بیقراری در فلاخن می گذارد کوه را /کیست طاقت تا حریف اضطراب من شود
از 7 صبح که بیدار شدم تا همین نیم ساعت پیش که متوجه شدم مدت انتخاب رشته تمدید شد از درد و ضعف و استرس داشتم به خودم می پیچیدم . پاشدم که یه کم خودم رو سرگرم کنم ظرف های صبحونه رو جمع کردم و گذاشتم تو سینک که بشورمشون. همین طور که مشغول ظرف ها بودم یهو چنان قفسه سینه ام و همزمان باهاش پشت کتف چپم تیر کشید که گفتم سکته هه رو کردم شیر آب رو بستم و همونجا نشستم کف آشپزخونه و سعی کردم فقط نفس عمیق بکشم ولی قلبم انگار توی گلوم میزد خلاصه یه چند دقیقه ای طول کشید تا یه خرده بهتر شدم اون موقع که اینطوری شد توی خونه تنها بودم وقتی مادرم برگشت و بهش گفتم چنان برخورد تندی کرد که از مادر همیشه صبور من انتظار نمی رفت میگفت: اینقدر به خودت استرس وارد کن تا یهو سکته کنی یا یه بیماری خودایمنی چیزی بگیری ببینم دلت خنک میشه؟ آخه اگه میخوای پزشک بشی در درجه اول خودت باید سالم باشی. حرف های مادرم کاملا درست و به جاست ولی آخه من عمرم رو گذاشتم نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم ؟! راستش این روزها کنترل استرسم بدجور از دستم خارج شده. شماها چه طوری استرستون رو توی اینجور موقعیتا کنترل میکنین؟