خونه آقا جون...
نمیدونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز میخوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد و بالام میرن. خود آقا جون پیرمرد نورانی و دوست داشتنی نود و چند ساله ای که حواسشون ۶ دنگ جمعه و گاهی از خاطرات قدیم برامون میگن و تا میگیم ایشالا زنده باشید میگن هرچی خودش مقدر کنه... مامان جون آبان پارسال تنهامون گذاشت ولی امیدوارم آقاجون نازنین سایه شون بالای سرمون باشه برای سلامتی و طول عمر آقاجون ما اگه دوست داشتین دعا کنین