رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

لبریز از احساسات متناقض...

رومی زنگی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۵ارديبهشت

امروز آخرین جلسه زبان تخصصی بود خیلی دلم گرفت دلم میخواست حداقل ۲-۳ جلسه دیگه می‌رفتیم واقعا دکتر ش با سواد بود و متواضع . علی رغم این که n تا زبان به قول مادرم زنده و مرده دنیا رو بلد بودن وقتی یکی از بچه ها پرسید : استاد شما چند تا زبان بلدین؟ با فروتنی کامل گفتن والا دخترم ما توی همین زبان مادریمون هم موندیم و ما اینطوری بودیم که یا ابالفضل ما رو باش که چقدر احساس علامه بودن میکردیم 🤦 دکتر ش به نظرم یه الگوی تمام عیاره و البته استاد یه قسمت هایی از بافت شناسی هم بودن که اونجا هم معرکه بودن واقعا به نظرم به قول دکتر ب علم رو با حلم همراه کردن به معنای واقعی کلمه 

رومی زنگی
۲۳ارديبهشت

پشت دانشکده یه مغازه لوازم تحریری و کپی و پرینت هست که هرکس تا الان یک بار گذرش به دانشکده افتاده باشه میشناسدش ، امروز رفتم که جزوه آز باکتری رو بگیرم نگار و دار و دسته اش که ورودی ۹۶ ان اونجا بودن داشتن جزوه ها رو بالا پایین میکردن جزوه باکتری رو گرفتم بعدش گفتم بهشون شما واسه تئوری باکتری چی میخونین ؟ که نگار با یه من من و حالت خاصی گفت ام چیزه بچه ها جزوه نوشتن گفتم آهاان خودتون نوشتین ؟ گفت آره گفتم باشه هیچی پس در حالی که خیلی عصبانی و ناراحت بودم زدم بیرون و همش داشتم به این فکر میکردم که همینا عین زالو هفته پیش افتادن روی جزوه زبان تخصصی من و من دم نزدم بعد یهو به خودم نهیب زدم که رومی جان با آدم بیشعور که نباید بیشعور وارانه رفتار کنی با اینکه از درون آتیش گرفته بودم واقعا تو همین افکار بودم داشتم میرفتم سمت مترو که سارینای عزیزدلم رو دیدم براش گفتم چی شده و چی نشده اونم گفت اینا اینقدر سطحی نگرن تو نباش و یکم حرف زدیم و من اومدم خونه و سارینا رفت دانشکده. من جوونی و خامی نگار و دار و دسته اش رو بخشیدم ولی بعید می‌دونم بتونم فراموش کنم ولی دیگه نمی‌ذارم منو احمق فرض کنن 

رومی زنگی
۱۹ارديبهشت

شاید باورتون نشه راستش خودم هم باورم نمیشه که دوباره مریض شدم 😫 خیلی بیخود و بی جهت دوباره تب کردم و عطسه و آبریزش بینی در این سیستم ایمنی بدن منو رسما باید گل بگیرن 😑😩 مادر و پدرم معتقدن زیادی خودمو خسته میکنم

رومی زنگی
۱۶ارديبهشت

طبق فرموده دکتر میر( استاد نه چندان خوش نام ماهی) باید ساعت ۱۲ جلوی در آزمایشگاه ماهی بودیم طبق توصیه سارا و مریم و سایر بچه های سال بالایی یه مدلی برنامه ریختیم که با دکتر جُرج ( استاد گوگولی ماهی که صداش و قیافه اش کپی برابر اصل جورج کلونیه 😄) بیفتیم خلاصه کلی با برنامه رفتیم جلو که بیفتیم با جرج عزیز که چون من و زهرا نفر آخر بودیم دکتر میر 😣😒 بلند شد خودش رو انداخت وسط که خببب خانوما شما چیکار میکنین اونقدر اعصابم خط خطی بود که میخواستم بگم دکتر جان به شما ربطی ندارد ما اومدیم با دکتر جرج امتحان بدیم با اضطراب به دکتر جرج نگاه کردم که جون مادرت بیا ما رو از دست این هیولا نجات بده اونم چشم و ابرو میومد که نمیشه خلاصه که امتحان ۳-۴ تا سوالی رو n تا سوال بی ربط و با ربط پرسید آخر سرم با لب و لوچه آویزون گفت با ارفاق کامل دلم میخواست تشتک تشریح رو بکوبم تو سرش 😥😣😑 اونقدر اومدم بیرون اعصابم خرد بود که توجه همه جلب میشد خلاصه نابود شدم اصلا 

رومی زنگی
۱۴ارديبهشت

وی فردا امتحان ichtiology داشته و نمیدانسته مهلت تحویل گزارش کار تا فرداست 😢😩😫😔😑

برای شادی روح وی فاتحه ای قرائت بفرمایید 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

رومی زنگی
۱۳ارديبهشت
- می‌دونی دلم چی میخواد؟! 
+چی؟
- یه بابای مالتی میلیاردر نامهربون که اصلا آدم حسابم نکنه
+ برو بابا تو هم خدا شفات بده 
- به خدا جدی میگم. خسته شدم از بس دو دو تا چهارتا کردم تازه بهم گیر هم داده 
+بارها بهت گفتم مشکل از تو هم هست . صد دفعه گفتم اینقدر حساس نباش یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه. 
- کاش فقط همین بود 
+ دیگه چته؟
- دلم میخواد کلاس نقاشی و زبان برم 
+ وا خب برو مگه کسی جلوتو گرفته ؟ 
- نه... راست میگی حالا ببینم چی میشه  ( بعضی چیزا رو نمیشه گفت) 


