فکر نمی کردم به این زودی دوباره ببینمت...
دمدمه ی امتحان های ترم 5 دانشگاه یه روز مادرم بهم گفت که پ داره از آمریکا میاد ایران. بهم گفت دوره افسردگی شدیدی رو پشت سر گذاشته و از اونجایی که تو تنها عضو فامیل هستی که همسن و سالش هستی تا میتونی باهاش گرم بگیر و یه کاری کن حسابی بهش خوش بگذره سعی کن سلایق و علایقش دستت بیاد و خلاصه اینجور چیزها. پ درست یک سال و چند روز از من کوچکتره البته تفاوت جثه هامون خیلی بیشتر از این حرفاست! قدش تا سر شونه من هم نمیرسه و کلا ریز نقشه. تا قبل از 5 سال پیش آخرین باری که دیده بودمش 4 سالم بود که قاعدتا چیز چندانی یادم نمیومد اما وقتی دیدمش خیلی خوب با هم تونستیم ارتباط برقرار کنیم.خیلی جاها با هم رفتیم و اون یک ماه و خرده ای که ایران بود جز بهترین خاطرات عمرم بود. پ برگشت آمریکا و من احساساتی تا یه هفته فقط گریه می کردم. حدود یک سال پیش پدرو مادرش از هم جدا شدن و خانواده 6 نفره شون تقریبا از هم گسیخت. پ و برادرش با پدرشون توی آمریکا موندن، خواهر بزرگترش بین ایران و چند تا کشور اروپایی در رفت و آمده و خواهر کوچکترش هم با مادرش از آمریکا رفتن. ارتباطی باهاش نداشتم از اون سال تا به امروز ولی دورادور شنیدم که باز هم افسرده است و باز هم نیاز به ریکاوری داره منتها حدس خودم اینه که این باد جدی تر از بار قبله چون الان احتمالا یک سالی هست که مادرش رو ندیده و خانواده اش اینطور از هم پاشیده. امروز رسیده و من قراره برم ببینمش و درست نمیدونم چه رفتاری باید بکنم اصولا تو این جور موقعیتا من هیچ حرفی از شرایط پیش اومده نمی زنم و اجازه میدم اگر اون طرف دلش خواست خودش برام تعریف کنه . امیدوارم که بتونم رفتار درستی داشته باشم و این بار هم کاری کنم که بهش حسابی خوش بگذره.