رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۷مرداد

دیروز عصر با دختر عمه جان و دخترش ( که در پست قبل معرف حضورتون بود!) رفتیم پیاده روی و دوچرخه دخترش رو هم بردیم که یه کم دو چرخه سواری کنه. اجازه بدین از شرح پارت اعصاب خرد کن ماجرا که دخترش میگفت باید دقیقا ور دل من باشین وقتی دارم دوچرخه سواری می کنم فاکتور بگیرم . همین طور که داشتیم با دخترعمه ام صحبت می کردیم میگفت من هنوز توی حال و هوای دوران تین ایجریم موندم هنوز دلم میخواد مثل اون موقع مال خودم باشم . بهش گفتم: منم همینطور. منم احساس میکنم هنوز تفکرم مثل همون موقع است نه وایسا یه فرقی کردم با اون موقع اون هم اینکه به این نتیجه رسیدم که واسه تغییر زندگیم فقط باید دستم رو به زانوی خودم بگیرم و محتاج یه نفر به نام شوهر نباشم که بیاد و زندگیم رو تغییر بده و کم کم دارم به طور قطع به این نتیجه می رسم که من کیس ازدواج نیستم . دخترعمه ام یه نگاه تحسین برانگیز توام با یه خرده حسرت بهم انداخت و گفت آفرین . واقعا به نتیجه درستی رسیدی خودت باید زندگیت رو تغییر بدی و شبیه اون چیزی بکنی که دوستش داری. بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه گفت: کاشکی و امسال شمال قبول بشی. اگه شمال قبول بشی منم میام و با هم زندگی می کنیم (دختر عمه ام از معدود کسانیه که میدونه من کنکور دادم) . یه لبخند تلخ زدم و گفتم : دانشگاه های کل خطه شمال  رتبه ی خیلی خوب میخواد فکر نکنم من رتبه اش رو بیارم :((. زد سر شونه ام و گفت: خیلی خب حالا از الان نمیخواد غصه بخوری . 

خدایا میدونم خیلی قد و قواره آرزوم بزرگه ولی میدونم اصلا برای تو کاری نداره که محقق بشه خدایا میدونم من بنده چندان خوبی نبودم برات ولی تو لطفت شامل حال همه میشه خدایا لطفا لطفت شامل حال منم بشه :'((( 

رومی زنگی
۰۷مرداد

خب همون طور که توی پست قبلی عرض کردم خدمتتون ما مهمان داشتیم چه مهمان هایی ! عمه خانمِ جان ، دختر شون ( که علیرغم این که ٩ سال از من بزرگتره همیشه مثل خواهر بزرگترم بوده و هست) و نوه عمه جان که امسال میره کلاس اول . اینا رو داشته باشین 

توی دوران راهنمایی و دبیرستان تقریبا همه اعضای فامیل میدونستن که من اعصاب معصاب بچه کوچیک ندارم و به صورت های مستقیم و غیر مستقیم بچه هاش رو از من  بر حذر میداشتن . وقتی رفتم دانشگاه بچه های دختر عموم به دنیا اومدن و به طرز عجیبی اونها رو دوست داشتم و باهاشون بازی میکردم و گاهی همینطوری براشون هدیه می خریدم ( به حق چیزهای ندیده ؛)) و هنوز هم با اینکه بزرگ شدن و دبستانی ان یه جور دیگه دوستشون دارم . دختر دختر عمه جان هم وقتی به دنیا اومد تا موقعی که حرف بیفته بسیار شیرین بود اما از بعد از اون نمیدونم من مجددا میل کردم به بی اعصابی یا ایشون زیادی بزرگتر از دهنش حرف می زد که من دیگه اعصابش رو نداشتم . البته اینم بگم این دو سه سالی که دانشگاهم تموم شده إنقَلَبتُ علی أعقابی ؛ به همون بی اعصابی دوران راهنمایی دبیرستان شدم و گاهی حتی بدتر متاسفانه 

این دختر گل که ٢٠ سال از من کوچکتره یه بازی هایی رو میگفت بیا با هم بکنیم که خداوکیلی اولا از ظرفیت اعصاب من خارج بود و ثانیا خود من هم وقتی بچه بودم هیچوقت از این بازیا نکردم و ضمنا تا من میومدم با دخترعمه ام صحبت کنم به عناوین مختلف کاری می کرد که توجه مامانش رو به خودش جلب کنه و من که مدت ها بود دخترعمه ام رو ندیده بودم این موضوع در حد المپیک رو اعصابم بود :// خلاصه بماند که چقدر از دست این بچه حرص خوردم و آخر سر هم نذاشت دو کلمه من و مامانش صحبت کنیم . 

