رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

برادرم  وقتی که بچه بودتو مهد بهشون گفته بودن نیکوکاری خیلی خوبه و اِله و بِله. اون روز که اومد از مهد میگفت من هرروز میخوام یه"کار نیکوکاری" کنم :) خلاصه تا چند ماه ما اسیر بودیم که آقا هرروز یه کار نیکوکاری کنه و ما رو هم تشویق می کرد که کار نیکوکاری کنیم . من خودم همیشه از دوران نوجوونی کارهای کوچیکی که از دستم برمیومد رو انجام می دادم اما اون موقع شاید به اقتضای بچگی انتظار داشتم نتیجه اش رو سریع ببینم . اما هرچی بزرگتر شدم متوجه شدم این کارا رو من به خاطر این که خودم حس خوبی پیدا می کنم انجام میدم و برای اینکه خدا رو از خودم خوشحال کنم نه به خاطر اینکه کسی قراره پاسخ درخوری واسه کارای من داشته باشه.

 امروز با خستگی وحشتناک از مهمونی دیشب باید میرفتم بانک یه کار بانکی انجام بدم صبحش با کلی بد و بیراه به خودم بلند شدم و با هر بد بختی بود خودمو پرت کردم از خونه بیرون . به بانک که رسیدم و شماره گرفتم دیدم بعله قشنگ 7-8 نفرجلوم هستن بی حوصله و عُنُق نشستم تو بانک و خمیازه هایی می کشیدم که تا اَنتروم معده ام فکر کنم دیده میشد:( یهو به خودم اومدم دیدم یه خانم خوش رو میانسال داره با لبخند نگاهم میکنه کلی خجالت کشیدم و یه خرده خودم رو جمع و جور کردم. خانومه با لبخند بهم گفت: دخترم شماره ات چنده ؟ گفتم 157 . گفت: امان از پیری ! من شماره گرفته بودم ولی فکر کردم شماره ام رو گم کردم دوباره شماره گرفتم کارم هم انجام شده بعد یه شماره مچاله شده رو از توی دستش بهم داد که 152 بود و کسی که توی باجه داشت کارش رو انجام می داد 150 بود گل از گلم شکفت و کلی تشکر کردم دیدم دوست داره صحبت کنه میگفت جدیدا خیلی چیزها یادم میره و اینها بهشون گفتم جدول حل کنین کتاب بخونین شما که هنوز سنی ندارین گفت: چشمام رو نمیتونم به کتاب بندازم چشمام مشکل دارن به عنوان آخرین راه حلی که به عقل ناقص ام می رسید بهشون توصیه کردم که حداقل کتاب صوتی گوش بدن در همین اثنا نوبتم شد عذرخواهی کردم و وقتی کارم تموم شد دیگه توی بانک ندیدم شون. 

واقعا "کار نیکو کاری" کردن اونقدرم سخت نیست همین کاری که امروز این خانم در حق من کرد و من شک ندارم بهش یه جوری بالاخره برمیگرده بهشون خیلی راحت میتونست شماره مچاله شده رو بندازه تو سطل آشغال ولی به من داد تا کمتر معطل بشم 

+ من هم شماره ام رو مجبور شدم بذارم اول دستگاه شماره چاپ کن

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۱
رومی زنگی

نظرات  (۲)

خوشبحالتون شده حسابییی!^^
پاسخ:
بله واقعا . مادرم بیرون بانک نشسته بود اینقدر زود برگشتم گفت فکر کردم چیزی جا گذاشتی. 
چقدر خوب :)
من که ذوق مرگ میشدم اون لحظه 😀
پاسخ:
آره واقعا منم کلی ذوق مرگ شدم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی