از رنجی که می بریم....
امروز اولین جلسه زبان بود زبان عمومی. از اونجایی که ممکنه زبان تطبیق نخوره کلاسش رو رفتم. اول کلاس استاد از یه سری اصول کلی صحبت کردن و بعد از تک تک مون خواستن که مختصری خودمون رو معرفی کنیم. از بین 70-80 نفر جمعیت کلاس بالغ بر 50-60 نفر تاکید می کردن که هیچ علاقه ای به این رشته ندارن و صرفا مجبور شدن برای این که پشت کنکور نمونن این رشته رو بزنن. از دل بقیه هم فقط خدا خبر داره. شنیدن این جملات از زبان کسانی که الان تو عنفوان جوونی شون هستن و میتونستن با خوندن یه رشته ای که از ته قلب شون دوست دارن مجبور نشن رنج و غم کنکورهای متوالی رو به جون بخرن تا رشته مورد پذیرش پدر و مادر و جامعه شون رو بیارن و آخریر هم نیارن. یکی شون دفتر طراحیش رو با خودش آورده بود طرح های سیاه قلمی کشیده بود که دهان آدم از حیرت باز می موند و موقع معرفی خودش گفت که به هنر و یه کوچولو به موجودات زنده علاقه داشته و چون والدینش نذاشتن بره هنر اومده این رشته. خلاصه تقریبا همه رو جبر زمانه مجبور کرده بیان این رشته. وقتی نوبت من شد و خودم رو معرفی کردم گفتم که یه رشته دیگه خوندم و الان این رشته رو شروع کردم بعد از کلی تعجب با یه لبخند تصنعی گفتن حالا راضی شدی؟ گفتم نه کاملا ولی تا یه حدودی بله. اون لحظه از خودم و وجدانم می پرسیدم : چند چندی با خودت ؟ ببین تو یا یه چیزی رو دوست نداری یا دوست داری فی ما بینی نمیشه اما الان من در وضعیت فی ما بین گیر کردم خودم هم نمیدونم دوست دارم این رشته رو ادامه بدم یا نه ؟ پرسپکتیوی برای من داره یا نه ؟ به نظرم روحیه الانم خیلی بهتر از پارساله ولی حال روحیم و بلاتکلیفیم به قوت خودش باقیه خدایا میدونم این بهترین چیزیه که برام خواستی ممنون و شکرگزارت هم هستم ولی تو رو خدا توان بده که این راه رو با سرافرازی تموم کنم و سربلند بیرون بیام . وجودم دیگه توان شکستن و ناکامی رو نداره خودت بهتر میدونی.