با این که میدونم شاید رفتارم درست نبود ولی عصر امروز یه ١٠ دقیقه میخواستم با دختر عمه ام دراز بکشیم و حرف بزنیم که  در طُرفة العینی این بچه خودش رو پرتاب کرد بغل مامانش و شروع کرد حرف های بی ربط زدن صرفا واسه جلب توجه . من دیگه واقعا تحمل ام تموم شده بود یهو برگشتم با اخم بهش گفتم : داری کم کم خاله رو عصبانی میکنیا . اونم یه نگاهی اول بهم انداخت و دید که سُنبه پرزور تر از این حرفاست دیگه آروم گرفت نشست . ولی این حجم از بی اعصابی و قاطعیت خودم رو خودم هم تا حالا ندیده بودم.:) 

پدرم همیشه میگه بچه ها به شدت باهوشن و کافیه فقط یه کم قاطعیت باهاشون به خرج داده بشه اونوقت دیگه خودشون حد خودشون رو میدونن ولی امان از وقتی که نقطه ضعف بیاد دستشون اونوقت دیگه هیچ جوره نمیشه جمع شون کرد . 

+ فرهنگ معین: سُنبه(=سُمبه) را  پرزور دیدن  : خود را با فردی سمج و محکم رو به رو دیدن :)

 


رومی زنگی
۰۶مرداد

من ٥ تا عمه دارم . کاری ندارم دیگران عمه هاشون رو دوست دارن ، دوست ندارن یا هرچی . عمه های من خیلی با محبت اند و من عاشق شون ام اما یکی از عمه هام رو خیلی خیلی خیلی ویژه دوستشون دارم و ایشون هم به من لطف دارن برای مثال روز دختر رو از طرق مخلف بهم تبریک گفتن و هدیه برام گرفتن و  خلاصه عمه برادرزاده ای داستانها داریم با هم . عمه خانم نازنین قرار بود چهارشنبه تشریف بیارن منزل ما که دقیقه نود یه مشکلی براشون پیش اومد . من خیلی خورد تو بُرجَکم و واقعا حال گیری بدی بود . امروز خلاصه باهاشون تماس گرفتیم و مجدد ازشون دعوت کردیم که تشریف بیارن که باز تعارف و اینجور چیزها . دیدم ای داد بیداد اینطوری نمیشه ساعت ٤ بعدازظهر به عمه ام تکست دادم و گفتم ما خیلی دوست داریم که تشریف بیارین اما من نمیخوام شما رو تحت فشار بذارم و معذبتون کنم اما خداوکیلی اگه برنامه تون جوره لطف کنید تشریف بیارین و خوشحال مون کنین  و با ناراحتی خوابیدم ساعت ٥:٣٠ عصر بیدار شدم و هنوز ویندوز ام کامل بالا نیامده بود که عمه جانم با تلفن خونه تماس گرفتن و با مادرم صحبت کردن و خواسته بودن اوکی نهایی رو از مادرم بگیرن و تشریف بیارن . به مادرم گفته بودن که فقط به خاطر من تصمیم گرفتن بیان و چون من ازشون خواهش کردم اومدن وگرنه دل و دماغ نداشتن اصلا  ( ما اینیم دیگه :)) واقعا لحظاتی که کنار عزیزان دلمون میگذره جز عمرمون حساب نمیشه . برای همه تون لحظات ناب بودن کنار عزیزان تون رو آرزو میکنم . 

+ دوستان عزیزم از همگی التماس دعا دارم . دعا کنین مشکل عمه نازنینم حل بشه و وجود نازنین شون بیشتر از این آزرده نشه . ممنونم ازتون . :)

رومی زنگی
۰۵مرداد
ح.  هنوز یک سال و نیم نیست ازدواج کردن . از همون روز اول کشت و کربلا داشتن . از همون روز اول باج دادن های ح بوده  و سو استفاده های همسر گرامی   تا به امروز . امشب مراسم پا گشا شون بود . شدت و عمق  دعوا به قدری زیاد بود که تماس گرفتن که ما اگه بشه نیایم که خیلی مسخره می شد در واقع چون اساسا مراسم به خاطر این زوج خوش بخت! برگزار شده بود. اومدن ولی چه اومدنی نگم بهتره :( 
ز. ٥ سال زندگی کرد و یک روز ( که خودش میگه از قبل برنامه اش رو چیده بوده ) بار و بنه اش رو جمع کرد و اومد خونه پدری و اعلام کرد که کارد به استخوانش رسیده و دیگه بر نمیگرده خونه همسرش و ٧ سال بعد با کلی وکیل و دوندگی و بخشیدن خیلی چیزها از قبیل مهریه و طلا و .... موفق شد طلاق بگیره . 
-م. رو همه از روز اول میدونستن ازدواجش از بیخ غلطه اما خب ادامه دادن الان دو تا بچه طفل معصوم دارن که هفته ای اِن ساعت میبرنشون مشاوره تا بلکه روح و روان داغون این بچه ها اندکی تسکین پیدا کنه و ترمیم بشه. 
-س.  چندین ماهه که بلاتکلیفه . از خاور و باختر و شمال و جنوب و اقصی نقاط ایران و غیر ایران دارن تلاش میکنن این چینی هزار تکه شده رو به هم بند بزنن اما واقعا نمیشه دو تا تکه پازل که چفت هم نیستن رو به زور چفت هم کرد . 
اینایی که گفتم قصه نبود چند تا حقیقت به شدت تلخ بود که دلیلش رو نمیفهمم . نمیفهمم چرا باید آدم زندگی خودش رو جهنم کنه . نمیفهمم چرا بعضیا وقتس هنوز بلوغ فکری لازم رو ندارن یه بخت برگشته دیگرو شریک عقده ها و بدبختی های خودشون میکنن . نمیفهمم وقتی میشه گره ها رو با دست باز کرد چرا با دندون میریم سراغشون و هم به خودمون صدمه میزنیم هم به دیگری . نمیفهمم چرا جوون ها ( چه دختر چه پسر) باید اینقدر احساس تنهایی کنن که برای داشتن همدم و هم صحبت به یه ازدواج غلط رو بیارن . 
واقعا درک نمیکنم و فقط این موضوعات مثل خوره میفته به جون ذهنم :'(((

