امسال نمایشگاه کتاب رفتن واسه من تبدیل به یه چالش بزرگ شده بود، از یه طرف نمیخواستم تنها بلند بشم برم از یه طرف هم برنامه هیچکس باهام جور نمیشد تا آخر سر امیر رو از سمنان کشوندم تهران و گفتم من نمیدونم باید منو ببری نمایشگاه کتاب . آقا داداش هم برنامه اش پُر پُر بود ولی دیگه سر یه دونه خواهرش منت گذاشت و دیروز از ۵ عصر تا ۹ شب رفتیم نمایشگاه خلاصه اینم کل کتابهایی که خریدمه از الان دارم قربون صدقه شون میرم تا تابستون که وقت کنم برم سراغشون شماها برام بگین نمایشگاه کتاب رفتین یا نه چیا گرفتین ؟
نمیدونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز میخوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد و بالام میرن. خود آقا جون پیرمرد نورانی و دوست داشتنی نود و چند ساله ای که حواسشون ۶ دنگ جمعه و گاهی از خاطرات قدیم برامون میگن و تا میگیم ایشالا زنده باشید میگن هرچی خودش مقدر کنه... مامان جون آبان پارسال تنهامون گذاشت ولی امیدوارم آقاجون نازنین سایه شون بالای سرمون باشه برای سلامتی و طول عمر آقاجون ما اگه دوست داشتین دعا کنین
دیروز باید میرفتیم آموزشگاه برای امضای حقوق وقتی رسیدم ساعت ده دقیقه به پنج عصر بود و مهلت امضا تا ساعت ۵ بیشتر نبود خانم الف سوپروایزر گفت برای اون کلاس ساب اومدی یک ساعت زود اومدی بعد یهو گفت آهان واسه امضا حقوق اومدی ، رفتم تو اتاق به حسابدار سلام کردم و مشغول پرکردن فرم شدم حسابدار همینطور که داشت میگفت اینقدر جلسه داشتین و فلان قدر هم براتون تشویقی نوشتن من مونده بودم همینطوری با تردید گفتم ببخشید چی فرمودین؟ حسابدار گفت عرض کردم که اینقدر هم تشویقی نوشتن براتون. اون لحظه کیلو کیلو قند ته دلم آب میکردن اون مبلغ خیلی کم بود ولی همینقدر که زحماتم و کارم دیده شده بود برام خیلی ارزشمند بود و کلی شارژ شدم اصلا 😅😁
این هفته از شنبه اش شلوغ و پلوغ شروع شد یکشنبه که اصلا یه وضعی تا رسیدم خونه نه و نیم شب بود و یازده و نیم بیهوش شدم. امروز هم که باز کلاس باکتری و دکتر ی.ر که به افتضاح ترین وجه ممکن درس میداد 🤦 بعدش هم مصاحبه اون جایی که پدر جان دستور فرموده بودن برم برای مصاحبه تا رسیدم خونه ۴ عصر بود و دوباره خوابیدم تا ۷ شب که شب لعنتی رو تا صبح بیدار بمونم سر راه ۳ بسته کافی میکس هم خریدم الان منم و بتا اکسیدیشن اسیدهای چرب و شاتل کارنیتین و پورفیرین و گلوکونئوژنز و گلیکوژنولیز و .... بله درست حدس زدید فردا امتحان میدترم بیوشیمی۲ ئه و من مرخص مرخص ام دعا کنین برام لطفا تازه چهارشنبه هم باید برم اون آموزشگاهه دمو بدم 😰😩
دیروز سر آناتومی عملی دکتر ز عضلات شکم رو بهمون گفتن بعد هم گفتن فیلم و عکستون رو بگیرین هر ۳ تا گروه تا بگم چیکار کنین. ساعت یه ربع به ۲ بود که گفتن میخواین تا ۲ برید یه استراحتی بکنید ۲ برگردین من و زهرا و سارینا هم همونجا نزدیک سالن تشریح سه تایی رو پله ها نشستیم یهو من گفتم بچه ها بیاین یه عکس بندازیم تلفنم رو دادم دست سارینا و دو سه تا عکس سلفی انداختیم یهو زهرا گفت بچه ها بیاین یه لبخند واید اوپن