مهمانان عزیزتر از جان
من ٥ تا عمه دارم . کاری ندارم دیگران عمه هاشون رو دوست دارن ، دوست ندارن یا هرچی . عمه های من خیلی با محبت اند و من عاشق شون ام اما یکی از عمه هام رو خیلی خیلی خیلی ویژه دوستشون دارم و ایشون هم به من لطف دارن برای مثال روز دختر رو از طرق مخلف بهم تبریک گفتن و هدیه برام گرفتن و خلاصه عمه برادرزاده ای داستانها داریم با هم . عمه خانم نازنین قرار بود چهارشنبه تشریف بیارن منزل ما که دقیقه نود یه مشکلی براشون پیش اومد . من خیلی خورد تو بُرجَکم و واقعا حال گیری بدی بود . امروز خلاصه باهاشون تماس گرفتیم و مجدد ازشون دعوت کردیم که تشریف بیارن که باز تعارف و اینجور چیزها . دیدم ای داد بیداد اینطوری نمیشه ساعت ٤ بعدازظهر به عمه ام تکست دادم و گفتم ما خیلی دوست داریم که تشریف بیارین اما من نمیخوام شما رو تحت فشار بذارم و معذبتون کنم اما خداوکیلی اگه برنامه تون جوره لطف کنید تشریف بیارین و خوشحال مون کنین و با ناراحتی خوابیدم ساعت ٥:٣٠ عصر بیدار شدم و هنوز ویندوز ام کامل بالا نیامده بود که عمه جانم با تلفن خونه تماس گرفتن و با مادرم صحبت کردن و خواسته بودن اوکی نهایی رو از مادرم بگیرن و تشریف بیارن . به مادرم گفته بودن که فقط به خاطر من تصمیم گرفتن بیان و چون من ازشون خواهش کردم اومدن وگرنه دل و دماغ نداشتن اصلا ( ما اینیم دیگه :)) واقعا لحظاتی که کنار عزیزان دلمون میگذره جز عمرمون حساب نمیشه . برای همه تون لحظات ناب بودن کنار عزیزان تون رو آرزو میکنم .
+ دوستان عزیزم از همگی التماس دعا دارم . دعا کنین مشکل عمه نازنینم حل بشه و وجود نازنین شون بیشتر از این آزرده نشه . ممنونم ازتون . :)