تصور نمی کردم چند سال بعد در سال روز تولدت به جای بوسیدن روی ماهت سوگ نامه بنویسم؛ هرچند که شک ندارم با آن همه خوبی و خوش قلبی جز در بهشت جایی نداری ولی چه کنم که دلم برای فقط یک بار دیگر دیدنت پر می کشد. قرآن سفیدت پیش من است و به علامت های صفحات آن هنوز دست نزده ام . صفحاتی که برای خوش بختی و عاقبت بخیری تک تک ما با صدای محزون تلاوت می کردی . هنوز هم به دعاهای گیرایت خیلی نیاز داریم. 

دلبند مهربانم که برایم همه چیز بودی تولدت مبارک و روح نازنینت قرین آرامش بی نهایت . 


رومی زنگی
۲۲مرداد
مادرم از وقتی یادم میاد به شدت مضطرب بود و این اضطراب رو رفته رفته که من بزرگتر می شدم به وجود منم انتقال می داد . این رو مشاوری که برای اولین بار پیشش رفتیم بهمون گفت .اون موقع من 17 سالم بود و ایشون به مادرم گفت دخترتون همه استرس های شما رو دریافت کرده و مطمئن باشین اگر کنکور بده و هر رتبه ای بیاره میتونسته نصف یا حتی یک سوم اون رتبه رو بیاره ولی اضطرابی که توی وجودش نهادینه شده نخواهد گذاشت این اتفاق بیفته .هرچی بزرگتر شدم مضطربتر شدم و الان دو سه سالی هست که دیگه خودم هم متوجه نیستم و فکر می کنم آرومم ولی به شدت برای کوچکترین کارها هم اضطراب دارم و بی قرارم و چه برسه به کارهای بزرگ و مهم و روی کرد جدیدم به بی قراری اینه که تا فشار روم زیاد میشه ناخودآگاه خوابم هم وحشتناک زیاد میشه مثلا تو 24 ساعت گذشته 12 ساعت رو با خواب سپری کردم:| راستش یه جورایی انگاربه این اضطراب ها خو گرفتم و موقعی که استرس نداشته باشم و تحت فشار نباشم احساس می کنم یه جای کار درست نیست. برای انتخاب رشته تصمیمم رو گرفتم و یه آرامش موقتی بهم حاکم شده ولی مطمئن نیستم که چقدر قراره دوام داشته باشه ! امیدوارم بهترین اتفاق که خیر و صلاحم توش باشه بیفته .
رومی زنگی
۲۱مرداد

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده یا نه ولی گاهی وقتا اینطوریه که دوگانگی که سهله دچار میلیارد گانگی میشی اصلا! یعنی یک عالم راه های مختلف جلوی خودت میبینی که حتی نمیدونی کدوم بهتره ؟ اینقدر سردرگم میشی که دوست داری فقط از زیر بار این همه مسئولیت شونه خالی کنی. راه هایی که تو رو بین موندن و رفتن ، بین عشق و عقل و بین علاقه قلبیت و منطق محض قرار میدن و تو نمیدونی معیار رو کدوم یکی قرار بدی؟ راه هایی که بعضیاش مجبورت میکنه که پل های پشت سرت رو خراب کنی و فرصت های آینده ات رو بسوزونی تا راه های جدیدتری پیش روت باز بشن . تازه متهم میشی به ناشکر بودن متهم میشی به خودخواه بودن و متهم میشی به این که کلا عقلت به کارت نمیرسه . 

