رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی
۰۹شهریور

بیشتر از یک هفته از شهریور گذشته. ماهی که همیشه سایه‌اش رو با تیر می‌زدم، اما الان اونقدر دوستش دارم که میخوام بغلش کنم. یاد شهریور پارسال و هرشب و هرشب کابوس های جورواجورش میفتم و خنده ام می‌گیره چقدر زندگی سریع میگذره چندین و چند شهریور برای من ماه ناکامی بودن و غصه و از هم پاشیدن اما بالاخره منم به یه ثبات نسبی رسیدم. دو روز تو هفته میرم کلاس طراحی و بقیه روزهای هفته اگر جلسه نویسنده‌های مستند نباشه میرم دوچرخه سواری و سریال House  M.D. می‌بینم و همش میگم ای کاش من اون همکار فیمیل دکتر هاوس بودم. از جایگاه فعلیم تو زندگی هم ناراضی ام و هم راضی! به یک دلیل راضی و به هزار دلیل ناراضی می‌دونم که هیچکس نمیتونه منو از این برزخ رهاییم بده و فقط و فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم اما نه میتونم از شرایط فعلیم دست بشورم نه این که تبعات بعدی موندن تو این جایگاه  رو بپذیرم. 

رومی زنگی
۰۲شهریور

پنجشنبه ساعت 5 بیدار شدم البته کار خیلی راحتی نبود ولی با هر زحمتی بود بیدار شدم. دوش گرفتم و صبحانه خوردم و روپوش و تگ ام رو برداشتم ساعت 6:40 مترو بودم. از استرس حالت تهوع داشتم. به سارینا گفتم به قطار هفت میرسی گفت اگه راس هفت بره نه گفتم نترس راس هفت نمیره. ساعت 7:05 شد ولی هنوز خبری از سارینا نبود سوار قطار شدم ولی کله ام هنوز از در قطار بیرون بود و چشم چشم میکردم سارینا رو ببینم. در قطار بسته شد و من ناامیدانه شماره سارینا رو گرفتم جواب داد و گفت دوتا واگن اونورتر از واگن خانمها سوار شده نیشم باز شد گفتم پس ایستگاه بعد بدو بیا اینور. فکر کنم سه هفته ای میشد کهندیده بودمش همدیگه رو بغل کردیم. ساعت بیست دقیقه به 8 رسیدیم دانشکده رفتیم روپوش پوشیدیم تگ هامون رو زدیم به مقنعه مون و کوله هامون رو گذاشتیم تو کمد من. راه افتادیم سمت کلینیک اونور خیابون. به جرات هیچکس نبود یه کم تو بخش داخلی چرخیدیم که یه آقایی اومد من خیلی گرم سلام کردم و صبح بخیر گفتم خداییش آقاهه هم خیلی خوش برخورد بود گفت بارک الله چه آن تایم اومدین بشینین تو همین اتاق رزیدنت ها 9 میان. من و سارینا هم یکم عکس گرفتیم یکم هم سرک کشیدیم به جاهای دیگه. ساعت 9 شد یه خانم دکتری اومد همسن و سال من جلوی پاش بلند شدیم. خیلی مهربون و خوش برخورد بود. اما یه خانم دکتر دیگه هم بود که از دماغ فیل افتاده بود. تازه وقتی از یه ژرمن رگ گرفت آنژیوکت رو ننداخت دور و مستخدم نازنین اونجا سوزن رفت تو دستش. اون سگ ژرمن لیشمانیاش مثبت بود خیلی اطلاع ندارم چی میشه ولی امیدوارم اتفاقی نیفته براش. نگفته بودم براتون من همیشه یه فوبیا ریزی از حیوونا داشتم. اون روز هم یه سگ خیلی وحشی اومد و من کم مونده بود برم بالای صندلی وایسم البته رزیدنت ها هم ترسیده بودن خودشون. اما حیوونای دیگه ای هم بودن که عین ماه بودن مظلوم و آروم یه گوشه مینشستن ولی اکثر گربه ها خیلی کولی و لوس بودن اما سگ ها مثل یه تکه دونات بانمک و خوردنی بودن بیشترشون. رزیدنتها تند تند مریض میدیدن و هرکدوم هم باید تو پرونده شون تو کامپیوتر وارد میکردن. اتندینگ شیفت دکتر ر بود که متخصص داخلیه ولی بیشتر اگزوتیک کار کرده. یه خرگوش خیلی بدحال آوردن که ابدامینال کویتی اش پر بود از خون و ادرار همینطور که من و سارینا نشسته بودیم یهو دکتر ر گفت عین مجسمه نشینین اونجا پاشین بیاین کمک. من همون لحظه قالب تهی کردم. گفت پای خرگوش رو بگیر با دست راستت و با دست چپت این لوله رو نگه دار میخوام نمونه ادرار بگیرم کم مونده بود بالا بیارم رو خودم و خرگوشه و تازه خرگوشه خودشو خیس کرده بود و من دستکش دستم نبود دکتر نتونست نمونه ادرار بگیره و گفت ولش کن از اتاق پریدم یرون و نفس عمیق کشیدم و دستهام رو 5 بار شستم سارینا میگفت اوووو پوست دستت رفت. به 10 دقیقه نکشید که یه سگ آروم و مظلوم که داشت سرم تراپی میشد و یکی از بچه های سال بالاییمون میخواست بهش واکسن بزنه بالا آورد رو میز. من اون لحظه داشتم میمردم. حالم وقتی بدتر شد که پسره گفت بیاین یه دقیقه اینجا به من گفت سرش رو تو بغلم نگه دارم و به سارینا گفت پاش رو بگیره سرش رو با مهربونی تو بغلم گرفتم و گفتم چیزی نیست عزیزم الان تموم میشه و سگه یه جوری نگاه میکرد که انگار فهمیده چی میگم واکسنش رو زد اون هم کلاسیمون و دریغ از کوچکترین تکونی که این بچه  بخوره. ساعت 2 بهمون گفتن غش میکینینا پاشین برین یه چیزی بخورین. رفتیم لباس عوض کردیم و رفتیم همون اطراف یه چیزی خوردیم. اصلا فکر نمیکردم با دیدن اون صحنه ها چیزی از گلوم پایین بره ولی رفت! غذا خوردیم و باز برگشتیم کلینیک شلوغتر از صبح بود دو تا رزیدنت آقای خوشتیپ هم اضافه شده بودن روی یکیشون کراش زدم تازه به خانم دکتر و اون آقایون هم تافی دادم و بهشون گفتم خداقوت.  تا ساعت یه ربع به 6 وایسادیم و در حالی که بازم دلمون نمیومد بیایم خداحافظی کردیم و اومدیم. اون روز بیش از 50 تا کیس دیدیم و من اصلا یه حالی بودم خیلی تجربه خوبی بود.

