بیشتر از یک هفته از شهریور گذشته. ماهی که همیشه سایهاش رو با تیر میزدم، اما الان اونقدر دوستش دارم که میخوام بغلش کنم. یاد شهریور پارسال و هرشب و هرشب کابوس های جورواجورش میفتم و خنده ام میگیره چقدر زندگی سریع میگذره چندین و چند شهریور برای من ماه ناکامی بودن و غصه و از هم پاشیدن اما بالاخره منم به یه ثبات نسبی رسیدم. دو روز تو هفته میرم کلاس طراحی و بقیه روزهای هفته اگر جلسه نویسندههای مستند نباشه میرم دوچرخه سواری و سریال House M.D. میبینم و همش میگم ای کاش من اون همکار فیمیل دکتر هاوس بودم. از جایگاه فعلیم تو زندگی هم ناراضی ام و هم راضی! به یک دلیل راضی و به هزار دلیل ناراضی میدونم که هیچکس نمیتونه منو از این برزخ رهاییم بده و فقط و فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم اما نه میتونم از شرایط فعلیم دست بشورم نه این که تبعات بعدی موندن تو این جایگاه رو بپذیرم.