در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
وسط اتاقم روی زمین دراز کشیدم تا کتابمو بخونم اما یهو فکرم رفت سمت این که من خیلی چیزها دارم واسه شکرگزار بودن و قانع بودن اما چرا نه اونطور که باید شکرگزارم و نه حتی یک اپسیلون به چیزهایی که دارم قانع ؟ راستش چشمم فقط به نیمه خالی لیوانه و نداشته هام .داشته هام رو می ریزم رو یک کفه ترازو و نداشته هام انگار تو اون یکی کفه سنگین تره . راز قانع بودن و حریص نبودن چیه واقعا ؟ چرا من آدم هایی رو میبینم که با یک سوم دارایی های من ( چه مادی و چه معنوی بیشتر معنوی ) قانع ان و خوشحال و شکرگزار و عمیقا احساس خوشبختی میکنن اونوقت من هرچی میگذره و بزرگتر میشم کمتر احساس قناعت می کنم نسبت به داشته هام . راستش خیلی این موضوع ذهن من رو به خودش مشغول کرده واقعا نمیدونم چنین چیزی نرماله اصلا یا نه ؟ مگه میشه یه نفر اینقدر طلبکار باشه از زندگی و هیچوقت هیچ چیز اونطور که باید قانعش نکنه ؟ خدایا آخه این همه جاه طلبی و کمال گرایی از کجا نشأت میگیره ؟