رومی زنگی
۲۵مرداد

بعد از تایپ کردن دیالوگ های نمایشنامه با دست راستم در اتاقم رو نگه داشتم و با دست چپم اومدم حوله ام رو از پشت در اتاقم بردارم پنجره اتاقم باز بود باد زد و در رو محکم بست و انگشت وسطی دست راستم له شد. اونقدر جا خوردم که تا چند ثانیه حتی دستم رو در نیاوردم یهو به خودم اومدم دیدم خیلی درد دارم رفتم اتاق امیر همینطور که اشکام گوله گوله میومد گفتم دستم امیر دستم له شد. امیر یکم با تعجب نگاهم کرد و موقعی که بند اول انگشتم که آبی و متورم شده بود رو دید گفت بدو برو یخ بذار روش اومدم بیرون مادرم داشت اتوکشی میکرد و پدرم داشت تلویزیون میدید رفتم یه کیسه فریزر برداشتم که یخ بریزم توش مادرم گفت یخ واسه چی میخوای وقتی برگشتم و دید دارم گریه میکنم گفت خدا مرگم بده چی شده؟! گفتم دستم موند لای در اتو رو رها کرد و گفت بمیرم الهی بده ببینم دستتو و سرم رو گرفت تو بغلش منم اونقدر گریه کردم که سبک شدم پدرم هم اون وسط فقط دعوام میکرد که حواست به کاری که انجام میدی نیست و معلوم نیست کجایی و ... بند اول انگشت میانیم کلا بنفش شده و تقریبا حس نداره به مادرم میگفتم میترسم عصبهاش قطع شده باشن و بافتش که له شده نکروز بشه مادرم هم  خندید  زو گفتیاد سریال پزشکی نگاه می‌کنی 

