زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال/صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
درست دو شب از پایان انتخاب رشته گذشته و توی این دو شب من همش خواب دیدم که خودمون حق انتخاب داریم که کدوم شهر بریم و من همراه خانواده ام داریم به همه ی شهرهایی که توی انتخاب رشته زدم سفر می کنیم تا بهترین شهر رو از نظر خانواده ام پیدا کنیم . راستش وقتی بیدار شدم با خودم فکر کردم که اگر انتخاب شهر رو میذاشتن به عهده خودم واقعا برام سخت بود که بین این همه شهر بخوام انتخاب کنم و چه بسا در نهایت نمیتونستم اصلا بین شون انتخاب کنم. راستش من قبلا تجربه زندگی دور از خانواده رو داشتم چند ماه اما الان پدر و مادرم سن و سالشون خیلی بیشتر از اون موقع است و نگرانی های من کلی بیشتر. از طرفی اگر قرار باشه که خانواده ام بخوان شهریه های سنگین پرداخت کنن این استرس های من چندین و چند برابر میشه. گاهی با خودم فکر می کنم من الان باید کلی واسه خودم مستقل شده بودم و حتی می شدم تکیه گاه خانواده ام چه از نظر مالی چه از نظر احساسی نه این که تو این سن و سال هنوز خودم هم از هر نظر اینطوری بهشون وابسته باشم. گاهی فکر می کنم شاید توی این دنیا کمتر کسی قراره به آرزوها و رویاهاش دست پیدا کنه و شاید بهتر بود من رشته خودم رو علی رغم همه دوست نداشتن ها ادامه می دادم و شاید اونطوری این حس عذاب وجدان اینقدر من رو از درون نمی خورد. به نقطه ای از زندگیم رسیدم که درست و غلط رو گم کردم و حتی نمیدونم اگر قبول بشم باید برم یا نه؟ اینقدر بیکاری و بلاتکلیفی مغزم رو مچاله کرده که قضاوت هام هم تحت تاثیر قرار گرفتن. از اون شور و شوقی که دو سه سال پیش داشتم خبری نیست و دارم یواش یواش به یه موجود افسرده تبدیل میشم که احساس میکنه کمتر کاری تو این دنیا هست که ازش بربیاد.
+کاش زندگی واقعی هم به شرینی دنیای تخیل بود اونوقت هیچ اتفاق و پدیده ای دور از دسترس نبود.
خدایا دارم تو باتلاق ناامیدی فرومیرم خودت نذار و نخواه که این اتفاق بیفته. خودت میدونی که اگه دستت رو از پشتم برداری میفتم و دیگه نمیتونم بلند بشم. به روح و روان خسته ام کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم. تصمیمی که برای همه بهترین باشه نه فقط برای من.