و اینچنین بغض را فرو می دهد و ....
رومی زنگی
۱۳ارديبهشت

امسال نمایشگاه کتاب رفتن واسه من تبدیل به یه چالش بزرگ شده بود، از یه طرف نمی‌خواستم تنها بلند بشم برم از یه طرف هم برنامه هیچکس باهام جور نمیشد تا آخر سر امیر رو از سمنان کشوندم تهران و گفتم من نمی‌دونم باید منو ببری نمایشگاه کتاب . آقا داداش هم برنامه اش پُر پُر بود ولی دیگه سر یه دونه خواهرش منت گذاشت و دیروز از ۵ عصر تا ۹ شب رفتیم نمایشگاه خلاصه اینم کل کتابهایی که خریدمه از الان دارم قربون صدقه شون میرم تا تابستون که وقت کنم برم سراغشون شماها برام بگین نمایشگاه کتاب رفتین یا نه چیا گرفتین ؟ 

رومی زنگی
۱۰ارديبهشت
دوشنبه ها تنها روزایی هستن که یکم وقت آزاد دارم چرا؟ چون فقط یه کلاس باکتری دارم ۱۰ تا ۱۲ و تامام 😅 امروز هم بعد کلاس باکتری پر کشیدم سمت خونه تو راه به ذهنم رسید که قبل رفتن به خونه امروز که وقت دارم یه سر به آرایشگاه بزنم و از این وضع فلاکت بار دربیام به مادرم زنگ زدم که نگرانم نشه گفت کارت تموم شد بگو بیام دنبالت گفتم نه پیاده بر میگردم  از مترو تاکسی سوار شدم و رفتم آرایشگاه خداروشکر نوبت خودم بود و توی نیم ساعت کارم تموم شد و راه افتادم پیاده سمت خونه ، خیابون دور و درازی که انتهاش خونه مونه و پر از مغازه های جورواجوره رو با دقت و لذت خاصی طی کردم یه دونه قوطی کوچولوی فلزی واسه هندزفریم خریدم با ۲ تا خودکار نزدیک های انتهای خیابون تا داروخانه رو دیدم یادم افتاد کرم ضد آفتابم داره تموم میشه رفتم توی داروخانه فقط آقای دکتر صاحب داروخانه اونجا بود یه آقای میانسال با موها و ریش پروفسوری جو گندمی گفتم ضد آفتاب لازم دارم کرم ضد آفتاب رو دارم زیر و رو میکردم و روی جعبه اش رو میخوندم که یهو آقای دکتر با یه نگرانی خاصی توام با تعجب گفت : ناخن هاتون چرا اینطوریه ؟ با ریلکسی تموم گفتم واسه اینکه وقتی استرس دارم گوشه ناخن هام رو میکَنم لبخند زدن و گفتن محصلی ؟ من اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که من بیبی فیس هستم ولی نه در این حد که دیگه دست کم ۱۰ سال جوون تر به نظر برسم گفتم نه دانشجوام ، گفتن خب دیگه پس استرس نداره که استرس مال وقتیه که هنوز نرفتی دانشگاه و شروع کردن از ماجراهای تحصیل خودشون تعریف کردن آخر سر هم گفتن دخترم آدم یه بار دنیا میاد سعی کن نذاری حسرت کارای نکرده رو دلت بمونه خدا به همراهت این صحبت آخرشون رو دلم رو تکون داد و باعث شد به این فکر کنم که آیا حسرتی رو دلم هست یا نه ؟ قطعا حسرت یه سری کارا هست روی دلم ولی نمی‌دونم چطوری میتونم برسم بهشون 


رومی زنگی
۰۶ارديبهشت

نمی‌دونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته  دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز می‌خوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد و بالام میرن. خود آقا جون پیرمرد نورانی و دوست داشتنی نود و چند ساله ای که حواسشون ۶ دنگ جمعه و گاهی از خاطرات قدیم برامون میگن و تا میگیم ایشالا زنده باشید میگن هرچی خودش مقدر کنه... مامان جون آبان پارسال تنهامون گذاشت ولی امیدوارم آقاجون نازنین سایه شون بالای سرمون باشه برای سلامتی و طول عمر آقاجون ما اگه دوست داشتین دعا کنین 

رومی زنگی
۰۲ارديبهشت

دیروز باید می‌رفتیم آموزشگاه برای امضای حقوق وقتی رسیدم ساعت ده دقیقه به پنج عصر بود و مهلت امضا تا ساعت ۵ بیشتر نبود خانم الف سوپروایزر گفت برای اون کلاس ساب اومدی یک ساعت زود اومدی بعد یهو گفت آهان واسه امضا حقوق اومدی ، رفتم تو اتاق به حسابدار سلام کردم و مشغول پرکردن فرم شدم حسابدار همینطور که داشت می‌گفت اینقدر جلسه داشتین و فلان قدر هم براتون تشویقی نوشتن من مونده بودم همینطوری با تردید گفتم ببخشید چی فرمودین؟ حسابدار گفت عرض کردم که اینقدر هم تشویقی نوشتن براتون. اون لحظه کیلو کیلو قند ته دلم آب میکردن اون مبلغ خیلی کم بود ولی همینقدر که زحماتم و کارم دیده شده بود برام خیلی ارزشمند بود و کلی شارژ شدم اصلا 😅😁

رومی زنگی