آرزوهای بزرگ !
دیروز عصر با دختر عمه جان و دخترش ( که در پست قبل معرف حضورتون بود!) رفتیم پیاده روی و دوچرخه دخترش رو هم بردیم که یه کم دو چرخه سواری کنه. اجازه بدین از شرح پارت اعصاب خرد کن ماجرا که دخترش میگفت باید دقیقا ور دل من باشین وقتی دارم دوچرخه سواری می کنم فاکتور بگیرم . همین طور که داشتیم با دخترعمه ام صحبت می کردیم میگفت من هنوز توی حال و هوای دوران تین ایجریم موندم هنوز دلم میخواد مثل اون موقع مال خودم باشم . بهش گفتم: منم همینطور. منم احساس میکنم هنوز تفکرم مثل همون موقع است نه وایسا یه فرقی کردم با اون موقع اون هم اینکه به این نتیجه رسیدم که واسه تغییر زندگیم فقط باید دستم رو به زانوی خودم بگیرم و محتاج یه نفر به نام شوهر نباشم که بیاد و زندگیم رو تغییر بده و کم کم دارم به طور قطع به این نتیجه می رسم که من کیس ازدواج نیستم . دخترعمه ام یه نگاه تحسین برانگیز توام با یه خرده حسرت بهم انداخت و گفت آفرین . واقعا به نتیجه درستی رسیدی خودت باید زندگیت رو تغییر بدی و شبیه اون چیزی بکنی که دوستش داری. بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه گفت: کاشکی و امسال شمال قبول بشی. اگه شمال قبول بشی منم میام و با هم زندگی می کنیم (دختر عمه ام از معدود کسانیه که میدونه من کنکور دادم) . یه لبخند تلخ زدم و گفتم : دانشگاه های کل خطه شمال رتبه ی خیلی خوب میخواد فکر نکنم من رتبه اش رو بیارم :((. زد سر شونه ام و گفت: خیلی خب حالا از الان نمیخواد غصه بخوری .
خدایا میدونم خیلی قد و قواره آرزوم بزرگه ولی میدونم اصلا برای تو کاری نداره که محقق بشه خدایا میدونم من بنده چندان خوبی نبودم برات ولی تو لطفت شامل حال همه میشه خدایا لطفا لطفت شامل حال منم بشه :'(((