نمیدونم واقعا چه کاری درسته برای این که بدونم راه رو از بیراهه پیدا کنم برام دعا کنین :(

رومی زنگی
۲۰مرداد

از 7 صبح که بیدار شدم تا همین نیم ساعت پیش که متوجه شدم مدت انتخاب رشته تمدید شد از درد و ضعف و استرس داشتم به خودم می پیچیدم . پاشدم که یه کم خودم رو سرگرم کنم ظرف های صبحونه رو جمع کردم و گذاشتم تو سینک که بشورمشون. همین طور که مشغول ظرف ها بودم یهو چنان قفسه سینه ام و همزمان باهاش پشت کتف چپم تیر کشید که گفتم سکته هه رو کردم شیر آب رو بستم و همونجا نشستم کف آشپزخونه و سعی کردم فقط نفس عمیق بکشم ولی قلبم انگار توی گلوم میزد خلاصه یه چند دقیقه ای طول کشید تا یه خرده بهتر شدم اون موقع که اینطوری شد توی خونه تنها بودم وقتی مادرم برگشت و بهش گفتم چنان برخورد تندی کرد که از مادر همیشه صبور من انتظار نمی رفت میگفت: اینقدر به خودت استرس وارد کن تا یهو سکته کنی یا یه بیماری خودایمنی چیزی بگیری ببینم دلت خنک میشه؟ آخه اگه میخوای پزشک بشی در درجه اول خودت باید سالم باشی. حرف های مادرم کاملا درست و به جاست ولی آخه من عمرم رو گذاشتم نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ؟! راستش این روزها کنترل استرسم بدجور از دستم خارج شده. شماها چه طوری استرستون رو توی اینجور موقعیتا کنترل میکنین؟ 

رومی زنگی
۲۰مرداد

مادرم دانشگاه شهید بهشتی درس خونده . از همون موقع که من پیش دبستانی بودم و مادرم دانشجو بود علاقه عجیبی به این دانشگاه داشتم . یه بار وقتی چهارم دبستان بودم مجبور شدم بعد از مدرسه با مادرم برم دانشگاه . مادرم من رو برد کتابخونه و کلی سفارش کرد که اینجا هیچ صدایی نباید از خودت و وسایت دربیاد منم خیلی آروم وسایلم رو دراوردم و تو یک ساعت و نیمی که مادرم کلاس داشت تقریبا همه تکالیفم رو تو سکوت و آرامش اونجا انجام دادم . بعد از اون همش با خودم فکر می کردم که منم یه روز میام اینجا درس میخونم . سال ها گذشتن و من ١٨ ساله شدم و کنکوری . دانشگاهی قبول شدم که به اعتقاد خیلی ها بهتر از شهید بهشتی بود اما من هنوز چشمم دنبالش بود . سال اول دانشگاه که تموم شد به  خاطر این که جلو بیفتم ترم تابستونی برداشتم و بالاخره موفق شدم ٦ واحد رو تو دانشگاهی که از کودکی آرزوش رو داشتم پاس کنم . از دوران راهنمایی  میلیون بار وقتی از اون بلوار که مسیر هرروزه ام بود بالا رفتم  نگاهم رو به دانشکده پزشکی دوختم تا بلکه روزی برسه که من دانشجوی اونجا باشم اما گاهی وقتا علی رغم میل باطنی مون  انگار یه اتفاقایی قرار نیست هیچوقت بیفتن . مثلا شاید قرار نیست من هیچوقت دانشجوی شهید بهشتی بشم . من راضیم به رضای خدا شاید قسمتم نبوده واقعا . 

 خالق خلاق من ، هوای روان پریشان و قلب شکسته من رو بیشتر داشته باش :)

رومی زنگی
۱۹مرداد
قشنگ دارم خُل میشم . هنوز انتخاب رشته نکردم هنوز هم گیجم انگار یه پُتک محکم خورده تو سرم و هنوز هوشیاریم رو کامل بدست نیاوردم . سنجش هم که کارش دق دادنه اصولا . خب اگه میخواین تمدید کنین زودتر بگین دیگه همه رو به مرز جنون میرسونن بعد میان میگن تمدید شد. امروز چشمام رو که باز کردم از کد رشته هایی با پدر و مادرم حرف زدم که فقط با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن دیوونه شدی؟ خودمم دیگه نمیدونم دیوونه ام ؟عاقلم ؟ چه مرگمه اصلا ؟ خدایا دستم به دامنت تو رو خدا تو این شرایط سخت تنهام نذار ازت خواهش میکنم خیلی قر و قاطی شده همه چیز کمکم کن :'(((
رومی زنگی