رومی زنگی
۲۳مرداد

از اونجایی که برنامه ام خیلیییی خالیه یه مشغله تازه دیگه هم واسه خودم درست کردم و اونم این که اسمم رو کلاس طراحی نوشتم 😅 مدرسش از بچه های خودمونه که نقاشی های معرکه ای می‌کشه و داره فارغ التحصیل میشه. امروز به آقای ف.ب تکست دادم که من سر راه دارم میرم مداد B6 بگیرم اگر شما هم لازم دارین براتون بگیرم. تو راه بودم که زنگ زد سلام خانم فلانی خدا اصلا شما رو رسوند من میخواستم زودتر بیدار بشم ولی خواب موندم زحمتتون میشه اینطوری و کلی تعارف تیکه پاره کردیم که این حرفا چیه و فلان اما مداد B6 شده بود کیمیا چهار تا مغازه لوازم التحریر رفتم تا پیدا کردم و در نهایت ساعت ۱۰ و ده دقیقه رسیدم به کلاس تمرین هاش خیلی فان و خوب بود اما من کماکان فکر میکنم استعداد ندارم 

رومی زنگی
۱۷مرداد

چرا من نه؟! 

میشه بگی چه گناه کبیره ای به درگاهت کردم که منو اینقدر نالایق میدونی؟!

 

 

رومی زنگی
۱۷مرداد

الان متوجه میشم که فعالیت های فوق برنامه مدرسه چقدر میتونست به درد بعدهای آدم بخوره نمایشنامه نویسی و اجراهایی که توی راهنمایی و دبیرستان داشتم کلی کمک می‌کنه به کارهایی که الان قراره انجام بدیم چقدر ف.ب بچه خوبیه پر از اطلاعاته و در عین حال چند بعدی دست راست دکتر ز است و اسکالپل طلا برد امسال . البته دکتر ز می‌گفت خودش رو تیکه پاره کرده تا تونسته چنین جایزه ای بگیره. من عضو گروه نویسندگان مستند ام و قراره تا یکشنبه یه پیش نویسی بنویسیم و با هم یکی کنیم نوشته هامون رو البته تازه واسه بدایت قصه! 

+کنکوری های عزیزم براتون آرزوی موفقیت میکنم با هررتبه ای که دارین بدونین زندگی خیلی ابعاد گسترده تری از کنکور داره 

رومی زنگی
۱۵مرداد

- میدونی کی آمادگی ساختن آینده ات رو داری؟

+ از کجا بدونم؟ لابد هروقت ماهی رو از آب بگیری تازه است. از همین الان؟!

- نههه لحظه ای که با گذشته ات احساس رفاقت کنی و محکم بغلش کنی. مهم نیست اگه پر از اشتباه بودی مهم نیست اگه سردرگم بودی مهم نیست هر چی بودی به خدا مهم نیست چون گذشته در گذشته. با گذشته ات رفیق باش و با ساختن آینده رفیق های بهتری برای خودت دست و پا کن 

رومی زنگی
۱۳مرداد

از صبح که بیدار شدم دو تا قرص خوردم ولی همچنان دارم عین مار به خودم میپیچم درد و حالت تهوع امونم رو بریده و آش و لاش و ژولیده و پولیده نشستم دارم زار میزنم کلاس عصرم رو میخواستم کنسل کنم که آقای خ که طبیعتا هیچوقت از دیس منوره زمین رو گاز نزده گفتن نمیشه سطح کلاس بالاست هرکسی نمیتونه بره البته با توجه به تابوهای موجود در جامعه من نگفتم که دیس منوره دارم پدرم رو درمیاره و گفتم مسموم شدم 

رومی زنگی
۱۲مرداد

خب خب امتحان تی تی سی آیلتس هم تموم شد به خوبی و خوشی و pass شدم با یه نمره نسبتا خوب رو به بالا!! وقتی به هرکس گفتم همه گفتن اصلا عجیب نبود عین روز برامون روشن بود و من همچنان به توانایی های خودم باور ندارم 🤦 

رومی زنگی
۱۰مرداد

دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 

شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 

خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش

روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این طوفان سخت به سلامت رد میشیم ایمان دارم من 

رومی زنگی