خشم فروخورده=کاردی که تا دسته در مغز استخوانم فرو رفته
به نظرم سختترین اتفاق عالم اینه که با یکی از نزدیکترین افراد بهت نتونی ارتباط برقرار کنی ، این که اون بگه خیلی خیلی دوستت داره اما رفتارش چیزی کاملا مغایر این رو نشون بده . این که مدام با هر حرفش خنجر بزنه به بطن چپ قلبت و ادعا کنه که از بس دوستت داره این کارو میکنه . این که تو لال بشی در برابر هرچیزی که میگه و بی دفاع فقط اشک بریزی و اون بگه اشک تمساح نریز . این که کوچکترین چیزها رو نتونی باهاش در میون بذاری چون از کاه کوه میسازه و نقطه ضعف هات رو بُلد میکنه و میکوبه تو سرت . این که همیشه انتقاد بشنوی ولی نتونی حتی یه انتقاد کوچیک بکنی از کسی که تا تونسته تو جوونیش خوش گذرونده و موقع جیک جیک مستانش فکر زمستانش نبوده و حالا همه رو تحت فشار میذاره و همچنان خودش فکر میکنه جوان ٢٠ ساله است و نمیذاره آب توی دل خودش تکون بخوره و بقیه ؟ خب به درک که تحت فشارن .
به اندازه یک آتشفشان خشم و بغض فروخورده دارم و می ترسم از فَوَرانش؛ می ترسم اگر این آتشفشان فَوَران کنه خشک و تر رو باهم بسوزونه و می ترسم از روزی که این همه خشم و نفرت روانم رو مسموم کرده باشه و اونوقت کاری رو بکنم که نباید .