رومی زنگی
۰۳مرداد

اولین بار دو سالم بود که اومدم پیشت هیچی از اون زمان یادم نمیاد ولی با اسمت بزرگ شدم و مادرم همیشه تا به مشکلی میخوردم میگفت از امام رضا کمک بخواه کمکت میکنه. همیشه از عمق قلبم دوستت داشتم هنوز هم دوستت دارم . هنوز هم وقتی توی تلویزیون گنبد طلاییت رو می بینم دلم میلرزه و پر می کشه تا خود مشهد . آخرین بار دو سال پیش خدمت مقدست رسیدم اما اونقدر بی لیاقت بودم که سعادت حضور در بارگاهت رو پیدا نکردم . امام غریبم که از بچگی مایه دلگرمیم بودی مرهم این دل شکسته و زخمیم باش . کمکم کن بتونم صبر و توکل پیشه کنم و کم نیارم . 

رومی زنگی
۰۱مرداد

برادرم  وقتی که بچه بودتو مهد بهشون گفته بودن نیکوکاری خیلی خوبه و اِله و بِله. اون روز که اومد از مهد میگفت من هرروز میخوام یه"کار نیکوکاری" کنم :) خلاصه تا چند ماه ما اسیر بودیم که آقا هرروز یه کار نیکوکاری کنه و ما رو هم تشویق می کرد که کار نیکوکاری کنیم . من خودم همیشه از دوران نوجوونی کارهای کوچیکی که از دستم برمیومد رو انجام می دادم اما اون موقع شاید به اقتضای بچگی انتظار داشتم نتیجه اش رو سریع ببینم . اما هرچی بزرگتر شدم متوجه شدم این کارا رو من به خاطر این که خودم حس خوبی پیدا می کنم انجام میدم و برای اینکه خدا رو از خودم خوشحال کنم نه به خاطر اینکه کسی قراره پاسخ درخوری واسه کارای من داشته باشه.

 امروز با خستگی وحشتناک از مهمونی دیشب باید میرفتم بانک یه کار بانکی انجام بدم صبحش با کلی بد و بیراه به خودم بلند شدم و با هر بد بختی بود خودمو پرت کردم از خونه بیرون . به بانک که رسیدم و شماره گرفتم دیدم بعله قشنگ 7-8 نفرجلوم هستن بی حوصله و عُنُق نشستم تو بانک و خمیازه هایی می کشیدم که تا اَنتروم معده ام فکر کنم دیده میشد:( یهو به خودم اومدم دیدم یه خانم خوش رو میانسال داره با لبخند نگاهم میکنه کلی خجالت کشیدم و یه خرده خودم رو جمع و جور کردم. خانومه با لبخند بهم گفت: دخترم شماره ات چنده ؟ گفتم 157 . گفت: امان از پیری ! من شماره گرفته بودم ولی فکر کردم شماره ام رو گم کردم دوباره شماره گرفتم کارم هم انجام شده بعد یه شماره مچاله شده رو از توی دستش بهم داد که 152 بود و کسی که توی باجه داشت کارش رو انجام می داد 150 بود گل از گلم شکفت و کلی تشکر کردم دیدم دوست داره صحبت کنه میگفت جدیدا خیلی چیزها یادم میره و اینها بهشون گفتم جدول حل کنین کتاب بخونین شما که هنوز سنی ندارین گفت: چشمام رو نمیتونم به کتاب بندازم چشمام مشکل دارن به عنوان آخرین راه حلی که به عقل ناقص ام می رسید بهشون توصیه کردم که حداقل کتاب صوتی گوش بدن در همین اثنا نوبتم شد عذرخواهی کردم و وقتی کارم تموم شد دیگه توی بانک ندیدم شون. 

واقعا "کار نیکو کاری" کردن اونقدرم سخت نیست همین کاری که امروز این خانم در حق من کرد و من شک ندارم بهش یه جوری بالاخره برمیگرده بهشون خیلی راحت میتونست شماره مچاله شده رو بندازه تو سطل آشغال ولی به من داد تا کمتر معطل بشم 

+ من هم شماره ام رو مجبور شدم بذارم اول دستگاه شماره چاپ کن

رومی زنگی