رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۲تیر

وسط اتاقم روی زمین دراز کشیدم تا کتابمو بخونم اما یهو فکرم رفت سمت این که من خیلی چیزها دارم واسه شکرگزار بودن و قانع بودن اما چرا نه اونطور که باید شکرگزارم و نه حتی یک اپسیلون به چیزهایی که دارم قانع ؟ راستش چشمم فقط به نیمه خالی لیوانه و نداشته هام .داشته هام رو می ریزم رو یک کفه ترازو و نداشته هام انگار تو اون یکی کفه سنگین تره . راز قانع بودن و حریص نبودن چیه واقعا ؟ چرا من آدم هایی رو میبینم که با یک سوم دارایی های من ( چه مادی و چه معنوی بیشتر معنوی ) قانع ان و خوشحال و شکرگزار و عمیقا احساس خوشبختی میکنن اونوقت من هرچی میگذره و بزرگتر میشم کمتر احساس قناعت می کنم نسبت به داشته هام . راستش خیلی این موضوع ذهن من رو به خودش مشغول کرده واقعا نمیدونم چنین چیزی نرماله اصلا یا نه ؟ مگه میشه یه نفر اینقدر طلبکار باشه از زندگی و هیچوقت هیچ چیز اونطور که باید قانعش نکنه ؟ خدایا آخه این همه جاه طلبی و کمال گرایی از کجا نشأت میگیره ؟ 

رومی زنگی
۲۲تیر

راستش بارها با مادرم سر این موضوع بحث های جدی کردیم که متاسفانه هیچ کدوم مون از موضع مون کوتاه نیومدیم و در نتیجه بحث مون بدون جمع بندی و نتیجه گیری موند . 

مادر من فرزند اول  یک پدر سوپر دیسیپلین دار ارتشی بوده ( خودتون فشارهای روی بچه اول رو با والد ارتشی جمع بزنین حساب کار دستتون میاد!) و خودش هم بعدها حقوق خونده و من ؟ فرزند اول این مادرم . از بچگی با کلی فشار و نظم و باید و نباید و تذکر بزرگ شدم . حالا بریم سراغ بحث اصلیمون؛ مادر من معتقده که ظرافت های دخترونه یعنی این که ٥٠ کیلو باشی کلا پوست و استخون ،یعنی به ظاهرت به موهات به پوستت و اینجور چیزها یه عالمه اهمیت بدی ،یعنی هیچوقت حتی وقتی عمیقا شادی قهقهه سر ندی و فقط به یه لبخند کوچیک قناعت کنی ،یعنی حتی اتفاقی هم هیچوقت نباید کوچکترین صدایی بیاد وقتی داری استکان آماده میکنی که چای بریزی ، یعنی تو سوپر مارکت اگر کسی داره چیزی رو گرون میده سکوت کن و حتی نپرس قیمتش چقدره اصلا پول رو بده سرت رو بنداز پایین بیا بیرون ، یعنی کلا با تُن  صدایی صحبت کن که به زور صدات شنیده بشه نه این که بلندگو قورت دادی انگار ( منظورشون منم !) یعنی وقتی داری غذایی رو از یه ظرف به ظرف دیگه می ریزی حتی یه مولکول از غذا هم تصادفا روی سطح کابینت نریزه چون در این صورت (ها) دیگه تو ظرافت دخترونه نداری . 

القصه من توی خیلی از زمینه ها با مادرم توافق ندارم سر این ظرافت های دخترونه . مثلا من اینطوری نیستم که صبح ها تا چشم باز کنم آرایش کنم و کسی بدون آرایش ام رو ندیده باشه چون معتقدم آرایش مال مواقع خاصه و دلیلی نمیبینم هرروز هرروز آرایش داشته باشم یا مثلا من رنگ های خنثی مثل مشکی ، سُرمه ای و طوسی ملانژ رو ترجیح میدم و هیچوقت مثلا دلم نخواسته مانتوی لیمویی یا نارنجی بپوشم و خدا میدونه که چقدر توبیخ شدم گاهی سر این قضیه که تو افسرده ای دل مرده ای فلانی بهمانی :(( یا در مورد وزن من معتقدم باید در حدی که سلامتی آدم به خطر نیُفته اضافه وزن نداشت ولی این که من خودم رو بکشم که شبیه فلانی بشم رو من کلا باهاش مخالفم من معتقدم من ، منم و فلانی ، فلانی و من حاضرم فقط شبیه خودم باشم نه هیچ کس دیگه . ضمنا من از کلیشه ها جنسیتی به غایت متنفرم مثل اینکه دختر فلان کارو میکنه دختر بیسار کارو نمیکنه یعنی دلم میخوام خنجر بزنم وسط طحالم تا از خونریزی داخلی بمیرم وقتی این کلیشه ها رو میشنوم :'(((