بزنیم عکس بندازیم بعدش اخم کنیم و دوباره عکس بگیریم عکس لبخندناک مون رو انداختیم و نوبت رسید به عکس اخمو مون که سارینا همش خنده اش میگرفت خلاصه که من دیگه داشت اون روم بالا میومد یهو گفتم اَه سارینا مسخره بازی در نیار دیگه یهو دیدم قشنگ مثل تو این فیلما زهرا و سارینا خودشونو جمع و جور کردن روبروم رو نگاه کردم دیدم دکتر ص تمام قد جلوم ایستاده😨😓 با یه سرعت باور نکردنی و خجالت فراوان از جام پریدم و گفتم : سلام استاد ببخشید متوجه نشدم دکتر ص هم برخلاف خشونت همشگیش یه لبخند زد و گفت سلام . همینطور که داشت از پله ها میرفت بالا دکتر ز از اتاق رزیدنت ها اومد بیرون گفت استراحت شونه بابا چی کارشون داری ؟ دکتر ص با خنده گفت اینا آخر سر یه کاری دست خودشون میدن با این سلفی گرفتن شون و رفت 😓😨
+ از دو جلسه بعد آناتومی با دکتر ص کلاس داریم خدا بخیر کنه واقعا هی منو دست نندازه سر یه عکس سلفی خودمو با خاک یکسان کردم 🤦🤦🤦🤦
دیشب از استرس و البته ذوق درست حسابی خوابم نبرد همش استرس داشتم که خواب بمونم ساعت ۵ بالاخره بیدار شدم و دوش گرفتم و با طمأنینه شروع کردم کارهام رو انجام دادن از خونه که اومدم بیرون بوی خاک بارون خورده مستم کرد روانیم کرد اصلا و رایحه بهار تا پیاز بویاییم نفوذ کرد. عجیب فصلیه بهار هوا سرده ولی سرماش هم انگار نوازشت میکنه بهار نازنین با عطر شکوفه های سفید و صورتیش اومده که بگه بعد از جماد و سرما نوبت حیات و عشقه و گرما امیدوارم بهار توی مناطق سیل زده هم روی خوشش رو نشون بده تا مردم عزیز و شریف اون مناطق هم بتونن از این فصل زیبا لذت ببرن
همانطور که مستحضر بودین ما تا ۲۸ ام کلاس ها رو رفتیم یعنی مجبورمون کردن که بریم در واقع فلذا تعطیلات ما از همون ۲۹ ام شروع و به ۱۶ فروردین ختم شد. توی این ۱۷ روز من قریب به ۱۷۰ ساعت رو فقط خواب بودم. مدیونین اگر فکر کنین خواب به موقع عین آدمیزاد ، ساعت ۳ و نیم ۴ میخوابیدم از اونور هم تا لنگ ظهر (حدود ۱۲) خواب بودم و بعد از اون باز عصر هم یکی دو ساعت متوسط میخوابیدم دیگه داشت حالم از خودم بهم میخورد. نتیجه این بخور بخواب ها هم یه چند کیلویی اضافه وزن برام داشت متاسفانه 😩🤦 . از نظر درسی هم که نگم براتون اصلا اون اتفاق هایی که میخواستم نیفتاد یه جلسه ویس بافت نوشتم و یه جلسه نصفه و نیمه باکتری و بیوشیمی و مطمئنم که بعد از تعطیلات حسابی قراره خوشحال بشم از فراموش کردن درس ها و یکی توی سر خودم زدن و یکی تو سر اونها. القصه که من از تعطیلاتی مشابه نوروز که فِرت میفتن وسط ریتم زندگی و گند میزنن بهش متنفرم دلم میخواد بعد از تعطیلات با چیزهای تازه ای روبرو بشم- مثل تعطیلات تابستون یا گپ بین دو تا ترم - نه این که اون ریتمی که خودتو کشته بودی دست بگیری تازه از دستت در رفته باشه و مجبور باشی از نو دوباره خودتو بکشی تا اون تنبلی ها و بخور و بخواب ها جای خودشونو به تلاش و فعالیت بده و الله که من حاضر بودم تمام طول عید دانشگاه میرفتم و یه نفس میرفتم تا تابستون ( هرچند که اونم معتقدم خیلی زیاده ۳ ماه تعطیلی همون یک ماه و نیم کافیه)