گاهی وقتا...
مادرم دانشگاه شهید بهشتی درس خونده . از همون موقع که من پیش دبستانی بودم و مادرم دانشجو بود علاقه عجیبی به این دانشگاه داشتم . یه بار وقتی چهارم دبستان بودم مجبور شدم بعد از مدرسه با مادرم برم دانشگاه . مادرم من رو برد کتابخونه و کلی سفارش کرد که اینجا هیچ صدایی نباید از خودت و وسایت دربیاد منم خیلی آروم وسایلم رو دراوردم و تو یک ساعت و نیمی که مادرم کلاس داشت تقریبا همه تکالیفم رو تو سکوت و آرامش اونجا انجام دادم . بعد از اون همش با خودم فکر می کردم که منم یه روز میام اینجا درس میخونم . سال ها گذشتن و من ١٨ ساله شدم و کنکوری . دانشگاهی قبول شدم که به اعتقاد خیلی ها بهتر از شهید بهشتی بود اما من هنوز چشمم دنبالش بود . سال اول دانشگاه که تموم شد به خاطر این که جلو بیفتم ترم تابستونی برداشتم و بالاخره موفق شدم ٦ واحد رو تو دانشگاهی که از کودکی آرزوش رو داشتم پاس کنم . از دوران راهنمایی میلیون بار وقتی از اون بلوار که مسیر هرروزه ام بود بالا رفتم نگاهم رو به دانشکده پزشکی دوختم تا بلکه روزی برسه که من دانشجوی اونجا باشم اما گاهی وقتا علی رغم میل باطنی مون انگار یه اتفاقایی قرار نیست هیچوقت بیفتن . مثلا شاید قرار نیست من هیچوقت دانشجوی شهید بهشتی بشم . من راضیم به رضای خدا شاید قسمتم نبوده واقعا .
خالق خلاق من ، هوای روان پریشان و قلب شکسته من رو بیشتر داشته باش :)