حالا واقعا از اعماق قلبم دوست دارم بدونم نظر شما راجع به ظرافت های دخترونه چیه ؟ و معیارهایی که شما اسمش رو میذارین ظرافت دخترونه چین واقعا ؟ 

رومی زنگی
۲۱تیر

به طور واضحی دارم تو کتاب خوندن تنبلی می کنم به طوری که از بعد کنکور تا حالا فقط دو تا کتاب خوندم ؛ جنگجوی عشق و یادداشت های یک پزشک جوان . خب سعی می کنم خودمو جمع و جور کنم و کتاب های بیشتری بخونم تا پایان تابستون. 

کتاب یادداشت های یک پزشک جوان از نظر من فوق العادددده بود البته نمیدونم من شاید چون تشنه علم پزشکی و تجربیات پزشک ها و ...هستم برام جذاب بود ولی خب یه سری صحنه های زخم و جراحت و اینا رو بدجوری شبیه سازی کرده بود اگه روحیه تون به اینجور.چیزها حساسه با احتیاط بخونیدش ! خلاصه از نظر من فضاسازی ها و شخصیت پردازی هاش عالی بود و من خیلی ارتباط خوبی باهاش برقرار کردم . البته داستان مورفین یه کم غم انگیز و ترحم برانگیز حتی بود به نظر من ولی در کل اگر به حیطه پزشکی و اینا علاقه مندین خوندش خالی از لطف نیست . 

یه جورایی با ظرافت توصیف میکنه پزشکی که میره طرح و توی روستا خودشه و خودش و دانش آکادمیکی که تا اون موقع کسب کرده ؛ منتها باید اینبار همه اون علم و دانش تئوری رو به عرصه عمل بیاره . 


رومی زنگی
۱۹تیر

خب عرض کنم خدمتتون که امروز تازه ١١ روز از کنکور میگذره ولی من به شدت دلتنگ درس خوندن ام ! واقعا فقط یک هفته استراحت کافی بود تا خستگیم در بره و تازه زیاد هم بود چون اصولا من مخالف تعطیلاتم اصلا و معتقدم باید جمعه ها رو یه هفته در میون تعطیل میکردن و توی تعطیلات هروقت از جلوی درمانگاه یا بیمارستان و اینا رد میشم میگم خوش به حال کسانی که الان شیفتشونه و مجبور نیستن کسالت تعطیلات رو تحمل کنن نمیدونم شاید هنوز درک درستی از کارکردن تو تعطیلات ندارم . یه سری از کتاب های نشر الگوم رو نگه داشتم چراش رو خودم نمیدونم هنوز ولی وقتی ورقشون میزنم لای ورقه هاش بوی تلاش میاد بوی ناامید نشدن بوی امید به آینده و تسلیم نشدن . آرزو می کنم که نه بیشتر از تلاشم و حقم فقط در حدی که تلاش کردم مُزدم رو بگیرم و همینطور برای همه کنکوری ها آرزو می کنم که نتیجه تلاش هاشون رو ببینن. 

رومی زنگی
۱۷تیر

دلم به نازکی پوست پیاز و به ناپایداری چینی بند زده شده منتظر کوچکترین تلنگره که هزارتکه بشه خدایا خودت نگهدار دل بی صبر و قرارم باش تو که از دل شکسته ی بند زده ام بهتر از هرکسی خبر داری تو که میدونی من سنگدل نیستم د آخه اگه سنگدل و بی رحم بودم که پرده های حرمت رو می دریدم و وضع دلم اینقدر داغون نبود. خودت می دونی که چقدر لبه پرتگاهم چقدر نیاز دارم بغلم کنی و با نشونه هات بهم بگی اینم به خوبی میگذره آخه تو خواستی که من تا اینجای زندگی بیام مگه نه ؟ پس اگه قراره ادامه بدم بدون تو محاله نمیشه اصلا . خدایا چقدر صبوری واقعا و چقدر بزرگ خدایا خیلی دوستت داشتم همیشه هنوز هم دوستت دارم لطفا تو هم دوستم داشته باش . 

