بی اعصاب کی بودی تو ؟!
خب همون طور که توی پست قبلی عرض کردم خدمتتون ما مهمان داشتیم چه مهمان هایی ! عمه خانمِ جان ، دختر شون ( که علیرغم این که ٩ سال از من بزرگتره همیشه مثل خواهر بزرگترم بوده و هست) و نوه عمه جان که امسال میره کلاس اول . اینا رو داشته باشین
توی دوران راهنمایی و دبیرستان تقریبا همه اعضای فامیل میدونستن که من اعصاب معصاب بچه کوچیک ندارم و به صورت های مستقیم و غیر مستقیم بچه هاش رو از من بر حذر میداشتن . وقتی رفتم دانشگاه بچه های دختر عموم به دنیا اومدن و به طرز عجیبی اونها رو دوست داشتم و باهاشون بازی میکردم و گاهی همینطوری براشون هدیه می خریدم ( به حق چیزهای ندیده ؛)) و هنوز هم با اینکه بزرگ شدن و دبستانی ان یه جور دیگه دوستشون دارم . دختر دختر عمه جان هم وقتی به دنیا اومد تا موقعی که حرف بیفته بسیار شیرین بود اما از بعد از اون نمیدونم من مجددا میل کردم به بی اعصابی یا ایشون زیادی بزرگتر از دهنش حرف می زد که من دیگه اعصابش رو نداشتم . البته اینم بگم این دو سه سالی که دانشگاهم تموم شده إنقَلَبتُ علی أعقابی ؛ به همون بی اعصابی دوران راهنمایی دبیرستان شدم و گاهی حتی بدتر متاسفانه
این دختر گل که ٢٠ سال از من کوچکتره یه بازی هایی رو میگفت بیا با هم بکنیم که خداوکیلی اولا از ظرفیت اعصاب من خارج بود و ثانیا خود من هم وقتی بچه بودم هیچوقت از این بازیا نکردم و ضمنا تا من میومدم با دخترعمه ام صحبت کنم به عناوین مختلف کاری می کرد که توجه مامانش رو به خودش جلب کنه و من که مدت ها بود دخترعمه ام رو ندیده بودم این موضوع در حد المپیک رو اعصابم بود :// خلاصه بماند که چقدر از دست این بچه حرص خوردم و آخر سر هم نذاشت دو کلمه من و مامانش صحبت کنیم .
با این که میدونم شاید رفتارم درست نبود ولی عصر امروز یه ١٠ دقیقه میخواستم با دختر عمه ام دراز بکشیم و حرف بزنیم که در طُرفة العینی این بچه خودش رو پرتاب کرد بغل مامانش و شروع کرد حرف های بی ربط زدن صرفا واسه جلب توجه . من دیگه واقعا تحمل ام تموم شده بود یهو برگشتم با اخم بهش گفتم : داری کم کم خاله رو عصبانی میکنیا . اونم یه نگاهی اول بهم انداخت و دید که سُنبه پرزور تر از این حرفاست دیگه آروم گرفت نشست . ولی این حجم از بی اعصابی و قاطعیت خودم رو خودم هم تا حالا ندیده بودم.:)
پدرم همیشه میگه بچه ها به شدت باهوشن و کافیه فقط یه کم قاطعیت باهاشون به خرج داده بشه اونوقت دیگه خودشون حد خودشون رو میدونن ولی امان از وقتی که نقطه ضعف بیاد دستشون اونوقت دیگه هیچ جوره نمیشه جمع شون کرد .
+ فرهنگ معین: سُنبه(=سُمبه) را پرزور دیدن : خود را با فردی سمج و محکم رو به رو دیدن :)