رومی زنگی
۱۷تیر

به نظرم سختترین اتفاق عالم اینه که با یکی از نزدیکترین افراد بهت نتونی ارتباط برقرار کنی ، این که اون بگه خیلی خیلی دوستت داره اما رفتارش چیزی کاملا مغایر این رو نشون بده . این که مدام با هر حرفش خنجر بزنه به بطن چپ قلبت و ادعا کنه که از بس دوستت داره این کارو میکنه . این که تو لال بشی در برابر هرچیزی که میگه و بی دفاع فقط اشک بریزی و اون بگه اشک تمساح نریز . این که کوچکترین چیزها رو نتونی باهاش در میون بذاری چون از کاه کوه میسازه و نقطه ضعف هات رو بُلد میکنه و میکوبه تو سرت . این که همیشه انتقاد بشنوی ولی نتونی حتی یه انتقاد کوچیک بکنی از کسی که تا تونسته تو جوونیش خوش گذرونده و موقع جیک جیک مستانش فکر زمستانش نبوده و حالا همه رو تحت فشار میذاره و همچنان خودش فکر میکنه جوان ٢٠ ساله است و نمیذاره آب توی دل خودش تکون بخوره و بقیه ؟ خب به درک که تحت فشارن . 

به اندازه یک آتشفشان خشم و بغض فروخورده دارم و  می ترسم از فَوَرانش؛ می ترسم اگر این آتشفشان فَوَران کنه خشک و تر رو باهم بسوزونه و می ترسم از روزی که این همه خشم و نفرت روانم رو مسموم کرده باشه و اونوقت کاری رو بکنم که نباید . 

رومی زنگی
۱۷تیر

من از دوران دبستان دختر اجتماعی بودم و زود با همه می جوشیدم . این موضوع هم خوب بود هم بد؛ خوب بود چون اغلب تنها نمیموندم و بد بود چون بعضی از بچه های نسبتا شرور مدرسه از این موضوع سوء استفاده می کردن . موضوعی که الان فکر می کنم و برام جالبه اینه که من در 90% مواقع از همون دبستان با کسانی ارتباط برقرار می کردم که خانواده و تربیت شون تا حد زیادی شبیه من بود و اغلب اشتباه نمی کردم اما خب دو سه باری هم تجربه تلخ از داشتن دوستانی ناهمرنگ رو داشتم که هرچی بزرگتر شدم خب این موضوع خیلی کمرنگ تر شد. توی دوران راهنمایی -که من به عنوان بهترین دوران عمرم ازش یاد میکنم همیشه - دوستانی پیدا کردم که هنوز هم با تعدادی شون در ارتباط ام و هنوز هم از یادآوری خاطرات اون دوران لبخند میشینه روی لب هامون . رفقای دوران دبیرستان هم که هیچی دیگه واقعا دورانی داشتیم و یکی از هم کلاسی های دبیرستانم که بغل دستیم هم بود بعد از کنکور هم دانشگاهیم هم شد فقط اون صنایع قبول شد و من نفت و الان هم با اینکه آمریکاست و دوساله که ندیدمش هنوز قلبم براش می تپه. برخلاف کل 12 سال تحصیلم توی مدرسه که خیلی زودجوش بودم توی دانشگاه با پسرا که کلا دلم نمیخواست برقرار کنم راستش با دخترها هم نمیتونستم ارتباط برقرار کنم رشته ما به دلیل فنی بودن تعداد دخترهاش کلا خیلی کم بود سرجمع ورودی ما 8 تا دختر بودیم و همه شون یه جورایی به قول گلسا زنان علیه زنان بودن و دخترها رو مثل آب خوردن به پسرها میفروختن. تا این که ترم 3 یه دختری که از معماری تغییر رشته داده بود بهمون اضافه شد . برخلاف من اون خیلی دیرجوش بود ولی من متوجه شدم شخصیت و تربیتش تا حد زیادی شبیه منه . خلاصه خودم رو کشتم تا بالاخره دوستیمون شکل گرفت. دوستی های دوران دانشگاه اگر درست باشن فور اور میشن به نظر من . امروز من رفتم و این دوست نازنینم رو بعد حدود 6 ماه دیدم دلم براش یه ذره شده بود و حرفایی که باهاش می زنم و اونبا دقت گوش میده رو به هیچ کس دیگه ای نمیتونم بگم . یکی از دوستان جدیدم هم با این که از من کلی کوچکتره ولی خیلی حرفهای قشنگی میزنه و راهکارهای خوبی ارائه میده همینجا خیلی خیلی ممنونم ازش. از همه دوستان بیانی که وبلاگ من رو میخونن و تو این مدت به من محبت داشتن هم بینهایت سپاس گزارم و در نهایت از خدا میخوام که دوستان من رو و دوستان همگی رو براشون حفظ بکنه الهی آمین 

رومی زنگی
۱۶تیر

این کتاب رو به توصیه تعداد زیادی از دوستانم خریدم و خوندمش اما به شدت معتقدم که یک بار خوندنش اصلا کافی نیست و باید چندین بار تو برهه های مختلف زندگی خونده بشه . راستش اوایلش رو که داشتم میخوندم با خودم فکر می کردم که یه جورایی با فرهنگ ما سازگار نیست اما رفته رفته دیدم هرکس میتونه راهکارها رو واسه موقعیت خودش استفاده کنه . مثلث طلایی از دید این کتاب جسم ، روح و ذهنه که باید با هم هم آهنگ باشن تا تو هرکاری به نتیجه دل خواه برسی . به نظرم برای کسانی که کمی تا قسمتی بلاتکلیفن با زندگیشون یا بعضی از ابعاد زندگیشون خوندنش میتونه کمک کننده باشه . 

رومی زنگی
۱۵تیر

امروز وقتی رفتم جلوی آینه که موهام رو جمع کنم و ببافم متوجه هاله نقره ای روی موهام شدم دیدم سفیدی موهام چقدر زیاد شده ! از سوم راهنمایی 3 تا موی سفید داشتم . پدرم هم از 14 سالگی موهاش شروع کرده به سفید شدن . من همون موقع دکتر هم رفتم ولی دکتر گفتن بیشترش که ارثیه اما استرس و فکر و خیال روندش رو تسریع میکنه . دوران دبیرستان به اندازه خودش تنش داشت بعدش هم که استرس امتحانات دانشگاه و بعد از اون هم که مخرب ترین فشارها رو به خاطر کنکور تحمل کردم. الان تعداد موهای سفیدم از مادرم بیشتره ! یه لحظه به خودم اومدم و ده دوازده سال گذشته خیلی سریع از جلوی چشمم گذشت . چقدر زمان زود میگذره ! و واقعا وقتی موهای آدم سفید میشه آدم احساس میکنه دیگه کوه تجربه است و خیلی از عمرش گذشته ؛ هرچند که من شاید بیشتر از همسن و سال هام تجربه های مختلف داشته باشم اما نقره ای شدن موهام دلیل نمیشه دست از تلاش بکشم و تجربه کردن رو متوقف کنم من هنوز هم راه دور و درازی در پیش دارم :)

رومی زنگی
۱۵تیر

متاسفانه یا خوشبختانه من به این موضوع اعتقاد دارم. مثل امروز که برای کلاسم خواب میمونم و به دلیل تنگ بودن وقت مجبور میشم آژانس بگیرم در صورتی که میخواستم با مترو برم و بگردم و صفا کنم . یا در ادامه توی مسیر برگشت اتوبوس اشتباهی سوار میشم و مسیری که باید بیست دقیقه طول بکشه یک ساعت و ربع توی گرما طول می کشه یا اینکه سر یه موضوع بیخودی با پدرم تند میشیم باهم و من همون لحظه پشیمون میشم که چرا اینطوری حرف زدم و میرم منت کشی و تمام روز خودم متوجه ام که زبون لعنتیم نیش داره انگار و ممکنه آدمهای دور و برم رو برنجونم و از این موضوع خودم هم می رنجم اما خب روز بد بده ! 

+امیدوارم توی زندگی همه تعداد روزهای بد به حداقل برسن. خوبیش اینه که روزهای بد تموم میشن خداروشکر . 

++It was just a bad day; take a deep breath and move forward

رومی زنگی